باید خود را از تنهایی نجات می دادم
روز وشب می گذشت و من از دنیای بیرون کاملا بی خبر بودم. شبها با کابل های سیمی ضخیم به در سلول ها می کوبیدند تا زندانیان هراسان از خواب بیدار شوند. بعضی اوقات افرادی را از سلول بیرون می آوردند و تا سر حد مرگ شکنجه می کردند تا ترس و وحشت در دل دیگر زندانی ها بیفتد. وقتی هم کسی را شکنجه نمی کردند، نوار شکنجه پخش می کردند.
باید چاره ای می اندیشیدم تا از این جنگ اعصاب رهایی یابم. به فکرم رسید ورزش کنم تا از این طریق بتوانم روحیه ام را تقویت کنم. شنا می رفتم یا روی دو نیمه دیوار دستشویی پارالل کار می کردم. روزی هزار تا پای باستانی می زدم. ولی پس از ده روز فکر کردم با غذاهایی که به ما می دهند ممکن است کم کم دچار مشکل شوم و نتوانم انرژی لازم برای بدنم تامین کنم؛ در نتیجه ورزش را کنار گذاشتم و شروع به خواندن نمازهای مستحبی کردم. کمی هم می خوابیدم. پاسخ هایی را که در بازجویی های قبلی داده بودم نیز مرتب با خود مرور می کردم تا فراموش نکنم چون بعضی از سوال ها را به دروغ برای آن که آنها را منحرف کنم، گفته بودم.
بازجویی های دوباره و همان تهدیدها
چهارده روز از بازجویی اولیه ام گذشته بود که سربازی وارد سلول شد و پس از پرسیدن نامم، چشمانم را بست و تا جلوی در آسانسور برد و آن جا تحویل کس دیگری داد. با آسانسور به طبقه پایین رفتیم و برای این که من موقعیتم را گم کنم، کمی این طرف و آن طرف چرخیدیم و در بین راه نگهبان به من گفت:
– حواست را خوب جمع کن اگر دروغ بگویی دستت را می برند!
داخل اتاق شدیم. افسر مو بوری که قبلا در پایگاه الرشید دیده بودم و لیست خلبانان دستش بود، حضور داشت. در طرف دیگر اتاق مردی بلند قد و شیک پشت میز نشسته بود که با لبخند بر لب، زیر چشمی مرا ورانداز می کرد. از من پرسید:
– سروان چرا سر و وضعت این طوری شده؟ موهایت بلند است لباست کثیف است، مگر با رفقایت نیستی؟
با حالت تمسخر لبخندی زدم و گفتم:
– سروان خودت خوب می دانی من کجا هستم، چرا می پرسی؟
گفت: “هیچی فقط می خواستم بدانم چیزی نمی خواهی؟”
گفتم: “خیر فقط می خواهم با دوستانم باشم.”
گفت: “بله بله می گویم ببرندت پیش دوستانت اما فعلا چند سوال از شما داریم. شما وقتی برای هلی کوپتر کپ می ایستید در چه ارتفاعی پرواز می کنید؟”
با خود گفتم حتما دلیر مردان هوانیروز نفس شان را گرفته اند و ضربه سختی به آنها زده اند و خلبانان خودمان هم برای آنها کپ ایستاده اند (کپ: پوشش هوایی مرز برای جلوگیری از نفوذ دشمن است همچنین تامین امنیت برای هلی کوپترها و هواپیماهایی که فاقد کارایی رزمی باشند).
گفتم:
– البته بستگی به خلبان دارد، کتاب دارد و دستورالعملش توی کتاب هاست. مگر شما خلبان نیستید؟
گفت:
– چرا … ولی اگر مثلا خود تو کپ باشی چطور پرواز می کنی؟ چه سرعتی را نگه می داری؟
گفتم: “اگر من باشم در ارتفاع 50 پایی این کار را می کنم!”
با شنیدن جواب من، سروان درحالی که صورتش از عصبانیت سرخ شده و خشم تمام وجودش را گرفته بود رو به من گفت:
– در آن صورت اولین دشمن تو زمین خواهد بود! مگر می شود در ارتفاع 50 پایی برای هلی کوپتر کپ ایستاد؟!
گفتم:
– خب من تکنیکم این طور است. جنگ است و هر کس باید هنرش را به خرج بدهد تا زنده بماند!
درحالی که سرش را تکان می داد و سکوت کرده بود، به شخصی که همراه وی بود چیزی گفت که او هم کمی تند شد. انگار به سروان گفت کتکش بزن. اما سروان با گفتن لا لا جواب او را داد. پس از آن در را باز کرد و سرباز را صدا کرد. دوباره چشمانم را بستند و به سلول بردند.
به سلول دیگر انتقال یافتم
مدت دو ماه می گذشت که در سلول جدید تک و تنها بودم. ناگهان شبی در باز شد شخصی آمد و به من گفت:
– پتویت را بردار و بیا بیرون.
چشمانم را بست و مرا به طرف راهرو برد. پس از مدتی صدای باز شدن در سلول به گوشم رسید فهمیدم که از چاله به چاه افتاده ام! در سلول را بست و رفت. مردی قوی هیکل و قد بلند درون سلول ایستاده بود. بلافاصله گفتم:
– سلام ایرانی هستی؟
گفت: “سلام علیکم … لا. ”
سپس اسم و مشخصاتی مثل دین، درجه و شغل مرا پرسید. خود را معرفی کردم و اسمش را پرسیدم در جوابم گفت:
– خلاف …
تعجب کردم و با خودم گفتم چرا او از گفتن اسمش امتناع می کند! دوباره پرسیدم اسمت چیست؟ گفت: “خلاف”
برداشتم از کلمه خلاف این بود که صحبت کردن با من خلاف یعنی ممنوع است. مانده بودم که چرا خودش را معرفی نمی کند که صدایی در راهرو پیچید و گفت خلاف! خلاف! این آقا زود برخاست و به در سلول کوبید و گفت:
– نعم نعم!
تازه فهمیدم که اسم این بابا واقعا خلاف است. به وضع ظاهری خلاف و لباسی که بر تن داشت نگاهی انداختم؛ شک کردم که او یک زندانی معمولی باشد لذا از او پرسیدم:
– چرا اینجا هستی؟ جرمت چیست؟
گفت: “قاتل”
دوباره به سر و وضع او نگاهی انداختم و گفتم:
– اینجا زندان سیاسی است جای قاتل ها نیست!
می خواستند از من حرف بکشند
پس از این که مدتی به زبان درهم و برهم فارسی و عربی صحبت کردیم، متوجه شدم سوال هایش رنگ و بوی سوال هایی را دارد که در بازجویی ها می پرسیدند. شک کردم که نکند عامل نفوذی باشد لذا هر چه می پرسید جواب های بی ربط می دادم. شروع کرد از زندان های ایران بد گفتن به او گفتم در زندان های ایران با قاتلان این گونه رفتار نمی کنند. آنها در زندان عمومی نگهداری می شوند و هر چند وقت یک بار با خانواده های شان ملاقات دارند شما هم اگر قاتل هستی نباید در این زندان باشی گذشته از این تمام بعثیون خودشان قاتلند. یک دفعه تکانی خورد و گفت:
– لا لا همه قاتل نیستند!
بیچاره با این جواب خودش را لو داد. فهمیدم کاسه ای زیر نیم کاسه است. همین باعث شد تا قفل دهان را محکم تر کنم و هیچ گونه اطلاعاتی به او ندهم بعد هم شروع کردم از بد رفتاری های عراقی ها با زندانیان صحبت کردن و از این که در این مدت بر من چه گذشته او تنها با اشاره سر تایید می کرد و هیچ چیز نمی گفت.
پشت به قبله نماز می خواندم و صاحب تسبیح شدم
آن روزتا شب با خلاف در سلول بودم. زمانی که برای نماز ایستادم خلاف گفت:
– چرا این طرفی می ایستی؟ قبله آن طرف است.
تازه فهمیدم که در طول این دو ماه پشت به قبله نماز می خواندم و آنها سمت قبله را به من اشتباه گفته بودند. خدا می داند شاید هم عمدا این کار را کرده بودند و شاید هم هر گاه می دیدند که من پشت به قبله نماز می خواندم کلی به من می خندیدند!
به هر حال آن شب کلی از عراقی ها بد گفتم و در جواب سوال هایش خودم را به گنگی زدم. او که خسته شده بود دیگر کم تر حرف می زد. فردا صبح که بلند شد با نگهبانان کمی صحبت کرد در لابه لای حرف هایش می دیدم که به من اشاره می کرد گویا با او در مورد لباس من صحبت می کرد.
بعد از ناهار روز دوم بود که دو نفر آدم عجیب غریب با چهره هایی وحشتناک به داخل سلول آمدند. یکی از آنها با خشم نگاهی به من کرد و گفت:
– نقیب طیار؟
گفتم: “بله”
گفت: “امشی! حرکت!”
من که از خدا خواسته بودم، فوری بیرون پریدم. زندانبان دوباره مرا به همان سلول قبلی برد و در را بست. نگاهی به اطرافم انداختم پتویی تمیز در گوشه سلول پهن شده بود و یک لباس عربی هم روی دیوار گذاَشته بودند. بسیار خوشحال شدم و لباس را پوشیدم. دستم را در جیب لباس بردم نخ ضخیم سفیدی شبیه بند پوتین در آن بود که سی و سه گره داشت با خودم گفتم:
– به به این هم تسبیح حالا تا می توانی تسبیح بگو و شکر خدا کن!
روزها و شب ها می گذشت و در این سلول تاریک زندگی خودم را بارها و بارها مثل نوار از خاطرم می گذراندم تا این که شب عید نوروز سال 1360 فرا رسید.
می خواستم طبق رسم و رسوم عید که با خانواده سر سفره هفت سین می نشستیم، این جا هم سفره ای تدارک ببینم. خیلی فکر کردم که چگونه سفره را تهیه کنم. سرانجام نانی را که داشتم هفت تکه کردم و روی تکه پارچه ای که از لباسم کنده بودم قرار دادم. هفت سین مجللی شد! ولی آخرهای شب که گرسنگی امانم را بریده بود چاره ای ندیدم جز این که هفت سینم را بخورم و این کار را هم کردم!!
دیدار هم وطن
دو سرباز نوبتی از سلولم محافظت می کردند. یکی از آنها اسمش حسن بود، جوانی بلند قد با ظاهری شاد که همیشه درحال بشکن زدن بود. دیگری محمد نام داشت که کمی موذی و بد طینت بود و مدام نقشه می کشید پوتین های خلبانی مرا که آمریکایی بود بگیرد. ولی من زیر بار نمی رفتم. سرانجام یک روز در مقابل اصرار زیاد او گفتم:
– یک جفت کفش کتانی برایم بیاور تا پوتین ها را به تو بدهم.
تا این که یک روز محمد یک جفت کتانی پاره آورد و به من داد با اشاره به او گفتم:
– این چیست؟
در جواب گفت:
– جبل البوتین (پوتین را بده)
گفتم:
– لا … کتانی جدید، هذا مندرس!
با عصبانیت کتانی ها را گرفت و به پنجره کوبید و رفت. از آن به بعد هر وقت می خواست سهمیه نانم را بدهد، پنجره سلول را باز می کرد و نان را برایم پرت می کرد.
دهم فروردین سال 1360 بود که سرباز حسن در سلول را باز کرد و مرا به اسم صدا زد و گفت:
– امشی! حرکت! بطانیات (پتوها)
بارقه ای از امید و خوشحالی در دلم ایجاد شد. با خود گفتم خدا کند این دفعه مرا پیش بچه ها ببرند! از در سلول که بیرون آمدم، چند نفر را دیدم که به طرف انتهای راهرو در حرکت بودند. به نظر می رسید که همه آنها اسیر باشند چرا که آنها هم مثل من پتوهای شان را برداشته بودند. آنها یک جمع چهار نفری بودند که همگی را به سلول شماره 5 بردند و مرا هم پیش آنها فرستادند. من که از خوشحالی سر از پا نمی شناختم بلافاصله پرسیدم:
– بچه ها ایرانی هستید؟
گفتند: “بله”
شادی ام چندین برابر شد زیرا پس از این مدت اولین بار بود که با یک گروه از اسرای ایرانی روبه رو می شدم. هر کس چیزی می گفت بدون این که توجهی به حرف دیگری داشته باشد. مثل این که همه فقط دل شان می خواست حرف بزنند. واقعا صحنه جالبی بود!
یکی از بچه ها که به ظاهر از اسرای قدیمی بود، ایستاده بود و می خندید او ما را به سکوت دعوت کرد و گفت:
– گوش کنید یکی یکی حرف بزنید من همایون باقی هستم (ستوان یکم همایون باقی متخصص مخابرات زرهی نیروی زمینی) پیش بچه های ایرانی که در ابوغریب اند بوده ام ولی به بهانه کسالت و بیمارستان به این جا آمده ام. حالا خودتان را یکی یکی معرفی کنید.
مواظب عوامل کودتا باشید
همه خود را معرفی کردند. سروان خلبان محمد رضا یزد (اف 5)، ستوان خلبان پرویز حاتمیان (اف 5)، ستوان پیاده داراب کریمی، من هم خود را معرفی کردم و سپس همایون باقی برایمان از زندان ابوغریب تعریف کرد. او می گفت:
– به احتمال زیاد شما را یا به زندان ابوغریب خواهند برد یا به اردوگاه البته خدا کند که به اردوگاه ببرند چون آن جا امکان این که با ایرانیان نامه نگاری کنید وجود دارد ولی در ابوغریب نه چون آن جا زندان سیاسی است و تقریبا حالت مخفی دارد.
او در ادامه صحبت هایش گفت:
– بچه ها سعی کنید نسبت به همدیگر حساس نشوید دیری نخواهد پایید که این شور و شوقی که از دیدن همدیگر دارید به اختلاف و کشمکش تبدیل خواهد شد. این تجربه ای است که ما در زندان ابوغریب کسب کرده ایم. بهتر است که بگذاریم به عهده زمان خودتان خواهید فهمید!
عراق سعی می کرد به کمک شاپور بختیار و عوامل خود فروخته ارتش رژیم پهلوی که در کوتای نوژه دست داشتند و به عراق گریخته بودند، کودتای دیگری در ایران پی ریزی نمایند. عوامل کودتا سرهنگ بهرامی از تیپ زرهی خوزستان و سرهنگ علی مرادی بودند که برای صحبت با اسرا و جلب نظر آنان به داخل زندان ابوغریب می رفتند. عراقی ها تعداد 8 نفر از افسران ارشد که تقریبا سمت فرماندهی داشتند برای گفت وگو با این دو عامل کودتا انتخاب کرده و نزد آنها می بردند. سرگرد خلبان محمود محمودی که جزو آن 8 نفر بود، از شنیدن سخنان سراسر حاکی از خیانت سرهنگ بهرامی از طرف تمامی افسران ارشد این حرکت را خیانت به میهن و نظام جمهوری اسلامی قلمداد کرده و هرگونه همکاری با عوامل کودتا را رد می کند.
مورس یاد گرفتیم
در همین سلول بود که باقی به ما گفت مورس می دانید؟ منظور ضرباتی است که به دیوار می زنند. گفتیم:
– نه ما تنها بوده ایم بعضی اوقات سلول های بغلی ضربه هایی می زدند و ما هم جواب می دادیم ولی مفهومش را نمی دانستیم.
او با تجربه ای که داشت مورس را به ما یاد داد و از همان لحظه شروع به مورس زدن کردیم و فهمیدیم در سلول شماره سه (سمت راست ما) چه اشخاصی حضور دارند و به همین طریق مابقی افراد داخل سلول ها را شناختیم.
اولین کاری که ما کردیم با مورس اسامی خودمان را به دکتر بیگلری و دکتر پاک نژاد که در سلول شماره 7 بودند دادیم تا آنها نیز به سلول های بعدی اطلاع بدهند. شاید چنانچه فرصتی دست داد اسامی ما را از طریق صلیب سرخ به ایران بدهند.
2 ماه گذشت. در سلول های انفرادی که گنجایش کمی داشت 4 تا 6 اسیر را نگهداری می کردند. این جا بود که به گفته همایون باقی حساسیت های ایجاد شده با تمام گذشت ها و نوع دوستی هاف جوی خسته کننده در سلول حاکم کرده بود. درسلول شماره 9 شیر زنانی بودند که با چند روز اعتصاب غذا توانستند به خواسته خود که همانا رفتن به هواخوری بود، برسند و با فریادهای بلند به زندانبانان می فهماندند که ما از شما نمی ترسیم و جدا این می توانست برای ما الگوی باشد تا چگونه باید مقاومت کنیم.
انتقال به زندان ابوغریب
صبح روز 15 خرداد 1360 در سلول نشسته بودم و یکی از همرزمان (داراب کریمی) نیز روبه رویم. به او گفتم:
– داراب … دوست داری به کربلا بروی؟
اشک در چشمانش حلقه زد و سرش را به علامت رضایت پایین انداخت. هنوز لحظاتی نگذشته بود که نگهبان به داخل آمد و 6 نفر از ما را با خود به بیرون برد و همگی ما را سوار بر آمبولانس به زندان ابوغریب انتقال دادند. با ورود ما به زندان ابوغریب همگی اسرا صلوات فرستاند و به استقبال ما آمدند. سرگرد دانشور که فرمانده اسرا بود ما را در آغوش کشید و خوش آمد گفت ومقررات زندان را بازگو کرد.
از فردای ورود ما به ابوغریب، زندگی برایمان به شکل دیگری آغاز شد. برای مثال جهت استحمام هر نفر فقط شش پارچ آب در اختیار داشت.
در این زمان اوضاع داخلی ایران به سبب فعال شدن گروهک ها بسیار ناآرام بود. عراقی ها در این وضعیت هر طور که دل شان می خواست اخبار را در روزنامه های شان می نوشتند. افرادی بودند که مقدار کمی عربی می دانستند و این روزنامه ها را با نظر شخصی و شاید هم مغرضانه ترجمه می کردند و همین امر بارها باعث ناراحتی بچه ها و به هم خوردن آسایشگاه می شد. این افراد با عراقی ها نیز سر و سر داشتند. اوضاع به همین نحو ادامه داشت تا چند ماه بعد یک روز آمدند و حدود 19 نفر از افراد آسایشگاه را بردند که آن چند نفر هم که نظم را برهم زده بودند جزو آنها بودند
عمو، نام تازه وارد
بیستم شهریور سال 1361 اطلاع دادند که بچه های طبقه بالا را می خواهند به آسایشگاه ما بیاورند. وقتی آنها آمدند دوست خلبانم داوود سلمان را دیدم که پس از احوال پرسی به من گفت:
– ما در جمعمان رادیو داریم و می توانیم اخبار ایران را گوش کنیم.
در هنگام شب سرگرد محمودی همه بچه ها را قسم داد و سپس ماجرای رادیو را عنوان نمود. از آن پس هر شب اخبار ایران را گوش می کردیم. یک نفر به عنوان مسئول رادیو انتخاب شد که فقط باید اخبار را به ارشد آسایشگاه انتقال می داد. او شب ها به زیر پتو می رفت و اخبار را روی کاغذ سیگار با میخ یا خودکار بدون جوهر می نوشت و روزها برای بچه ها قرائت می کرد. رادیو را “عمو” نام گذاشته بودیم زیرا می ترسیدیم که ناخداگاه کلمه رادیو از زیر زبان بچه ها بیرون آید و باعث دردسر شود.
دو ماه بعد عراقی ها وارد آسایشگاه شدند و گفتند خلبانان آماده شوند. وسایلمان برداشتیم سوار ماشینی شدیم که از داخل آن هیچ کجا پیدا نبود. به نظر می رسید قرار بود ما را به جایی تحویل دهند که آنها نپذیرفتند. با غروب آفتاب ما را به زندان استخبارات عراق بردند. در داخل راهروهای زندان پر بود از زنان و کودکان سربرهنه و نیمه عریان عراقی. چون جا نبود ما را در داخل بالکن نگه داشتند و فردا از آن جا حرکت کردیم و به زندان ابوغریب رفتیم. دو روز بعد در زندان باز شد و این بار افسران نیروی زمینی و انتظامی را بردند و ما همان جا ماندیم.
تحویل نیروی هوایی عراق شدیم
روزی در زندان باز شد و به ما گفتند:
– وسایل تان را بیرون بریزید می خواهیم وسایل نو به شما بدهیم.
آن جا بود که متوجه شدیم ما 25 نفر خلبان را تحویل نیروی هوایی عراق داده اند. تقسیم به 7 گروه شدیم و وسایل نو را تحویل گرفتیم.
ارتباط از طریق کانال هوا
چند روز بعد متوجه شدیم که چند اسیر را به طبقه بالا بردند. از طریق کانال هوا که بین طبقه ما و طبقه بالا قرار داشت با آنها ارتباط پیدا کردیم و حتی می توانستیم از طریق همین کانال به وسیله نخ و سنجاق چیزهای کوچک را مثل یادداشت رد و بدل کنیم. از جمله آن اسرا، راننده شهید تندگویان، چند پزشک، چند تکنسین، یک بسیجی به همراه یک دانشجوی لبنانی را می توانم نام ببرم. بعد از مدتی اخبار رادیو را به صورت یادداشت از طریق کانال هوا به بالا می فرستادیم. پس از آن که مطالعه شد دوباره آن را پس گرفته و از بین می بردیم.
بنایی با دست خالی
یک محوطه 200 متری در جلوی آسایشگاه بود که بوی تعفن آن همیشه ما را آزار می داد. یک روز یکی از اسرا به ارشد پیشنهاد داد که اگر سیمان جور کند می تواند آن محوطه را سیمان نماید. برای شروع با 10 کیسه شروع کردیم که کم آمد. محمودی (فرمانده اسرا) با صحبت با رئیس زندان او را متقاعد کرد که مقداری دیگر سیمان در اختیار آنها قرار دهد و با هر زحمتی حتی کار کردن در شب موفق شدیم آن جا را سیمان کنیم. وسایل کار ما یک ماله بود و یک شیشه پنی سیلین که از آن به عنوان تراز استفاده می کردیم. در حین کار یک روز فرماندهان نیروی هوایی عراق برای بازدید آمدند و وقتی دیدند که ما با آن امکانات کم این کار را انجام می دهیمف بسیار متعجب شدند. دوباره سیمان کم آمد و جناب محمودی به رئیس زندان این موضوع را اطلاع داد که او هم به خاطر این که فرماندهان نیروی هوایی از این کار راضی بودند و به علت تشویق خودش توسط فرمانده، مایل بود این کار تمام شود. مقداری سیمان در بیرون اردوگاه قرار داشت که برای اردوگاه نبود ولی او دستور داده بود هر شب نگهبانان 10 کیسه از آن سیمان ها را دزدیده به ما بدهند.
در روز 22 بهمن سال 61 کار تمام شده بود. آن جا را رنگ کردیم. با قوطی های سیگار برای خود کاپ درست کردیم. از پتو برای خود کفش درست کردیم و یک دوره مسابقات فوتبال و والیبال را برگزار کردیم.
در این مدت چندین بار نقشه فرار کشیدیم که هر بار با شکست مواجه شد. حتی خواستیم تونلی از آسایشگاه به بیرون بزنیم که متوجه شدیم کف آسایشگاه را به قطر 30 سانتی متر بتن ریخته شده است و از داخل آن میل های آهنی عبور داده اند.
عمو از دست رفت
یک روز تصمیم گرفته شد جای بچه های نیروی زمینی و انتظامی را از ما جدا کنند. به علت بازدید بدنی که از آنها می شد، به آنها گفتیم رادیو را برای ما بگذارید که یکی از آنها گفت:
– رادیو در داخل کیسه تاید می باشد.
که از آن به بعد هم رادیو خراب شد. تصمیم گرفتیم رادیوی جدیدی به دست بیاریم.
یک روز سروان رضا احمدی که از خلبانان اف 4 بود، با بچه های گروهش برای گرفتن غذا رفته بود که یک رادیو در اتاق نگهبان ها دید. با گرم کردن سر نگهبان ها توسط دوستانش موفق شد این رادیو را برداشته به آسایشگاه بیاورد. رادیو را داخل یک کیسه گذاشتیم و درون سوراخی در بالای کاسه توالت پنهان کردیم.
بعد از حدود دوساعت نگهبان پی برد که رادیویش نیست ولی از ترس چیزی به فرمانده خود نگفت. بعد از مدتی چون محل نگهداری رادیو مناسب نبود جای آن را عوض کرده در وسط یک بلوک سیمانی زیر منبع آب قرار دادیم. برای تامین باطری از باطری های کهنه نگهبانان استفاده می کردیم که پس از مدتی یک ساعت درخواست کردیم که ابتدا مخالفت می شد ولی در نهایت توانستیم آن را بدست آورده و از باطری آن استفاده می کردیم و بجای آن باطری کهنه خود نگهبانان را به آنها می دادیم و باطری جدید می گرفتیم که با دوسه بار انجام این کار به ما شک کردند و دیگر نتوانستیم باطری دریافت کنیم ولی به دلیل این که چندین بار این کار را انجام داد بودیم تا مدتی خودکفا بودیم. درضمن در همین زمان سروان باباجانی را که از بچه های هوانیروز بود و در الکترونیک سررشته داشت به عنوان مسئول رادیو انتخاب کردیم.
میکروفون مخفی
سروان باباجانی مجبور بود برای شنیدن اخبار زیر پتو برود و گوش خود را به بلندگوی رادیو بچسباند و این کار را برای او دشوار می کرد. یک روز یکی از بچه ها متوجه یک برآمدگی روی دیوار شد. روی آن را تراشیدیم و متوجه وجود یک میکروفون مخفی شدیم. در آسایشگاه جست وجو کردیم و توانستیم 10 میکروفون را پیدا کرده و همه آنها را از داخل دیوار خارج کنیم. چند روز گذشت دیدیم عراقی ها هیچ عکس العملی نشان نمی دهند که متوجه شدیم که این میکروفون ها برای زمانی بوده که زندان در دست استخبارات بوده است و مسئولان فعلی زندان از آن اطلاع نداشتند. چند روز بعد باباجانی گفت می تواند از این میکروفون ها برای رادیو بلند گو بسازد. با سررشته ای که از الکترونیک داشت، این کار را انجام داد و از این پس مجبور نبود برای شنیدن اخبار گوش خود را به بلندگوی آن بچسباند.
ادامه دارد