احمدبیگی هم جواب های دندانشکنی به او داد و گفت:
– ما غائله فارس و ترک و عرب به راه نینداختهایم. اگر چنین بود در شناسنامهها، قومیت را مشخص میکردیم. برای مثال این دوست من (حسین نژادی) ترک زبان است و من فارس زبان. هردو در یک هواپیما از وطن مان دفاع میکردیم.
احمدبیگی در این جا به یاد صحبت های معنادار و آن نقشهای که سرگرد عراقی در روز اول اسارت به او نشان داده بود، افتاد و گفت:
– ما قصد سرزمین شما را نداریم، در صورتی که نقشههایی که به من نشان دادهاند، حاکی از این است که قسمتی از ایران را برای خود جدا کرده و اصرار به گرفتن آن دارید.
پس از ترجمه صبحت های احمدبیگی برای سردبیر، وی که اصلا انتظار نداشت یک اسیر جنگی گرفتار شده در چنگال آنها، این طور محکم و بدون ترس صحبت کند، رو به حسین نژادی کرد و گفت:
– شما حرفی ندارید؟
که حسین نژادی نیز حرف های احمدبیگی را تایید کرد.
بعد از این، دوباره دستور دادند چشمان آنها را ببندند و سپس احمدبیگی را به همان اتاقی که آقای ابوترابی در آن بود بردند و حسین نژادی را هم به اتاقی دیگر. این آخرین دیدار آنها بود تا پایان اسارت.
اسیر دانه ای دو هزار تومان
چند روز بعد احمدبیگی را به اتاقی که در همان ردیف اتاق قبلی بود، بردند. در آن جا یک سروان پشت میز نشسته بود که با ورود یوسف از جایش بلند شد، دست داد و به فارسی گفت:
– آقای سروان خوش آمدید!
روی میزش را مرتب کرد. کتابی از اشعار خیام روی میز بود و در طرف دیگر یک ضبط صوت. رو به او کرد و گفت:
– شما کی اسیر شدی؟
– چند روز پیش.
– کجا شما را زده اند؟
– بدره.
– شهر بدره را زدید؟
– خیر.
– شغلتان قبل از ارتش چه بوده؟
– محصل بوده ام.
– زن و فرزند دارید؟
– بله.
– چند تا بچه داری؟
– یکی.
– راحت هستید؟
احمدبیگی جواب داد:
– من اسیرم، شما حق ندارید با من این جور رفتار کنید. من باید نزد دیگر اسرا باشم. پیش دوستانم. شما باید طبق مقررات ژنو رفتار کنید. این جا از نظر بهداشتی جای مناسبی نیست.
– آقای سروان شما موقتا این جا هستید هنوز جایتان مشخص نشده. چند روزی مهمان ما هستید بعد خواهید رفت.
پس از دقیقه ای سکوت، سروان عراقی گفت:
– می خواهید شما را به هتل ببریم؟
– طبق مقررات ژنو اردوگاه!
سروان عراقی خنده ای کرد و گفت:
– نه ما شما را به هتل خواهیم برد نزد دوستان تان.
سپس انگشتش را روی زنگ فشار داد. سربازی آمد و او را دوباره به همان اتاق قبلی برد.
ورود افراد تازه وارد
پس از چند روز آقای ابوترابی و چند نفر دیگر، نیمه شب با یورش سربازان عراقی از اتاق بیرون برده شدند و احمدبیگی نظاره گر این ماجرا بود. نیم ساعت بعد دوباره در باز شد. نگهبان که یک گروهبان بود و سعی می کرد خودش را خنده رو و خوش اخلاق جلوه دهد ولی در اتاق دیگر اسیران را شکنجه می کرد، وارد اتاق شد و به زبان انگلیسی به محمد گفت:
– سروان … تعدادی الان به این جا می آیند شما حق ندارید با آنها صحبت کنید اوکی؟
احمدبیگی سری تکان داد و او رفت.
چند لحظه بعد، حدود بیست و پنج نفر وارد اتاق شدند. چون اتاق کوچک بود، مسجد وار نشستند. هنوز همه وارد نشده بودند که یکی از آنها یک مرتبه با لهجه کردی صدا زد:
– بچه ها ایشان خلبان هستند.
وقتی همه وارد شدند، گروهبان نگهبان به عربی چیزهایی گفت و آنها هم با گفتن “نعم … نعم” (بله) جوابش را دادند. سپس او بیرون رفت و به محض این که در بسته شد، چند نفر دور احمد بیگی حلقه زدند و گفتند:
– جناب سروان کی اسیر شدید؟
– چند روزی می شود. شما کی اسیر شدید؟
– ما روزهای اول جنگ اسیر شدیم.
در این گروه تعداد هشت نفر کرد، هشت نفر عرب، چند نفری هم فارس و تعدادی هم ترک زبان بودند.
احمدبیگی از آنها پرسید:
– اگر اول جنگ اسیر شدید چرا هنوز این جا هستید؟
گفتند: “ما را برای بازجویی آورده اند.”
دو نفر از آنها که خیلی ناراحت بودند، در کناری نشسته و گریه می کردند. بیگی از آنها پرسید: “چرا ناراحتید؟”
یکی از انها گفت: “هیچی … ناراحت شما هستیم.”
بیگی حدس زد باید خبرهایی باشد. رو به دیگران کرد و گفت:
– بچه ها شما چطور اسیر شدید؟
و آنها بدین شکل نقل کردند:
– جناب سروان! داستان ما غم انگیز است! ما هشت نفر پرسنل ژاندارمری هستیم. افراد کومله و دمکرات ما را اسیر کردند و به عراقی ها تحویل دادند و به ازای هر نفر ما، دو هزار تومان پول گرفتند. به خدا قسم جناب سروان ما گفتیم خودمان نفری پانزده هزار تومان به شما پول می دهیم ما را تحویل عراقی ها ندهید، اما آنها توجه نکردند و گفتند که پول آنها نقد است.
سپس آهی کشید و گفت:
– به خدا قسم اگر به ایران برگردم اصلا در کردستان نمی مانم.
دعوا بر سر نان
یک روز بین چند نفر از آنها که همزبان بودند، سر یک نصف نان ساندویچی نزاعی رخ داد به حدی که یکدیگر را کتک می زدند و هر چه دل شان می خواست به همدیگر می گفتند. عراقی ها با شنیدن صدای آنها، پشت پنجره آمدند و آنها با دیدن عراقی ها ساکت شدند. احمدبیگی با دیدن این صحنه ناراحت شد، جلو رفت گفت:
– به عنوان یک ایرانی از این عمل شما شرمسارم! شما چطور با این روحیه در جبهه ها جنگیده اید؟ شما که برای یک لقمه نان این طور به جان هم افتاده اید، چطور می خواستید جان خود را فدای مملکت و دین و انقلاب کنید؟ شما حداقل یک انسانید و باید در سختی ها به هم کمک کنید.
دو سه نفر آن جا بودند که تبریزی بودند که در اشغال سایت دهلران اسیر شده بودند. یکی از آنها گفت:
جناب سروان! این بچه ها (دو نفری که دعوا کرده بودند) را که این جا آورده اند، سابقه خوبی ندارند. چند نفر آمده بودند اردوگاه برای ما سخنرانی کردند و می گفتند بیایید بروید علیه حکومت ایران بجنگید (البته در اردوگاه همه آنها را هو کردند) عراقی ها هم تعدادی را که حدس می زدند سست هستند و از نظر عقیدتی تو خالی اند، شناسایی کردند و آوردند که این دو نفر هم جزو همان ها بودند. البته آنها دل این کار را ندارند. شما دیدید که برای یک لقمه نان با هم چه کار کردند! حالا چطور می خواهند بروند جلوی گلوله بایستند، نمی دانم!
روز دیگر یکی از بچه های خوزستانی که او را علی می نامیدند، توسط گروهبان نگهبان شکنجه گر به اتاق بغلی برده شد. پس از چند لحظه صدای کابل و شلاق بلند شد و علی با فریاد می گفت:
– لا … لا …
پس از این که او را خوب کتک زدند، دوباره به اتاق برگرداندند. بیگی پرسید:
– علی چه شده؟
– هیچی جناب سروان.
– تو را زدند؟
– جناب سروان خودت می دانی چرا می پرسی؟
– علی چرا تو را می زدند؟
– از من می خواستند خیانت کنم اما من قبول نکردم. این دفعه اول نیست.
در این حال صدای گریه او بلند شد و با صدای بلند شروع به گریه کرد.
انتقال به هتل یا همان استخبارات
نیمه شب 16 دی ماه 1359 شانزده روز پس از اسارت احمدبیگی، در باز شد. نگهبان داخل شده و گفت:
– مستر … پا شو بریم.
احمد بیگی پرسید: “کجا؟”
نگهبان خندید و گفت:
– هتل!
اسیرانی که در اتاق بودند شروع به سر و صدا کردند. احمدبیگی آنها را دعوت به سکوت کرده و پس از دلداری دادن آنها گفت:
– با همدیگر متحد باشید و نگذارید دشمن از شما سوء استفاده کند. جنگ دیر یا زود تمام می شود و به کشور باز خواهید گشت، خدای نکرده کاری نکنید که فردا با وجدانی شرمسار و ناراحت به ایران برگردید.
در این حال نگهبان اشاره کرد که یا الله! یا الله!
او را به داخل ماشین مخصوص حمل زندانیان که از بیرون شبیه آمبولانس بود، انداخته و دستانش را بستند. نگهبان وقتی داشت در آمبولانس را می بست، خنده ای کرد و گفت:
– مستر … داری می ری هتل پیش دوستانت.
او که اولین بار بود این سرباز را می دید، تعجب کرده بود که چرا این چنین می کند؟ لبخندش برای چیست؟ احساس خوبی نداشت. با خودش فکر می کرد که او را این وقت شب به کجا می برند؟ چرا سرباز می گفت به هتل می روی! مگر اسیر را به هتل می برند؟! آن گاه در دل گفت:
– خدایا به تو پناه می برم. هر چه پیش آید خوش آید.
آمبولانس در یک ساختمان ایستاد. در عقب ماشین را باز کردند. یک نفر به سرعت آمد و چشمانش را بست و با گفتن “امشی … امشی …” (راه بیفت) او را حرکت داد.
احساس می کرد داخل یک راهرو شده که موکتی نرم کف آن را پوشانده! با خودش فکر کرد نکند واقعا او را به یک هتل آورده اند؟ اگر این طور باشد حتما نقشه ای دارند و می خواهند اطلاعات بگیرند!
سرانجام وقتی چشمان او را باز کردند، خود را در یک اتاق بسیار کثیف دید که پر بود از لباس های کهنه که بعضی از آنها هم خونی بودند. فردی آن جا ایستاده بود که کت و شلواری شیک پوشیده و کراواتی هم به گردن داشت. خنده ای کرد و به عربی گفت:
– چطوری سروان؟ لباس هایت را در بیاور!
لباس پروازش را در آورد؛ ولی اوگفت:
– بقیه را هم در بیاور.
و اشاره کرد به انگشتر و پلاک شناسایی.
احمدبیگی گفت:
– اینها را لازم دارم.
نگاهی کرد و گفت:
– صحبت ممنوع! زود باش انگشترت را در بیاور!
راجع به پلاک زیاد سخت گیری نکرد اما انگشتر را گرفت و داخل جیب لباس پروازش گذاشت و گفت:
– بعدا به شما خواهند داد.
سپس یکی از لباس های کهنه و کثیف نظامی های خودشان را تن او کرده چشمانش را بستند و او را دوباره به راه انداختند و از اتاق بیرون بردند. چند قدمی که رفتند صدای باز شدن در آسانسور را شنید. پس از خروج از آسانسور، صدای چند نفر را شنید که با هم عربی صحبت می کردند. صدای رادیو که ترانه می خواند نیز بلند بود و دوباره بازجویی! دوباره همان پرسش های تکراری …
سلول انفرادی
وقتی چشمانش را باز کردند تازه فهمید کجاست. یک در پولادین، یک سلول انفرادی! هتلی که صحبت آن را می کردند باید همین جا باشد. از بغل که نگاه می کرد، سالن بسیار تنگ و طولانی را می دید که هر طرفش حدود چهل تا پنجاه اتاق داشت. در سلول را باز کرده و او را به داخل هول دادند و در را بستند.
بوی تعفن از سلول به مشام می رسید. اولین چیزی که توجه او را جلب کرد، لامپ ضعیف و کم نوری بود که در پشت یک پنجره مشبک در قسمت بالا و گوشه چپ اتاق سوسو می زد. به محض دیدن آن به یاد فیلم پاپیون افتاد! سرش را که به عقب برگرداند، دستشویی و توالت کثیفی را دید که مقداری هم آشغال درون آن ریخته شده بود. در گوشه دیگر اتاق یک سطل آشغال وجود داشت که کپک زده بود و بوی تعفنش آدم را گیج می کرد. بالای تیغه آجری که اتاق را از توالت جدا می کرد، یک تکه نان فانتزی خشک و سیاه شده بود. چند بار داخل اتاق قدم زد و دیوارهایش را ورانداز کرد. چیزی توجهش را جلب نمی کرد جز کثیفی و رنگ ناخوشایند جگری اتاق! نگاهی به دیوارها و لباس های کثیفی که به تن داشت انداخت و با دلی شکسته زیر لب خدا را شکر کرد و گفت
– خدایا رضایم به رضای تو …
آغاز نبردی دیگر
مدت زیادی روی پا در گوشه سلول نشست و در افکار خود غوطه ور بود. زندگیش را از زمان طفولیت تا حال از نظر می گذراند. تمام صحنه ها مانند فیلم از جلو چشمانش عبور می کردند. به خصوص صحنه سانحه و سقوط هواپیما. خدا را شکر می کرد که از آن سانحه سخت جان سالم به در برده است. پس از چندی که با این افکار دست و پنجه نرم می کرد، تصمیم گرفت که بخوابد. هوا سرد و سلول بسیار کثیف بود ولی چاره ای نبود. باید عادت می کرد. تازه اول مبارزه بود و تنهایی! پتوی نمور و کثیف را پهن کرد. دمپایی ها را بالش کرده و زیر سرش گذاشت تا بخوابد. هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که احساس خارش شدیدی در پشت سرش کرد. خارش هر لحظه زیادتر می شد. بعد از آن مچ پاهایش شروع به خارش کرد. بلند شد و نگاه کرد. وای لشکری از شپش روی پتو و تنش رژه می رفتند!
به فکرش رسید که لباس هایش را بشوید. البته با آب خالی. چون صابون و پودر نداشت. آنها را شست و بعد از آن هم سلول را. آن شب تا صبح نخوابید. صبح که شد دو قرص نان با یک تخم مرغ آب پز به داخل سلول پرت کردند. یک لیوان چای جوشیده هم در یک ظرف پلاستیکی پشت پنجره گذاشتند و این چایی که از شدت بد بویی آن را داخل دستشویی خالی کرد و تخم مرغی که فاسد بود و نان هایی که خیس و ترش بودند، جیره 24 ساعت او بود.
اواسط روز بلوز و شلوارش تقریبا خشک شده بود. تصمیم گرفت پتویش را هم بشوید. این کار را کرد و تا چند روز چیزی نداشت تا روی آن بخوابد. در طول این چند روز گه گاه پنجره باز می شد و کسانی که معلوم بود مسئولیتی دارند، می آمدند و می رفتند.
با دکمه لباسش مشغول نوشتن اسم روی دیوار بود که یکدفعه به ذهنش رسید ممکن است بقیه هم این کار را انجام داده باشند. پس به جست وجوی اسم های آشنا روی در و دیوار سلول پرداخت. حدسش درست بود. در یک جا اسم خلبان “هوشنگ اظهاری” را دید که مقابلش چهارده خط کشیده شده بود. در جای دیگر به اسم خلبان “حسین کریمی نیا” با یازده خط در مقابلش برخورد. با خودش گفت:
– پس ماندن من در این جا موقتی خواهد بود.
اسم خود را روی دیوار نوشت و هر روز که می گذشت یک خط مقابل آن می کشید.
بازجویی مجدد در هتل
آخر دی ماه بود که در باز شد و یک نفر داخل شد و گفت:
– شما محمد یوسف احمدبیگی خلبان اف – 4 هستی؟
جواب داد: “بله.”
چشمانش را بست، او را بیرون برد و تحویل شخص دیگری داد. در بین راه آن شخص با لهجه فارسی گفت:
– شما سروان هستی یا سرگرد؟
احمد بیگی گفت: “سروان.”
آن شخص گفت: “وای به حالت اگر سرگرد باشی؟!”
او را به اتاقی بردند و روی صندلی نشاندند. بدون این که چشم بندش را باز کنند، اسم و درجه اش را پرسیدند و بعد ادامه دادند:
– سلمان را می شناسی؟ (منظور “داوود سلمان” خلبان هواپیمای اف -4 بود.)
جواب داد:
– چرا چشمانم را باز نمی کنید؟
گفتند: “حرف نباشد او را می شناسید یا نه؟گ
با این برخورد و این که چشمانش را باز نمی کردند، متوجه شد که آشنایی آن جاست که آنها نمی خواهند او را ببیند. حدس زد آن آشنا باید سروان “حمید نعمتیگ خائن باشد. (سروان حمید نعمتی از کودتاچیان پایگاه هوایی نوژه بود که پس از خنثی شدن کودتا در مورخه 19/4/1359 به عراق پناهنده شد و در طول جنگ تحمیلی با رژیم بعث عراق همکاری نزدیکی داشت و توسط پیام رادیویی از خلبانان می خواست که با هواپیمای خود به عراق پناهنده شوند.)
پس از مقداری سوال و جواب در مورد سروان داوود سلمان که او هم اسیر شده بود، شخصی پرسید:
– شما خمینی را دوست دارید؟
احمدبیگی جواب داد: “شما رهبرتان را دوست دارید؟”
گفتند: “بله ما دوست داریم. آقای صدام حسین رهبر خوبی است.”
بیگی گفت: “اگر شما رهبرتان را دوست داریدف خب ما هم دوست داریم و اگر بخواهید توهین کنید جواب توهین تان را خواهم داد.”
بازجویی حدود یک ساعت طول کشید و بیشتر حول اخلاقیات و روحیات پرسنل نیروی هوایی بود، تا شاید از طریق عوامل و گروهک های خود که در آن زمان فعال بودند، بتوانند در آنها نفوذ کنند. سپس از او پرسیدند:
– آیا در ماموریت های خود نیروهای ما را زده ای؟
بیگی جواب داد: “البته … مگر قرار بود شیرینی بیاورم و تقسیم کنم.”
پرسیدند: “مثلا چه هدف هایی را زده ای؟”
جواب داد: “توپخانه، قرار گاه، تجمع افراد، ستون های زرهی، پارکینگ های موتوری و …”
با گفتن این جمله، باران کتک بر سرش باریدن گرفت. خوب که کتکش زدند، چشم بند را برداشتند. سپس ورقه ای را مقابلش قرار دادند و گفتند:
– چیزهایی را که گفته ای امضا کن.
احمدبیگی از امضا کردن ورقه امتناع کرده و گفت:
این مخالف قانون ژنو است و من امضا نمی کنم هر کاری که می خواهید بکنید.
فردی با زبان فارسی به او گفت:
– احمق تو فکر می کنی این چرندیاتی که گفتی برای ما قابل قبول است! ما منابعی داریم که تمام اطلاعات مملکت تان را به ما می دهند. اصلا احتیاجی به این مزخرفات تو نداریم.
و دستور داد دوباره چشمانش را ببندند و او را به سلولش باز گردانند. فردای آن روز احمدبیگی را به سلول دیگری منتقل کردند.
تازه فهمیدم کجا هستم
احمدبیگی درباره آن روزها چنین می گوید:
– اواخر دی ماه سال 59 بود و من تازه فهمیده بودم کجا هستم و چه باید بکنم. برخاستم و با توکل به خدا شروع به نظافت سلول کردم. چند سلول آن طرف تر اسیری بود که روزی سه بار با صدای بلند اذان می گفت. اکثر اوقات دعا می خواند و تکبیر می گفت و گه گاه هم نگهبانان او را کتک می زدند تا شاید ساکت شود، ولی او باز ادامه می داد. بعدا فهمیدم که آن شخص آقای “تندگویان” وزیر نفت جمهوری اسلامی بود.
هر چند روز یک بار سرهنگ مسئول زندان می آمد و آمار می گرفت. ولی یک روز که برای گرفتن آمار آمده بود، حرکاتش فرق کرده بود. او قصد داشت اسرا را اذیت کند. به هر سلولی که می رسید پس از کمی سوال و جواب، از اسیر می خواست به جلو پنجره برود سپس به طور ناگهانی با مشت به سر و صورت او می کوبید به گونه ای که نعره و فریاد آنها به هوا می رفت. ولی به سلول من که رسید، چون متوجه نقشه او شده بودم زیاد جلو نرفتم و با کمی فاصله سوالاتش را پاسخ دادم. دلهره داشتم که مبادا در سلول را باز کند که اگر این کار را می کرد کتک را نوش جان کرده بودم. البته خدا را شکر این طور نشد.
بدترین خاطره از هتل
او یکی از بدترین خاطراتش را این گونه باز گو می کند:
– چند شب بود که به سلول روبه روی من خانمی را آورده بودند که احتمالا از همسران مجاهدین عراقی بود. او فرزندی داشت تقریبا دو ساله که با هم در یک سلول بودند اتفاقاتی شب ها در این سلول می افتاد که شنیدنش دل هر انسان غیرتمندی را به درد می آورد به گونه ای که قلم از نگاشتن آن شرم دارد. پس از این که سربازان سلول این زن مظلومه را ترک می کردند، او را چنان کتک می زدند که فریادش دل انسان را به آتش می کشید. با گوش خود می شنیدم که آن زن بیچاره ناله کنان می گفت:
الهی انا مظلوم! الهی انا مظلوم!
از این که در چند قدمی این زن بودم ولی نمی توانستم کمکش کنم، به خود می پیچیدم و درحالی که نمی توانستم جلوی سیل اشک هایم را بگیرم، از خدا می خواستم این ظلم ها را بدون جواب نگذارد و خودش ریشه این مفسدین را از بن برکند.
ادامه دارد