حفظ قرآن برای شکر گذاری
دو ماه بعد قاسم سلمانی برای اصلاح سر و صورت او رفت و لحظاتی بعد ابوفرح به همراه عکاس وارد سلول شدند. عکاس سعی می کرد به گونه ای عکس بگیرد که مشخص نشود آن جا سلول است.
اوایل آبان 1374 ابوفرح خبر آورد که فردا روز ملاقات است.
این سومین ملاقاتش با مارک بود. این بار مارک علاوه بر نامه همسر و پسرش، نامه ای هم از برادرش آورده بود.
با خواندن نامه برادرش حس کرد که پدرش فوت کرده است. نامه ای برای مادر و برادرش نوشت و از آنها خواست تاریخ دقیق فوت پدرش را برایش بنویسند.
از این تاریخ به بعد به شکرانه ارتباطش با خانواده، عهد کرد که کل قرآن را حفظ کند. این عمل هر روز 6 تا 8 ساعت از وقتش را می گرفت.
روزی وقتی در حال خواندن قرآن بود به این آیه رسید :
“از نشانه های قدرت اوست که برایتان از جنس خودتان همسرانی آفریدم تا به ایشان آرامش یابید و میان شما دوستی و مهربانی نهادم. در این عبرت هایی است برای مردمی که تفکر می کنند.”
پس از خواندن این آیه گفت: خداوندا پس چرا من همیشه تنها هستم؟
همان موقع مارمولکی وارد سلولش شد و پس از نیم ساعت بازگشت. از آن پس هر روز این مارمولک ساعت 7 صبح می آمد و 7:30 باز می گشت. گاهی نیز زوجش را با خود می آورد.
حسین گفت:
“خدایا! این جز لطف تو نیست که دو حیوان را فرستادی تا کمی سرگرم شوم و از تنهایی در آیم.”
عید سال 1375 هم رسید. همسرش با هماهنگی هلال احمر ایران برایش تعدادی کارت تبریک فرستاده بود.آن سال هم بدون اتفاق خاصی و مملو از دلتنگی گذشت.
زیارت عتبات مقدسه
از ابتدای سال 1376 زمزمه برقراری کنفرانس کشورهای اسلامی در ایران از رادیوهای ایران و بیگانه شنیده می شد . در زمستان آن سال سران کشورهای اسلامی یکی پس از دیگری وارد تهران شدند. ابوفرح چون از عوامل اطلاعاتی بود به همراه یک هیات بلند پایه به رهبری طه یاسین رمضان به ایران رفت. عراق که نیاز زیادی به حمایت کشورهای اسلامی داشت، در این کنفرانس در سطح بالایی شرکت کرد. پس از بازگشت هیات عراقی، ابوفرح به دیدار حسین رفت. او برایش تعریف کرد که در ایران به او خیلی خوش گذشته است . او از ایرانی ها به عنوان مهمان نواز نام برد. هیات عراقی با ایرانی ها در مورد تبادل بقیه اسرا به نتایج مثبتی رسیده بودند.
در پایان آن ملاقات ابوفرح به حسین گفت:
– هر وقت خواستی می توانی به زیارت عتبات مقدسه بروی.
حسین از این که می توانست به زیارت کربلا و نجف برود در پوست خود نمی گنجید. روزی قرار شد حسین به زیارت برود. ابوفرح به او گفت:
– یادآوری کن روسری دخترم را بیاورم.
اما از دلیل این کار چیزی نگفت.
برنامه زیارت این گونه بود که ابتدا به نجف و کوفه و کربلا می رفتند و روز بعدش قرار بود به سامرا و زیارت سید محمد برادر بزرگ امام حسن عسکری(ع) به کاظمین می رفتند. یکی از نگهبان ها دوربین آورده بود و چند تا عکس از او گرفت. در کوفه پس از زیارت مسجد کوفه و محراب امام علی (ع) به سوی ضریح مسلم ابن عقیل (س) رفتند. هر کجا که می رسیدند عکس یادگاری می گرفتند.
به حرم حضرت عباس (س) که رفتند حسین به ابوفرح گفت:
– روسری دخترت را بیاور.
وسپس علت را جویا شد. ابوفرح گفت:
– حضرت عباس(س) باب الحوایج است. دخترم مدت هاست موی سرش بدون دلیل می ریزد. از دکتر و دارو هم نتیجه ای نگرفته ایم. چیزی نمانده کچل شود. می خواهم این روسری را به ضریح بمالم تا شفا بگیرد.
حسین از گفته او متعجب شد زیرا ابوفرح سُنی مذهب بود.
روزی مدیر زندان برایش پیغام فرستاد که آماده باشد. قرار است تعدادی از نظامیان عالی رتبه از دفتر ریاست جمهوری به ملاقاتش بیایند.
چند روز بعد صدام حسین در 13 شهریور که آن روز را به زعم خود روز آغاز جنگ از طرف ایران می دانند، در رسانه ها سخنرانی کرد و به اسم حسین لشگری به عنوان مدرک جنگی اشاره کرد. بر مبنای همین سخن خبرنگاری برای مصاحبه و دیدن او به زندان رفت. خبرنگار در مورد جنگ و نحوه زندگی اسرا سوال کرد و او نیز حقایق را گفت.
سپس چند عکس از او گرفتند و رفتند. دو روز بعد مصاحبه طولانی او در چند سطر به صورت خلاصه چاپ شد.
روزنه ای از امید
زمستان 1376 بر اثر همکاری نکردن عراق با نمایندگان سازمان ملل، آمریکایی ها تصمیم گرفتند برخی از مراکز استراتژیکی عراق را موشک باران کنند.
حسین را به یکی از خانه های امن منتقل کردند. پس از او پیرمردی را به آن جا منتقل کردند. پس از 24 ساعت او به همراه همان پیرمرد به زندان بازگشتند.
در اسفند 1376 دیداری با نماینده صلیب سرخ داشت که به وسیله او سال 1377 را در نامه ای به خانواده اش تبریک گفت. دو هفته بعد ابوفرح به او گفت که فردا با نماینده صلیب سرخ ملاقات دارد. برایش کمی عجیب بود زیرا هر دو ماه این اتفاق می افتاد واین بار این اتفاق کمی دور از ذهن بود.
روز بعد دو ساعت منتظر نماینده صلیب سرخ شد اما در پایان به او گفتند که نماینده در مرز خسروی است و امروز نمی آید. روز بعد که او را ملاقات کرد به او گفت:
– ایران و عراق توافق کرده اند تبادل اسرا را از سر بگیرند و اسم او هم در فهرست بود.
روز 15 فروردین ساعت 11 صبح ابوفرح به او گفت:
– شخصی از وزارت امور خارجه عراق برای دیدن تو می آید.
او جوان 35 ساله ای بود با کت و شلوار و کراوات که به همراه دو نفر دیگر در انتظار او بودند. او به زبان فارسی صحبت می کرد . به حسین گفت:
– می توانید فردا به ایران بازگردید یا فردا را به زیارت کربلا و نجف بروید و سپس روز بعد به ایران بروید.
حسین خیال می کرد خواب می بیند. باورش نمی شد پایان اسارت فرا رسیده است. با خود فکر کرد سرانجام به ایران خواهم رفت اما شاید هرگز نتوانم دوباره کربلا را ببینم. بنابراین گفت:
– فردا به زیارت خواهم رفت.
هنگام بازگشت ابوفرح گفت:
– حاضری مصاحبه کنی؟
او نیز موافقت کرد. اما چون مصاحبه حسین برای آنها دلچسب نبود زود آن را تمام کردند.
فردای آن روز نماز ظهرش را در کنار ضریح شش گوشه امام حسین (ع) به جا آورد و با چشمانی اشک بار با سالار شهیدان خداحافظی کرد. موقع بازگشت او را به آرایشگاهی بردند تا صورتش را اصلاح کند. ساعت 8 شب در محوطه زندان بودند. ابوفرح به دو نگهبان دستور داد تا وسایل حسین را داخل سلول بیاورند. او وسایلش را در ساکی که ابوفرح برایش خریده بود ریخت و آخرین خداحافظی را با زندانی که بخشی از جوانی اش را در آن سپری کرده بود، انجام داد.
سپس سوار ماشین شد و به سمت مرز رفت. ساعت 11:30 شب در 20 متری مرز توقف کردند. چند لحظه بعد ماشینی به سمت آنها آمد و شخصی از آن پیاده شد . او وزیر امور خارجه عراق بود. او گفت:
– با تیمسار نجفی، رئیس کمیسیون اسرا و مفقودین قرار گذاشتیم که تبادل فردا ساعت 11 صبح انجام شود. شب را در چهل کیلومتری باشگاه افسران سپاه دوم عراق خواهیم گذراند.
دوباره به خاک عراق بازگشتند. ساعت 12 شب به سپاه دوم عراق رسیدند. رئیس باشگاه افسران از آنها استقبال کرد و در این لحظه معاون وزیر برای اولین بار او را به رئیس باشگاه و امیران ارتش به نام ژنرال لشگری معرفی کرد. پس از صرف شام از همراهانش خداحافظی کرد به جز ابوفرح که قرار بود فردا بازگردد.
لحظه وصال نزدیک است
اتاقی رابرای خواب به او نشان دادند و قرار شد فردا ساعت 7 صبح برای خوردن صبحانه آماده باشند. روی تخت دراز کشید و تصمیم گرفت متنی را برای سخنرانی آماده کند. با توجه به این که در مدت 10 سال پس از جدا شدن از دیگر خلبانان فارسی صحبت نکرده بود، از این نظر ضعیف شده بود چند سطری در مورد وضع خودش و اوضاع واحوال دوران اسارتش و رفتار عراقی ها نوشت.
فردای آن شب یعنی روز 17 فروردین 1377 به سمت مرز حرکت کردند. 100 متر مانده به مرز او را به داخل یک دفتر راهنمایی کردند . در آن جا خبرنگاران صلیب سرخ سوالاتی کردند و او پاسخ شان را داد. یکی از کارشناسان صلیب سرخ به او گفت:
– می خواهم یک گفت و گوی خصوصی داشته باشیم.
حسین گفت: “بپرسید.”
او گفت:
– می خواهی به هر کشوری که دوست داری پناهنده بشوی؟ ما از لحاظ مادی و سیاسی تو را تامین و حمایت می کنیم.
حسین گفت:
– من 18 سال شرایط سخت اسارت را تحمل کردم به امید این که روزی به کشورم بازگردم. از شما خواهش می کنم حتی اگر در این چند ساعت باقیمانده ازدنیا رفتم، جنازه ام رابه کشورم بازگردانید.
یکی دوساعت بعد ابوفرح آمد. حسین با او خداحافظی کرد و به همراه سرلشکر حسن به سمت مرز حرکت کرد. 10 متر مانده بود به مرز که دو نفر از صلیب سرخ به آنها اضافه شدند…
ایران من بعد از 18 سال آمدم
وقتی به مرز رسیدند، مردم او را به سمت جلو هدایت کردند و گارد تشریفات نظامی که نزدیک مرز ایستاده بود با رسیدن او فرمانده خبرداد داد.
وقتی از مرز عبور کرد ایستاد و آزاد باش گفت. امیر نجفی حلقه گلی به گردنش آویخت و صورتش را بوسید. مسئولانی که در آن جا حضور داشتند او را در آغوش کشیدند. جمعیت او را روی شانه بلند کردند و با شعار
” لشگری قهرمان خوش آمدی به ایران”
او را به سمت جلو بردند…
پرچم پر افتخار ایران در دستان حسین تکان می خورد.
امیر نجفی او را وارد ماشین خود کرد و به طرف قصر شیرین حرکت کردند. حدود یک ساعت بعد به سالن قرنطینه قصر شیرین رسیدند. وارد اتاقی که برای آزادگان تدارک دیده بودند شد و استراحت کرد.
وقتی از اتاق خارج شد خبرنگاران برای مصاحبه انتظارش را می کشیدند. نوشته اش را در آورد و گفت:
– من 10 سال است فارسی صحبت نکرده ام از روی نوشته می خوانم اگر سوالی بود در پایان بپرسید.
متن را برایشان خواند . گویا همان کافی بود چون دیگر کسی چیزی نپرسید. یکی از کارکنان نیروی هوایی گفت:
– می خواهی تلفنی با خانواده ات صحبت کنی؟
با کمال میل پذیرفت. با شنیدن صدای همسرش قادر به حرف زدن نبود. با زور جملاتی بیان کرد. آن سوی خط همسرش گریه می کرد. پس از او با پسرش صحبت کرد. این لحظات برایش فراموش ناشدنی بود …
فردای آن روز وقتی از خواب بیدار شد از ته قلبش خدا را شکر کرد. این اولین صبحی بود که وقتی از خواب بیدار می شد دشمن بعثی را حول و حوش خودش نمی دید. پس از صرف صبحانه وارد اتوبوس شد. مردم برای استقبال او و دیگر آزادگان آمده بود و به آنها شاخه گل تقدیم می کردند. در منطقه چهار زبر اسلام آباد غرب هنوز علامت ها و نشانه های عملیات مرصاد دیده می شد. تانک های سوخته و توپ های از کار افتاده دشمن نشان ار بزرگی عملیات می داد.
وقتی به فرودگاه کرمانشاه رسیدند، تعدادی ماشین با چراغ های روشن و بوق زنان آنها را تا مدخل ورودی فرودگاه بدرقه کردند. هواپیمای بویینگ 747 نیروی هوایی در انتظار آنها بود. پس از 18 سال در آسمان کشورش به پرواز در آمد. وقتی به تهران رسیدند امیر نجفی از او خواست نفر اول از هواپیما پیاده شود.
دیدار با خانواده و گرفتن لقب سیدالاسراء
سالن مملو از جمعیت بود. سرود جمهوری ایران توسط گروه موزیک نواخته شد . او پسرش و برادر همسرش را دید که به سمتش می رفتند. فرزندش را در آغوش کشید و صورتش را بوسید. سپس خانواده اش و خانواده همسرش را دید . به سمت آنها رفت و با همگی شان روبوسی کرد. همسرش آخرین کسی بود که او را دید. در گوشه ای از سالن ایستاده بود و اشک می ریخت. تنها چند کلمه گفت:
– سلام حالت چطور است؟
احساسات اجازه نمی داد بیشتر با هم حرف بزنند …
آن شب در کنار علی (پسرش) و دیگر دوستان در مهمانسرا اسکان داده شد. فردای آن روز به همراه دژبان ارتش به طرف بیت رهبری حرکت کردند. ساعت 9 صبح رهبر تشریف آوردند. سپس امیر نجفی گزارشی از چگونگی آزادی آزادگان دادند و در مورد قدمت اسارت او و این که او طولانی ترین اسارت را داشته پیشنهاد کردند که مقام معظم رهبری او را به عنوان “سیدالاسرا” مفتخر نمایند. ایشان نیز تایید نمودند . در پایان مقام معظم رهبری با دست مبارک شان درجات را به آنها اعطا کردند.
پس از آن که به اتوبوس بازگشتند، امیر نجفی یک سکه بهار آزادی به هر یک از آنها هدیه کرد…
وقتی به منزل رسید خدا را شکر کرد که بار دیگر در کنار خانواده اش است…
پایان
برداشتی آزاد از کتاب 6410