انتقال به مکان جدید
اوایل سال 1995 میلادی رسیده بود. طارق عزیز معاون نخست وزیرعراق برای گفت وگو در اجلاس شورای امنیت به نیویورک سفر کرده بود. او در هنگام برگشت به عراق در ژنو با رییس صلیب سرخ جهانی مصاحبه ای در رابطه با وضعیت معیشتی اسرای عراقی داشت و به او گفته بود که خلبان های اسیری مانند حسین لشگری را زنده داریم و هر وقت که خواستید می توانید وضع زندگی اش را از نزدیک ببینید. رییس صلیب سرخ بلافاصله اجازه دیدار او را مکتوب کرد و از طارق عزیز خواست تا آن را امضا کند. 24 ساعت از این ماجرا نگذشته بود که ناگهان سرهنگ ثابت با عده ای از جمله مسئول جدید او ازاستخبارات ملقب به “ابوفرح” وارد اتاق شدند و از لشگری خواستند وسایلش را جمع کند. قرار بود به محل جدید نقل مکان کند.
حسین از سرهنگ پرسید می تواند رادیو را با خودش ببرد؟
سرهنگ پاسخ داد:
– در محل جدید همه چیز به تو خواهند داد. فقط وسایل شخصی ات را بیاور.
ابوالفرح گفت:
– از این به بعد من مسئول تو هستم. هر چه خواستی به من بگو . من برایت تهیه می کنم.
حسین از او می خواهد که برایش رادیو تهیه کند.
کسانی که برای بردن حسین آمده بودند لباس های شخصی پوشیده بودند و این امر او را نگران کرده بود. از یکایک نگهبانان خداحافظی کرد و روی شان را بوسید . خیلی از آنها اشک از چشمان شان جاری بود.
حسین نیز ناراحت بود. با ناراحتی سوار ماشین تویوتا شد .
سرهنگ که ناراحتی او را دید به انگلیسی گفت:
– مکان جدید برایت خوب است. مطمئن باش آن جا را دوست خواهی داشت.
ماشین وارد محوطه ای شد . سرهنگ خداحافظی کرد و رفت.
در آن محل کارمندان استخبارات رفت و آمد می کردند. همگی آنان از دیدن شخص غریبه ای که با چشم باز آنها را نگاه می کرد تعجب کرده بودند. یکی از کارکنان که عینک دودی به چشم داشت به او گفت:
– برو داخل و بنشین روی صندلی و بیرون را نگاه نکن.
اما حسین بی اعتنایی کرد. آن مرد عصبانی شد و باز هم تشر زد. اما باز بی اعتنایی کرد. ابوفرح با دیدن حرکات آن کارمند او را به کناری کشید وکلماتی زیر گوشش گفت. آن کارمند بدون این که به جناب لشگری نگاه کند به راهش ادامه داد و رفت. ابوفرح چفیه ای را به او داد و گفت:
– بیرون را نگاه نکن و این را دور سرت ببند.
ساعت 2 بعد از ظهر به زندان رسیدند. نگهبانان اثاثیه او را به اتاقی که در گوشه زندان بود و بسیار کثیف و آلوده به نظر می رسید، بردند. با دیدن آن اتاق رو کرد به ابوفرح و گفت:
– این بود جایی که این همه از آن تعریف کردید؟ این جا حتی آب سرد برای وضو گرفتن هم ندارد …
ابوفرح گفت:
– ناراحت نباش این جا موقت است.
سپس به نگهبان گفت:
– برو غذای او را بیاور.
نگهبانی برایش غذا و نگهبان دیگر زیر پوش و پیژامه آورده بود. آن اتاق فقط یک پریز داشت که او مجبور بود بین تلویزیون و بخاری یک مورد را انتخاب کند که با توجه به سرمای هوا مجبور بود از بخاری استفاده کند.
با تاریک شدن هوا، نگهبانی آمد و از او خواست که تلویزیون را روشن کند. ساعت 9 شب بود و او مشغول گوش دادن اخبار بود. کسی از پشت در گفت:
– در را باز کنید.
نگهبان در را باز کرد و مرد بلند قدی وارد شد. پس از سلام او را با خود به جایی برد که توالت و دستشویی داشت. تلویزیون هم داشت اما در مورد رادیو به او گفتند بودجه ای برای خرید آن نداریم.
ولی حسین آن قدر اصرار کرد که رادیوی نگهبانی که به مرخصی رفته بود را به او دادند.
ارتباط از طریق نوشتن روی دیوار
دو ماه بود که او را به آن زندان برده بودند اما هنوز برای هوا خوری از زندان خارج نشده بود. نزدیک عید 1374 بود. از ابوفرح خواست به سلولش برود. بعد از 3 روز تاخیر رفت و او به ابوفرح گفت:
– مدت هاست به هواخوری نرفته ام. تکلیفم را روشن کن.
ابتدا کلی بهانه آورد که تعداد زندانی ها زیاد است و آنها هواخوری احتیاج دارند و نمی شود تو با آنها بروی و…
اما سرانجام پذیرفت که هفته ای دو بار و به مدت نیم ساعت او را به هواخوری ببرند.
محوطه هواخوری حدود 700 متر بود و روی دیوار های آن نوشته های جالبی بود. اما یکی از این نوشته ها حسابی ذهنش را به خودش مشغول کرده بود. نوشته شده بود:
“علی جان سلام من خوبم تو چه طوری؟ سرانجام به آرزوی مان می رسیم اگر حالت خوب است یک ضربدر جلوی این نوشته بگذار قربانت زهرا”
زیر این نوشته عبارت دیگری بود . نوشته شده بود:
“بچه ها نگران نباشید به زودی از این جا می رویم.گ
او هم زیر این عبارات نوشت:
“بچه ها این جا چه می کنید؟ من خلبان حسین لشکری هستم و مدت 16 سال است که از خانواده ام خبر ندارم.”
در هواخوری های بعدی زیر جمله زهرا نوشته شده بود:
“من هم حالم خوب است. می خواهم به عراقی ها بگویم ما را از این جا ببرند. دوستت دارم. علی اکبر”
و زیر جمله حسین هم نوشته شده بود:
“من حسن خلج هستم و 16 سال دارم.”
در هواخوری های بعدی دوباره به سمت دیوار رفت و خواند:
“من را به بازجویی بردند و از مشخصات دایی ها و عموها پرسیدند گفتم من و تو دختر عمو وپسر عمو هستیم و می خواهیم با هم ازدواج کنیم و از دست رژیم ایران فرار کرده ایم. تو هم همین ها را بگو”
حسن خلج هم نوشته بود که قصد پیوستن به سازمان مجاهدین خلق را دارد.
حسین برایشان نوشت:
“اگر به سازمان بپیوندید فقط سلولتان را بزرگ تر کرده اید چون سازمان خودش در بغداد زندانی ست. برگردید به کشور خودمان، عید است و باید نزد خانواده هایتان باشید”
حسین پس از بازگشت به سلول سرما خورد و چند روزی نتوانست بیرون برود. بعد از این چند روز که به هواخوری رفت چند جمله برایش نوشته شده بود:
” پشیمانم ولی چاره ای ندارم که به سازمان بپیوندم و با علی باشم (زهرا)”
” من هم پشیمانم اما چاره ای ندارم که در سازمان و با زهرا باشم (علی)”
” پشیمانم ولی چاره ای ندارم جز این که تا آینده ای نامعلوم به سازمان بپیوندم.”
روز اول عید را با نماز و مناجات شروع کرد. دلش هوای خانواده اش را کرده بود. آن سال ماه رمضان با فروردین مصادف شده بود.
حسین چون رادیو و تلویزیون داشت، زمان دقیق اذان را می دانست اما خیلی از زندانی ها این امر را نمی دانستند. روزها همین طور یکی پس از دیگری می گذشت..
دیدار با نماینده صلیب سرخ بعد از 16 سال
ساعت 11 صبح روز 12 خرداد 1374 داخل سلولش نشسته بود که در باز شد. ابوفرح با چهره ای خندان و در حالی که در دستانش میوه و عصاره پرتغال و شیرینی بود، وارد شد. پس از سلام و احوالپرسی به نگهبان گفت: – بگو سلمانی بیاید.
چند لحظه ی بعد سلمانی با وسایلش در سلول حاضر بود. او مشغول کوتاه کردن موهای حسین شد. ابو فرح گفت:
– فردا ساعت 8 آماده باش و رفت…
آن شب اصلاً نتوانست بخوابد. دائم در این فکر بود که کجا قرار است برود؟
زیر لب حمد و سوره می خواند و می گفت: خدایا پناه بر خودت…
ساعت 8 فردا ابوفرح و نگهبان وارد سلولش شدند. حوله ای که موقع هواخوری روی سرش می انداخت را برداشتند و از سلولش بیرون رفتند.
ابوفرح در عقب ماشینی را باز کرد و هر دو سوار شدند. پس از آن که از منطقه الرّشید دور شدند، ابوفرح حوله را از سر حسین برداشت. حسین تازه متوجه شد که سه تا ماشین هستند. یکی در جلو و دیگری پشت سرشان.
بین راه ابوفرح مقبره های امام موسی کاظم(ع) و امام جواد(ع) را به او نشان داد.
جلوی یک پادگان نظامی توقف کردند. جوانی حدود 33 ساله با یک ماشین تویوتای سفید در کنار آنها ایستاد. روی ماشین او نوشته شده بود “صلیب الاحمر حولی” (صلیب سرخ بین المللی)
در دلش کمی امیدوار شد . نماینده صلیب سرخ خودش را “مارک فیشر” معرفی کرد.
اونیز گفت:
– من حسین لشگری اولین خلبان اسیر ایرانی هستم.
لحظاتی بعد سرلشکر حسن رئیس کمیته قربانیان جنگ وارد شد. کمی بعد مارک از او خواست که با حسین تنها صحبت کند. وقتی تنها شدند حسین سیم برق ضبط صوت را که روی میز بود از پریز کشید و داخل قفسه و کمد را کاملاً جست و جو کرد. مارک گفت خوب از عراقی ها تجربه کسب کرده ای.
حسین گفت: “مهم نیست. باید احتیاط کرد.”
پس از کمی گفت وگو، حسین خلاصه ای از زندگی اش را در عراق برای مارک تعریف کرد. سپس مشخصات کامل و آدرس تهران را داد. چون نمی دانست در این 16 سال اسارتش چه بلایی بر سر خانواده اش آمده است، آدرس خدمات نیروی هوایی را نیز داد.
مارک برگه ای به او داد و گفت:
– هر چه می خواهی برای خانواده ات بنویس.
آن قدر حرف برای آنها داشت که نمی دانست کدام را بنویسد. به هر زحمتی که بود چند خطی نوشت و به دست مارک سپرد.
هنگام خداحافظی مارک فیشر کارت ویزیت خودش را که از طرف صلیب سرخ بود به او داد و گفت:
– این را همراه خودت داشته باش.
سوار همان ماشین که با آن آمده بود شد و به سلولش بازگشت.
تجدید دیدار بعد 16 سال از طریق عکس
دو ماه بعد ساعت 10:30 صبح 6 مرداد 1374 ابوفرح دریچه سلول را گشود به همراه آرایشگری که نامش قاسم بود وارد سلول داشت.
ابوفرح به قاسم گفت:
– سر و صورت حسین را اصلاح کن . فردا قرار مهمی دارد.
حسین پرسید: “جواب نامه ام آمده؟”
ابوفرح لبخند زد و گفت:
– فردا مارک می خواهد تو را ببیند.
فردای آن روز ساعت 8:30 صبح ابوفرح با یک نگهبان آمد و دوباره به همان جای قبلی رفتند.
مارک برایش توضیح داد که نامه را به ایران فرستاده و حدود 10 روز است که جواب نامه آمده ولی عراقی ها ملاقات را به تاخیر می اندازند.
سپس دو نامه و دو عکس به دستش داد. اول عکس ها را نگاه کرد. همسرش بود به همراه مرد جوانی که پسرش بود. این پسر همان پسر بود که وقتی از او جدا شد، نمی توانست بنشیند. عکس دوم پسرش بود به تنهایی در جلوی آثار تاریخی شهر اصفهان.
سپس شروع به خواندن نامه ها کرد. یکی از علی (پسرش) و یکی از همسرش بود.
با خواندن نامه ها کم مانده بود که اشک از چشمانش سرازیر شود. مارک دو برگه دیگر به او داد و از او خواست که جواب نامه ها را بنویسد. از او پرسید:
– عکسی از دوران اسارتت داری که برایشان بفرستم؟
حسین گفت:
– نه اینها می گویند ممنوع است.
وقتی ابوفرح و ثابت آمدند مارک پرسید:
– چرا از حسین عکسی نمی گیرید تا برای خانواده اش بفرستم؟
ثابت هم قول داد که در اولین فرصت از او عکس بگیرند.
در پایان ملاقات حسین از مارک خواست که مقداری کاغذ و قلم در اختیار او بگذارند تا در زندان وقت بیشتری برای نوشتن داشته باشد. مارک بلافاصله دو عدد خودکار خارجی و 100 برگ کاغذ به او داد.
وقتی به زندان بازگشت، بارها و بارها نامه ها را خواند و عکس ها را نگریست و اشک ریخت…
ادامه دارد