از ياد نمي برمت اي شلمچه، که از دي ماه سال 65 بگونه اي ديگر گشته اي!
از ساعت 5/1 بامدادي که در بي سيم قرارگاه ها، لشکرها، گردانها و دسته ها نام مقدس يا زهرا(س) آغازگرش بود. گوئي هنوز هم از شدت زلزله آن روزها بدنت مي لرزد.
هيچ فکر کرده اي که درآن چهل روز چه بر تو گذشت. کجاست آن درياچه اي که صدام تو را در محاصره آن قرار داده بود و اگر موج حزب الله به فريادت نمي رسيد عاقبت در ميان آن آب ها، به هوري بدل مي شگتي، همچون هورالعظيم و هورالهويزه.
حرکت آرام غواصها از آن درياچه تحميلي را چگونه مي تواني فراموش کني ! به راستي که تو از جمله شاهدان بزرگ آن شب هستي که و به يقين تمامي صلابت خط شکنان را در سينه حبس نموده اي، به خصوص در آن هنگام که تيربار دشمن به رويشان شليک مي شد، بدنشان را در ميان آن آبگرفتگي فرو برده و سر را براي تنفس بيرون نگه مي داشتند و بدينگونه مقاومت کردند.
تو بگو شلمچه، مگر غير از اين بود که آنها به همان ترتيب خود را به آن تيربارها رسانده و با نارنجک و آرپي جي خاموششان کردند و عبوري حماسي را در تاريخ به ثبت رساندند؟ لحظات عبورشان را از دو ميدان مين به عرض 600 متر پس از گذراندن 13 رشته سيم خاردار و آهنهاي ضربدري، حتي تو را هم به وحشت انداخته بود و اميدي به موفقيتشان نداشتي.
آنقدر جارچيان حزب بعث، دژ عراق- بصره را بزرگ و مقاوم جلوه داده بودند که حتي تو نيز با ديدن آن غواصان خط شکن به حرکتشان مي خنديدي و به حالشان غبطه می خوردي. يعني تقصيري نداشتي، اينطور به تو تلقين شده بود که اين دژ تسخيرناپذير است، اما در ميان ناباوريِ تو و بعثي ها در آن شب پرحادثه تمام موانع را يکي پس از ديگري پشت سر گذاشته و خود را به دژ اول شرق بصره رساندند.
راستي شلمچه، چند سال بود که اين همه حلقه هاي سيم خاردار و پره هاي آهني و تخم انواع مين بر سرزمينت کاشته بودند؟ تو را با که سر جنگ بود که با دژي، به آن بلندي ديوارت کردند.
گناهت چه بود که قرباني شرق بصره شدي و انواع سلاحها به رويت آزمايش شد و آن همه گلوله و بمب و موشک بر بدنت فرو باريد؟!
نکند از اينکه تو را با دژ ماژينو و بارلو مقايسه کرده بودند به خود مغرور گشتي؟ مگر نمي دانستي سنگر کفر و استکبار عليه مستضعفين گشته بودي و آن سدهاي دفاعي کفر بود که بر قلبت کشيده بودند!
بيا، بيا به سد بسيجيان پناه آور و به آن افتخار کن که استحکاماتش با طنين « الله اکبر » شکل مي گيرد. . مگر ندیدی که آن شب خط شکنان چگونه از بند رهایت کردند و برای همیشه آزاد شدی؟ یادم می آید که آن شب خنده هایت همراه با شک و تردید بود و تا صبح در ناباوری به سر می بردی.
شلمچه! با ما از کانال باصطلاح پرورش ماهی بگو.
شلمچه! بیا و بگو که چرا «عدنان خیرالله» وزیر جنگ عراق، روز سوم عملیات پا به حریمت گذاشت و آن همه سربازانش را به قربانگاه غرور خود، و صدام هزاران عراقی را به قتلگاه غرب کانال ماهی روانه کرد؟
بیا شلمچه، بیا به دنیا بگو که غرور و خود خواهی چه دریایی از خون به راه انداخته بود؟ بیا و بگو شرارت صدام که زیر بنایش را کفر جهانی قرن بیستم بنا نهاده با چند هزار کشته باز هم فروکش نکرد؟
شلمچه! من فقط یادی از آن شب ها می کنم که لب باز کنی و تمامش را بگوئی.
غمگین از شکستن آن همه نخلها مشو که نور ایمان به درونت آوردند.
شلمچه! بیا و با ما از جزیره «ام الطویل» بگو.
ای شلمچه! بیا بگو که آن شبها آب نهرهایت تماماً خونرگ بود و بخاری از عشق و ایثار فضایت را عطر آگین کرده بود.
این از نهر حُنین و آن هم از نهر جاسم، که وقتی نامش را می برم به خود می لرزی و ترس از شبهای عبور از آن نهر تمام وجودت را در بر می گیرد.
آن روزها که تو زیر آتش قرار گرفته بودی آن همه مردم در شهر و روستا شهدایشان را در میان انبوهی از جمعیت به گلزارشان می بردند.
ولی شلمچه، وقتی تابوت ها را به دست می گرفتند همه یکسان نبود. می دانی چرا؟
دلیل آن را تو بهتر می دانی. یکی سنگین، یکی سبک و دیگری سبکتر و سبکتر، تا جائی که تابوت ها به سنگینی وزن تخته هایشان تشییع می شد. یکی پا نداشت، یکی دو پا، دو پا و یک دست. بی سر، بی بدن …. آن شهیدی که از جزیره «ام الطویل» به معراج شهدا تحول داده شد را اگر به یاد آوری سبکترینشان بود. اگر یادت نرفته باشد فقط قسمتی از پا و سینه اش باقی مانده بود.
و سرانجام سبکترین تابوت از آن شهدای مفقود بود که جسد مطهرشان در لابه لای خاکهای تو نهفته است.
بگو شلمچه، هر چه دیدی بگو. تو دیگر شلمچه نبودی، کربلا بودی. کربلا از دست حضرت عباس علیه السلام گفت، حالا تو نمی خواهی از دستِ «رمضان زاده ها» بگوئی؟ تو به کربلا شدنت افتخار نمی کنی؟
اگر از آنها نمی گویی پس بیا از عرفان آن شبها بگو. بیا و از شهادت ها بگو. از عشق بگو.
لااقل از آن شبی که آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در اطراف نهر جاسم حضور یافتند بگو. جریان گروهان شهادت گردان المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف از لشکر سیدالشهدا علیه السلام را می گویم، آنها که دو شبانه روز در محاصره قرار داشتند و متکی به ایمان، مقاومت کردند و تسلیم دشمن نشدند.
بیا شلمچه، بیا از حرف هایش با خدا بگو، تو از آن شب بگو، از هر کجایش باشد مهم نیست.
چه شد که آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف به کمکشان آمدند و فرمودند: «شما در محاصره نیستید، شما تنها نیستید، شما را من فرماندهی می کنم. پس نگران نباشید»
از آن آقایی که همراهشان بود بگو، همان که خود را حضرت مسلم علیه السلام معرفی کرد را می گوییم.
شلمچه! چه سعادتی بالاتر از اینکه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف مهمانت بود، یعنی مهمان تو که نبود، مهمان بسیجیان بود، ولی به هرحال شاهد آن مهمانی تو بودی.
پس بیا آن جریانات را برای تاریخ تعریف کن. بیا آن حماسه ها در گوش شاعران بخوان که مثنوی بسرایند. به تاریخ نگاران بگو که صفحات آینده تاریخ عظمت واقعی خود را دریابد. بیا و در پیام رسانی قلم فرسایان پادرمیانی کن بلکه فلسفه آیه مبارک «ن و القلم و ما یسطرون» حاکم بر این جماعت شود و حماسه هایی چون« کربلای 5 » هادی قلم هایشان شود. بیا و از هنر آن لحظات عارفانه ی بسیجیان بگو تا در دنیای هنرمندان هنری تداعی شود که منعکس کننده شهامت، ایثار و استواری پیشتازان این مرز و بوم باشد. و اگر هنر دمیدن روح در انسان هاست، تو شلمچه! گواهی ده که روح حاکم بر ایام مبارک « کربلای 5 » چه عظمتی داشت و هنرمند در کجا می تواند چنین روحی را بر دمیدن لمس نماید؟!
منبع : کتاب « فرياد برآور شلمچه »، ص 1 الي16