مهدي اخم كرد و گفت:تو اهل اين حرف ها نبودي؟جواب داد:ديگر دير شده ، دو سال به خاطر شماها ماندم دوستان ديگر هم آنجا دارم و بايد بروم نگاهي به او كردم و او را بوسيدم .
يك روز در شلمچه ، حاج قاسم سليماني به حسين گفت: اكبر موسي پور و حسين صادقي نيامدند احتمالا اسير شده اند به قرار گاه خبر بده. حسين ساعت 10 صبح به من گفت: حميد من تا شب صبر مي كنم ، ان شاء الله فردا صبح از همه چيز مطلع مي شويم .
حسين صبح زود پيش من آمد وگفت: حميد، اكبر وحسين اسير نشدند. گفتم از كجا خبر شدي؟ جواب داد: ديشب در خواب هر دو نفرشان را ديدم. اكبر خيلي نوراني و جلو بود حسين كمتر نوراني بود.
بعد از من پرسيد اگر گفتي چرا اين گونه بود؟ گفتم خودت بگو.جواب داد: اكبر هيچ وقت نماز شبش ترك نمي شد و در سخت ترين شرايط حتي در آب كه براي شناسايي رفته بود نماز شبش را مي خواند اما حسين صادقي بعضي وقتها كه خيلي خسته بود نماز شبش را نمي خواند.
در خواب اكبر به من گفت: ما 12 شب ديگر با حسين مي آييم. گفتم: ديشب چه كرد ي كه توانستي آن ها را ببيني ؟ گفت: كاري نكردم ، يك سوره حمد براي ديدنشان خواندم وآنها را در خواب ديدم.
به مرحله يقين رسيده بود و پرده هاي حجاب را كنار زده بود
حسين از عرفاي جبهه بود و زيبا ترين نماز شب را مي خواند ، ولي كسي او را نمي ديد، رفيق خدا بود و مشكلات را با الهام هايي كه به او مي شد، حل مي كرد به مرحله يقين رسيده بود و پرده هاي حجاب را كنار زده بود.
پيش از عمليات فاو بچه ها جذر ومد آب را دقيقا اندازه گيري مي كردند، به اين ترتيب كه هر شب يكي از بچه ها به اروند مي رفت و جذر ومد را اندازه گيري مي كرد،تا ميانگين دستشان بيايد.
يك شب ساعت 12 حسين يوسف اللهي به شهيد محمد رضا كاظمي (كه علاقه زيادي به حسين داشت )گفته بود سريع خودت را به منطقه فاو برسان كه حسين باد پا سر پست به خواب رفته او هم سريع خودش را ظرف 20 دقیقه به اروند رسانده بود و دیده بود که حسین بادپا خواب است.
علی نجیب زاده گفت: وقتی این قضیه را از محمد رضا کاظمی شنیدم، متعجب شدم و به اهواز رفتم. حسین سیف الهی را دیدم و گفتم : تو این جا هستی و اروند را کنترل می کنی؟ گفت: فرقی نمی کند، اینجا يا آنجا ، خواب یا بیدار، اگر آدم بشویم ، همه مشکلات حل می شود.
بچه ها در حال دعا خواندن بودند، پرسیدم: حسین آقا این ها وضعشان چطور است؟ گفت: این ها که اینجا نشسته اند، آدم شده اند. آن ها که آن طرف هستند در راه آدم شدن هستند خیلی منقلب شدم و از سنگر اطلاعات بیرون آمدم ، بله حسین این گونه انسانی بود و خیلی بالاتر از این حرف ها، که عقل ما نمی رسد.
حسين چهره بسیار باصفا،نورانی و زیبایی داشت
یک روز با شهید یوسف الهی با هم سوار ماشین لندکروز بودیم، حسین راننده بود، از روی پل جلوی کارخانه فولاد به سرعت پایین رفت .ناگهان یک ماشین وانت از جلویمان درآمد راننده اش از عرب های اهواز بود.
چشمانم را بستم و یا ابوالفضل گفتم و کف ماشین خوابیدم و منتظر بودم با آن ماشین به شدت برخورد کنیم. خبری نشد ، بالا آمدم، هیچ کس نبود هر جا نگاه کردم کسی نبود گفتم: حسین آن عرب کجا رفت؟ گفت: چرا؟ گفتم: می خواهم ببینم کجا رفت. گفت: نترس به سلامت رفت و ماشین را روی آسفالت نگه داشت.
حسین یوسف الهی از ماشين پياده شد سجده شکر به جا آورد و خندید و گفت: امدادهای غیبی خودش را نصیب خلافکاری مثل من هم می کند؟ سوار شدیم و رفتیم هنوز متحیر بودم که شده چون درست از جلوی هم درآمدیم و جاده هم باریک بود و جای رد شدن نداشت .
من فقط به ماشین گفتم برو بیرون
:به واسطه بارندگی زیاد، ماشین لندکروز وسط یک متر آب و گل گیر کرده بود هر چه هل می دادند، نمی توانستند آن را بیرون بیاورند . شاید حدود 10 نفر از بچه هابا هم تلاش کردند اما موفق نشدند.
د این هنگام حسین از راه رسید و گفت: این کار من است ، زحمت نکشید همه ایستادند و نگاه کردند حسین با آرامی ماشین را از آن همه آب و گل بیرون کشید. گفتم: تو دعا خواندی !وگرنه امکان نداشت که ماشین بیرون بیاید. گفت: نه ، من فقط به ماشین گفتم برو بیرون.
شهید حسین یوسف الهی مسلط به خیلی چیزها بود که بروز نمی داد و فقط گاهی اوقات چشمه اي از آن اقیانوس عظیم را جلوه می کرد ، آن هم جهت قوی شدن ایمان بچه ها . هر مشکلی به نظر می رسید، آن را حل می نمود، چهره بسیار باصفا،نورانی و زیبایی داشت.
از یک ماه به عملیات مانده ، می دانستم شهید می شود. هر چه می خواستم برایش نذر کنم که سالم بماند، از درونم ندایی می گفت بی فایده است! برای دیدار و خداحافظی با او و بعضی دوستان دیگر که آنها هم دست کمی از حسین نداشتند، به منطقه فاو رفتم، حسین گل سر سبد همه بود.
سردار شهید حسین یوسف الهی پس از چندین بار مجروحیت، 21 بهمن ماه درعملیات والفجر هشت بر اثر بمباران شیمیایی مجروح شد و 27 بهمن ماه در بیمارستان به شهادت رسید.