در به خواندن نماز اول وقت خیلی مقید بود. یک روز موقع سحر که هوا هنوز تاریک بود، پدر مشغول خواندن نماز بود و یک فانوس پشت سرش روشن بود.
موقعی که پدر به رکوع می رفت، فانوس برگشت و پای پدر را سوزاند. اما او اصلاً به روی خودش نیاورد و به نمازش ادامه داد. وقتی نمازش تمام شد، گفت:
انسان باید آن قدر سر نماز محکم باشد که هر اتفاقی افتاد، تحمل کند.
راوي مهری بهمدی