از بویه شماره هشت که در دریا بود و چراغ فانوس دریایی داشت ، تا سکوی الامیه ده کیلو.متری فاصله بود . قرار شد آزمایش کنیم ، قایق را به لنگر قایق عاشورا مجهز کنیم ، با قایق تا بویه هشت برویم ، بعد لنگر را در آب بیندازیم ، با غواصی به طرف سکو برویم و بعد از شناسایی به طرف قایق برگردیم .
برای آزمایش ، این کار را اول در بهمن شیر انجام دادیم . نتیجه ای که به دست آمد برای خود ما غیر قابل تصور بود . محیط و جریان بهمن شیر ، تقریبا شبیه به اروند بود و برای همین محل آزمایش انتخاب شده بود . بعد از یک مبارزه کاملا خسته کننده ، توانستیم در مدت زمان یک ساعت و نیم ، خلاف جریان آب ، فقط صد متری را طی کنیم .
هملن شب جلسه مشترکی گرفته شد و تصمیم گرفته شد که از طناب استفاده شود رفتن با جریان آب و برگشتن با طناب !
فردای آن روز من و الهی به آب زدیم . خودم را که به جریان وحشی بهمن شیر سپردم ، یاد شهید حناوی افتادم . رفتن با جریان آب خیلی راحت بود ولی در جریان برگشتن با طناب ، آب چنان به سینه مان کوفت که راحتی رفتن را فراموش کردیم . وقتی به ساحل رسیدیم قیافه هر دو نفرمان دیدنی شده بود .
کم کم داشتیم نگران می شدیم . بعد از انجام این همه تمرین و گذشت زمان َ، فکر این که عملیات شناسایی انجام نشود یا اینکه به مخاطره بیفتد ، آزارمان می داد .
فردای آ« روز مسئله ای مشخص شد که همه ما را به فکر فرو برد و آ« نکته این بود که درست در محل سکو ، آب سد خور عبد الله بهمن شیر و اروند به هم می پیوندند و در ـن منطقه جریان شدیدی ایجاد می کند و هر جنبنده ای را در آّ ، دچار قیامتی می کند .
وقتی به جریان چرخشی آب فکر کردیم ، تصمیم خودمان را در جلسه نهایی گرفتیم . قرار شد لباس غواصی بپوشیم و تمام مسیر را با قایق طی کنیم .
چند روز گذشت تا مجموعه شرایط اروند و آب و هوا و وضعیت نور ماه برای انجام عملیات شناسایی مناسب شد . چهار هم بود و مهتاب کامل . حدود عصر با سه قایق لگنی برای رفتن تا بویه 8 و دو قایق پا رویی کانو رفتن تا اسکله وارد نهر قمیچه شدیم .
وارد نهر که شدیم ، دلم برای همه تنگ شد . برای خانواده ام ، برای تمام برو بچه ها ، برای غواصها .. انگار سالهای سال آنها را ندیده بودم . من و الهی دذر این همه مدت آن قدر به هم نزدیک شده بودیم که با کمک حس ششم حتی حرکتهای جزیی همدیگر را هم پیش بینی می کردیم و خلاصه روز به روز علاقه ما نسبت به همدیگر بیشتر و شدیدتر می شد .
در همین فکر بودم که صدای دوشیکا و توپ 23 بلند شد و آرامش منطقه را به هم کوفت . این صدا مربوط به ورود بچه ها از نهر قمیچه به اروند بود که شنیدن جریان آن خالی از لطف نیست .
عراقیها یک قبضه توپ 23 در قصر بیشه مستقر کرده بودند که خطری جدی بود برای هر قایق یا جنبنده ای که در مسیر حرکت می کرد .
طریقه رها شدن از دست این توپ مزاحم را برای اولین بار در آنجا دیدم . بچه ها یک دوشکای سالم و سر حال را روی یک قایق تند روی سر حال تر کار می گذاشتند ، قایق حوالی توپ می چرخید و رو به نیزارها و توپ تیر اندازی می کرد و آنقدر تیر اندازی را ادامه می داد تا اینکه توپ به غرش می افتاد و رد پای قایق را می زد .
خدمه دقایق مشغول سر گرم کردن توپ می شدند و زمان مناسبی به وجود می آمد تا قایق یا قایقهایی که از گذرگاه قصر عبور می کردند ، به این بازی بخندند و از معبر رد شوند .
از اروند که رد شدیم به دریا رسیدیم . شب چهاردهم بود و دریا به نهایت زیبایی خودش رسیده بود . پدرم می گفت : هیچ انسانی نیست که دریا را ببیند و در مقابل این همه عظمت و زیبایی احساس عجز نکند .
به چراغ دریایی (بویه 8) که رسیدیم ، توقف کردیم . اینجا نقطه ای بود که می بایست ، قایقهای کانو سر هم بندی می شدند و از آنجا حرکت حرکت اصلی به سمت اسکله شروع می شد .
بعد از سر هم بندی قایقها نوبت خداحافظی رسید .الهی را که در آغوش گرفتم ، گردنم از اشک چشم او خیس شد …
یک قایق کانو را من و الهی هدایت می کردیم و قایق دیگر را شهید خرمی از بچه های گچساران و عقیل زاده بچه ماهشهر هدایت می کردند . این بچه ها از ناو تیپ کوثر آمده بود و قرار بود در این عملیات همدیگر را همراهی کنیم .
بالاخره بسم الله گفتیم و راه افتادیم . سعی کردیم توانمان را ذخیره کنیم تا در برگشت انرژی کم نیاوریم ؛ به ویژه اینکه در برگشت باید با جریان چرخشی سد خور عبد الله ، بهمن شیر و اروند هم مبارزه می کردیم .
همین طور که پارو می زدیم ، هجوم فکرها و خاطره های مختلف به ذهنم شروع شذ . به این فکر می کردم که ما در مقابل این همه تجهیزات و رادارها و امکانات ، کاملا بی دفاع بودیم . فقط در صورتی صحیح و سالم بر می گشتیم که از جنگ رادارها جان سالم به در ببریم و گرنه ما کجا و ناوچه اورا کجا ! به قول یکی از بچه ها ، ناوچه اوزا می تونه اصلا حرکت نکنه و بذاره تا شما شناسایی رو کامل کنید و خداحافظی کنید و وقتی سر و ته کردید و بعد از اینکه ده کیلومتر دور شدید ؛ یا یه شلیک توپ ، الفاتحه …
چند سال پیش که تازه اومده بودم اطلاعات عملیات ، یکی از بچه ها بهم گفت : فلانی خودت اومدی اطلاعات عملیات یا فرستادنت ؟
خجالت کشیدم . گفتم : خودم اومدم .
گفت : عاشقی یا دیونه ؟
گفتم : یعنی چی ؟
گفت : کسی که می یاد اطلاعات عملیات ، یا دیونه شهادته ، یا عاشق حسین . تو کدومشی ؟
هیچی نگفتم . راست می گفت . اون واحد یه جور دیگه بود . جلوی در ورودی اون جا روی یه مقوای بزرگ نوشته شده بود :
من از امروز ، ترک دست وا و سر و پا کرده ام .
وقتی رفتم قسمت غواصها ، یک بار که با یکی از بچه ها راه می رفتیم ، دیدم پشت یک تپه ، یک قبر کنده شده .
گفتم : این قبر مال کیه ؟
گفت : مال همه .
همه یعنی کیا ؟
همه بچه های اطلاعات عملیات ، غواصها ، حتی خودت .
یعنی چی ؟
هر کی میاد توی این واحد ، درست مثل اینه که از همون اول قبر خودش رو با دست خودش کنده . هر روز ممکنه شهید بشی . بچه ها شب که می شه ، آخر وقتها می رن می خوابن توی قبر و بیا خودشون خلوت می کنند …
حالا این قبر رو کی ؟
یادش بخیر ، «مرتضی حقیقی » پیشقدم این کار شد . اول برای خودش بود . بعدها بچه ها هم ازش استفاده می کردن .
بنده خدا به شوخی می گفت : یواشکی رفتم یه متر زمین خریدم ؛ چه زمینی ، یه زمین بود چه جایی ، مساحتش یک در دو ، چهار نبش ، مسکونی ، در از سقف زیر زمین …. بچه ها اینو هم نتونستن ببینن . رفتن غصبش کردن . این یه تکه زمین رو هم نتونستن ازمون ببینن . والله زمین غصبی نماز نداره …
حالا کجاست ؟
از این واحد رفته یه جای دیگه …
اون جا ، توی اون واحد ؛ سوره واقعه ، سوره حشر و سوره قدر معنای دیگری می داد . اصلا نماز اون جا یه مراسم دیگه ای داشت . دلم برای همه بچه ها تنگ شد . آخر نتونستم با اون جوون سبزه ای که حالا دیگه اسمش هم یادم نمانده ، خداحافظی کنم . اون یکی از بچه های جنگ بود که با بقیه بچه ها فرق می کرد و تفاوتش در گوشه گیر بودنش بود .
کسی نمی دانست که او دقیقا چه مدت در جبهه ماندگار شده ولی از اینجا و اون جا می شنیدم که او در جبهه بزرگ شده . اوایل که به واحد ما آمد متوجه مسئله ای شدم . او هیچ وقت نامه هایی که برای نوشتن نامه به بچه های جبهه داده می شد ؛ استفاده نمی کرد و آنها را به بچه ها می بخشید .
بچه ها خیلی دوست داشتند در آن کاغذها که رنگ و بوی جبهه می داد ، برای خانواده هایشان نامه بنویسند . تا این کاغذها بین بچه ها پخش می شد ، بچه ها دور و برش را می گرفتند وبا شوخی یا چاپلوسی یا بعضی هم با خواهش و تمنا کاغذهای او را برای خودشان می گرفتند .
من آرام آرام کنجکاو می شدم تا اینکه از گوشه و کنار شنیدم که او تمام خانواده اش را از دست داده و کسی را ندارد . خیلی سعی کردم با او هم صحبت بشوم ؛ به خصوص عصرهای جمعه که دلتنگ تر نشان می داد .
عصر جمعه ای بهش گفتم : عصرهای جمعه خیلی دلت می گیره .
گفت : همه عصرهای جمعه دلگیر هستن می دونی چرا ؟
گفتم : چرا ؟
بعضی ها می گن تبعید آدم در بهشت به زمین توی یه عصر جمعه اتفاق افتاده … می گن همه آدم ها توی عصرهای جمعه دلشون برای بهشت تنگ می شه و دلتنگی می کنن.
بعد از ظهرهای جمعه سعی می کردم او را تنها نگذارم . یک عصر جمعه ای که او را گم کرده بودم . حسابی دنبال او گشتم تا اینکه دیدم ، یک نفر پشت تانکر آّ کز کرده . خودش بود . یا الله گفتم . آنجا رسم بود وقتی می خواهند خلوت کسی را بشکنند یا الله بگویند و به آن شخص فرصت بدهند تا اگر بخواهد ، قرآن یا دعایش را مخفی کند یا اشک هایش را با چفیه اش پاک کند .
نزدیکش که رسیدم ، چشمهایش سرخ سرخ بود .
گفتم : می دونی چقدر دنباغلت گشتم ؟ هیچ معلوم هست کجایی ؟
گفت : دلم برای یه نفر تنگ شده .
خوشحال شدم . گفتم حتما می خواد درباره دوستی ، آشنایی ، کسی صحبت کند . حقیقتش خیلی درباره اینکه کسی را دارد یا نه کنجکاو شده بودم .
من هم پرسیدم : دلت تنگ شده ؟ برای کی ؟
گفت : نمی دونم … خودم هم نمی دونم …
هر روز ممکنه شهید بشی
من و الهی فکر نمی کردیم ، عملیات شناسایی این قدر پیچیده باشد . خیلی عجیب بود . اروند ، وقتی کنار ساحلش هستی ، فکر می کنی رود در حالت جزر است ، ولی وقتی وسط اروند می روی ، می بینی تازه رودخانه در حالت مد است .