یاد خیمه دوز افتادم . از مربیان خوب آموزش غواصی بود . روزهایی که از ساعت هشت صبح تا چهار بعد از ظهر توی آب بودیم ، وقت برای ناهار خوردن نبود ، موقع ناهار ، قایق ها راه می افتادند و مربیان غواصی ، بچه های اکیپ خودشان را یکی یکی مثل ماهی در آب غذا می دادند . یادم نمی رود . آن روز ظهر که حسابی تشنه بودم ، دست خیمه دوز جلوی دهانم آمد و با مهربانی چند کله خرما در دهانم گذاشت . خرما را یک طرف دهانم گذاشتم و گفتم : تشنه ام ، آب می خوام .
خیمه دوز خندید و گفت : مگه توی آب نیستی ؟ آب خوردنیه ، بسم الله …
خندهام گرفت . سنگینی تنم را دادم پایین و با سر فرو رفتم توی عمق آب . چرخ زدم و توی عمق آب قرار گرفتم . چشمانم رو که باز کردم ، چند فوج پای غواصی توی آب داشتن لول می خوردن و پره های قایق موتوری داشت حرکت می کرد و قایق موتوری را اطراف بچه ها می چرخاند .
نور خورشید را زیر آب بهتر می شد حس کرد . یاد تشنگی ام افتادم . دهانم را باز کردم . چرخ زدم و قلپ قلپ آب خوردم . تتا اینکه نفسم تمام شد . به سطح آب که رسیدم ، مثل بشکه شده بودم .
دستهام از بس پارو زده بودم ، تاول زده بود . تاول روزهای قبل هم روی هم تلنبار شدهبودند و کف دستم پینه بسته بود و خشن شده بود . قبل از اینکه توی دریا پارو بزنم ، حس می کردم با این قایق به این کوچکی ، در دریای به این بزرگی ، احساس وحشت می کنم .
ولی این طور نبود . چقدر دیگر تا سکو مانده بود ؟ اینهمه پارو زده بودیم . حدس می زدم فاصله زیادی نمانده باشد . قطب نما پیش الهی بود . هنوز تشنه بودم . به الهی گفتم : نگهدار ، تشنه ام …
الهی پارو زن را متوقف کرد . قایق آرام با جریان آب به راهش دامه داد . حس کردم جریانی قایق را به طرف خودش می کشد . یاد جریاد چرخشی نزدیک اسکله افتادم . مطمئن شدم که به اسکله نزدیک هستم . سر قمقمه را که باز کردم آب بخورم ،ناگهان جلوی رویمان روشن شد . طرف نور که نگاه کردم ، صدای انفجار تازه به گوشم رسید . به نور که پقطع و وصل می شد ، دقیق شدم .پایه های اسکله و تجهیزات آن را می شد دید .
حالا فهمیدم حاج عبد الله رودکی درباره انفجارهای سطح آب چه می گفت . خیلی دلم می خواست بفهمم چرا سطح آب روشن و شعله ور می شد .
ناوچه های اوزا را با آن شکلهای عجیب و غریبشان کنار اسکله دیدم . مکث نکردم و از رمز بین خودم و الهی استفاده کردم و گفتم : محمد اوضاع کچله ! بزن بریم …
شروع کردیم به سر و ته کردن . شهید خرمی و عقیل زاده هم سر قایق را کج کردند و با قدرت تمام شروع به پارو زدن کردیم .
نمی دانستم چه اتفاقی افتاده .دلواپسی ام درباره ناوچه اوزا بود . حتما منتظر بود دور بشویم تا شلیک کند . حتما رادارهای لعنتی ما را گرفته بودند ، ما که قایق را در راه کرتب خیس کرده بودیم …
حدود نیمه شب بود . خیلی حس بدی داشتم . این که هر لحظه ممکن است ، اول صدای صوتی به گوش برسد و بعد در یک لحظه قایق از هم متلاشی شود ، اصلا احساس دلچسبی نبود .
تا توانستیم پارو زدیم ، تا هر چه زودتر به بویه شماره 8 که فانوس دریایی داشت ، برسیم . هنوز فانوس را ندیده بودیم . مرتب به قطب نما نگاه می کردیم . خرمی و عقیل زاده هم همراه ما پارو می زدند .
پانزده کیلو متر پارو زده بودیم تا به حوالی اسکله برسیم و حالا باید پانزده کیلومتر را بر می گشتیم .
خیالم از ناوچه های اوزا راحت شده لبود . اگر از وجود ما مطمئن شده بودند ، یا ما را تعقیب می کردند یا شروع به تیر اندازی کرده بودند ؟ ! حسابی خسته شده بودم . وقتی چند بار تغییر جهت دادیم و دنبال فانوس به چپ و راست گشتیم ، فهمیدم که گم شده ایم . پیدا کردن یک سکو در دریا ، خیلی مشکل تر از پیدا کردن یک کشتی بزرگ در اروند است .
این مشکل را دیگر پیش بینی نکرده بودم . اگر تا صبح بچه های خودی را پیدا نمی کردیم ، معلوم نبود چه بلایی بر سرمان می آمد . احتمال دیگری که من می دادم ، خاموش کردن چراغ فانوس دریایی بود .
گفتم : چکار کنیم محمد ؟
گفت : توکت علی الله !
تا چشم کار می کرد ، سیاهی بود فکر نمی کردم دریا این طور با ما شوخی کند . چپ و راست می رفتیم تا سکو را پیدا کنیم . ترسم از وحشت دریا بود که می گفتند هوش از سرآدم می برد . نگاهی به پشت سرم انداختم . چهره بچه ها را درست نمی دیدم .
دریا به این بزرگی ، بی هیچ نشانه و علامتی …
کم کم صداهایی در گوشم شروع به شکل گرفتن کرد . صدا داشت با من حرف می زد . این حرفها را قبلا جایی شنیده بودم . اول جمله ها تک تک گفته می شد و بعد ، آرالم و روان پشت سر هم ردیف شدند …
مرتب این جمله ها توی ذهنم شکل می گرفت :
وقتی وسط دریا گیج می شی … وقتی نمی دونی داری می ری یا بر می گردی … وقتی جای ستاره ها عوض می شه و قطب نما از کار افتاده ، اون وقته که می فهمی چقدر تنهایی .
تو هستی و خدا و دریا …ها … خیال کردی بوی کباب می یاد ، توی دریا کباب می دن ؟ نه … وسط دریا که رفتی می بینی دارن به تن آدم داغ می چسبونن … دریا حسوده ، یه بلایی به سر آدم می یاره که آدم از آدمیت می افته …
مو به اندازه تمام روزهای زندگیت ، توی این دریا روز رو به شب ، شب رو به روز رسوندم ، ولی بعضی وقتها ، توی همین دریا ، یه بلایی به سرم میاد که یادم می ره شیر ننه ام رو کی ترک کردم …
تازه یادم آمد که این جمله ها رو چه کسی گفته بود . چهره نا خدا زایر جلئی چشمانم آمد . آن روزها زیاد پیش او می رفتیم . روزهایی که می خواستیم ، با وضعیت اروند و جزر و مد آن برای عملیات والفجر 8 آشنا بشویم . همیشه قلیانش به راه بود و همیشه بچه ها را با خوشرویی تمام می پذیرفت . سن زیاد و دنیا دیده بودنش باعث می شد تا با کلام شیرین و لهجه جنوبی اش ما را کامل مجذوب صحبتهای خودش بکند . حالا که در دریا گم شده بودیم ، حتی جمله هایی از او را که فراموش کرده بودم حالا داشت به خوبی با صدای او در گوشم نجوا می شد :
خدا هیچ وقت برات نسازه که این جور سرت بیاد ، ولی من مرده و تو زنده ببین کی سرت میاد ؟ این موقع ها اگه یه کم روغن جیگر کوسه بخوری ، شاید یه کم بهتر بشی . اون وقت یه نون می خورم . و صد سجده شکر می کنم .دریا رو این جور نبین ، درسته که مادره … درسته که از خونش این همه ماهیگیر رو سیر می کنه … ولی دلخوشی ماهیگیر که به ماهیه … دلخوشی دریا به چیه ؟ دریا یه مادر بی شوهره که بعضی وقتها دلش سر می ره…
شبهای چهارده ماه که کامل شد ، شیر ماهی میاد روی آّب ، تماشای ماه . اون وقته که تور می اندازن و می گیرنش .
تماشای ماه به قیمت جونش تموم می شه …
هی … یه چیزهایی توی همین دریا دیدم که نگو …
خروس ماهی دیدم ، این هوا . ماهیه ، آخرش دو تا خال داره ، دستت بالای قایقه ، داری تور می کشی بالا ، یه دفعه می پره بیرون آب ، دستت روو می کنه و می خوره …
یه بار ، مار ماهی یه جاشو رو زد ، جلئی چشم خودم ، اینقدر جون داد تا مرد …
کسی باور نمی کنه ، ولی مو برات می گم . می گن دریا پری داره ، مو دیدم … این پری همه چیز می شه ، زن می شه ، قایق می شه ، یه بار یه چیز دیگه اس . لنج می شه .. یه بار پشت سکان بودم . دیدم در خونه ام توی چهار چوب سیخ ایستاده روی آب . کار ، کار پری بود …
تا حالا باد رفته توی تنت لونه کنه ؟ تا حالا برات مجلس زار گرفتن ؟ هو گل دیدم ، ماهی پرنده ، مثل گنجشک پرواز می کرد . ماهی وقتی توی تور گیر می کنه ، صدای کبوتر می ده د، شنیدی ؟
یه جاشو داشتم ، اسمش نایب بود ، چه پسری بود . الله اکبر ، دریا که روغنی و آروم می شد ، قیلون برام چاق می کرد و دست می برد به نی آمونه . وقتی صدای نی آمونه روی آب حرکت کنه و باز به آدم برسه ، غوغا تو دل آدم به پا می شه . الان که لنجمون رو عراقیا داغون کردن ، روی خشکی بی مصرف افتادم … مرد دریا توی خشکی می میره …
اصلا فکر می کنی چند سالمه که بهم می گی بوا ؟ .. نه کاکا ، دریا آدم رو این طوری پیر می کنه .. اون زمون مرد که دریا زیر پام بود . بندر عباس ، هرمز ، قشم ، هنگام ، خارک ، گنگ ، بمبئی کلکته ، جده ، خلیج فارس ، بحر عمان ، تنگه عدن ، چابهار ، کنارک ، بیشانو تنگ خوران .. هی ، اون زمون مرد …
اگه آواره دریا بودم ، مال این بود که توی خشکی دلم می گرفت ، حالا چه کنم ؟ الهی خیر نبینین .. دیدی چطور آتیش به خرمن مردم انداختن . دیدی چطور لنجم رو عراقیها به آتیش کشیدن ؟ اون همه گفتن زایر حسین کوسه گرفته ، ظرف برداشتم ببرم بدم زایر حسین برام روغن کوسه پر کنه .
وقتی روغن کوسه می مالیدم به تن لنج ، جون می گرفت و تازه می شد و سرعتش زیاد می شد . به خودم گفتم ناخدا ، تو که لنجت سوخته ، روغن کوسه می خوای چه کنی ؟ نشستم یه دل سیر گریه کردم .
بعد آروم به خودم دلداری دادم که ایشا الله جنگ زود تموم می شه ، خدا بزرگه ، ما هم آخرش روی لنج می شینیم .
رفتم لب ساحل ، پیش زایر حسین ، دیدم کوسه آورده ، به چه بزرگی ! ظرف رو دادم ، زاید گفت : کارت نباشه ، پرش می کنم. برگشتم ، دیدم لب ساحل قیومت شد. برگشتم ، دیدم زایر گریه می کنه ، عیدو گریه می کنه ، ناصر ، زبیدو ؛ همه گریه می کنن . تو سر می زدن ، می فهمی چه خبر بود ؟
از تو شکم کوسه پلاک شناسایی یه غواص در آورده بودن . دیروز اسمشو از تهرون آوردن . شهید حسینی زاده بوده . دانشجو بوده .. هی خدا … یحیی غواص بوده ، اون شهید هم غواص بوده … یحیی یه عمر دنبال مروای می گرده … او بنده خدا هم .. این کجا و او کجا …
داشت صبح می شد و ما چهار نفر هنوز ب مستقیم و چپ و راست می رفتیم . تصمیم گرفتیم تا جایی که می توانیم به خاک ایران نزدیک تر بشویم تا حد اقل احتمال اسیر شدنمان کمتر شود .
دیگر مچ دستم قدرت نداشت . وقتی دیدم شهید خرمی و عقیل زاده دارن آرام با هم صحبت می کنن ، دلم شور افتاد . آنها خیلی کم صحبت می کردند و تا ضرورتی پیش نمی آمد صحبت نمی کردند . هوا گرگ و میش بود . وقتی صدای نامفهوم یک قایق را شنیدم ، فهمیدم چرا عقیل زاده و شهید خرمی با هم صحبت می کنند .
شهید خرمی گفت : شما هم می شنوید ؟
الهی گفت : آره صدلی قایق می یاد .
گفتم : آره ، از صداش معلومه تند روست .
عقیل زاده دست برد و اسلحه اش را برداشت و گفت : اگر عراقی باشه ؟
الهی گفت : عراقیها معمولا با چند قایق می یان برای گشت .
شهید خرمی گفت : اگه عراقی بود باهاش درگیر می شیم .
من به الهی نگاه کردم . دیدم ضامن نارنجک صاف می کنه . نگاهم که توی نگاهش افتاد ، لبخند آرامی زد و گفت : توکل بر خدا . اگر قایق عراقیها بود ، نارنجک می اندازیم توی قایق . یا اونها کشته می شن ، یا با هم کشته می شیم .
دیدم بهترین راه ؛ همین است . اسلحه را مسلح کردم و نارنجک ها را دم دست گذاشتم و چشم گرداندم تا شاید قایق را ببینم . درست حدس زده بودم . قایق تند رو بود . وقتی از دور آن را دیدم ، فقط پره های عقب آن در آب بود . نوک قایق ، قایق های مارا نشانه گرفته بود و با سرعت جلو می آمد . نمی شد تشخیص داد ، چند نفر سوار قایق هستند .
جهت قایق که کمی تغییر کرد ، با قایق دید زدیم . سکاندار صورتش را با چفیه پوشانده بود . قایق داشت به ما نزدیک تر می شد . آماده بودم تا سکاندار دست از پا ، کوچکترین خطایی کرد . دق دلی گم شدنمان را سرش خالی کنم .
سکاندار قایق تند رو هم که انگار فهمید قضیه از چه قرار است ، نزدیک قایق که رسید ، قایق خودش را متوقف کرد . خیلی دلم می خواست صورتش را ببینم . دستش را طرف صورتش برد . اسلحه را گرفتم طرف صورتش . چفیه را که از صورت پس می زد ، شروع به صحبت کرد : شما هیچ معلوم هست کجایید ؟ بابا قرارمون کجا بود ؟ چرا شما اینجایید ؟ همه دلواپس شما شدن .
الهی گفت : محمد ریاحی ! تو هستی ؟
چفیه را کنار زد و گفت : پس فکر می کردی کیه ؟ می دونی چقدر دنبالتون گشتیم ؟
عقیل زاده گفت : اینجا کجاست ؟
ریاحی خندید و گفت : هیچ می دونید از دیروز بعد از ظهر تا حالا چقدر پارو زدید ؟ شما الان نزدیک خود بهمن شیر هستید . حدود بیست کیلومتر از چهار پایه دور شدید . از دیروز عصر تا حالا حدود پنجاه کیلومتر پارو زدید . حالا قایقها رو سوار کنید ، با هم بریم پیش بچه ها . همه دلواپس سما هستن . می خوام از بچه ها مژدگونی بگیرم که پیداتون کردم .
دو روز بعد حدود غروب همه اکیپ قبلی ، توی دریا ، کنار بویه شماره 8 بودیم . قرار بود یک بار دیگر با تمهیداتی جدید تر برای شناسایی اسکله الامیه برویم . دریا آن شب ، عجیب وحشی شده بود . موج ، قایق را می کوبید به چهار پایه .
نمازمان را باید همان جا می خواندیم . موج ، چنان قایق را تکان می داد که نماز خواندن ایستاده ممکن نبود .
دریا چنان نا آرام بود که حتی نشستن کف قایق هم مشکل بود . با دست دو طرف قایق را گرفته بودیم و نماز می خواندیم .
موقع رکوع و سجود بعضی وقتها ، چنان تعادلمان به هم می خورد، که برای حفظ آن مجبور بودیم با کف دست به کف قایق بکوبیم . برایم عجیب بود که چقدر نماز ، آن هم نمازی که ممکن بود آخرین نمازمان باشد ، آن هم در آن شرایط نا آرام و متلاطم ، بتواند دلمان را آرام کند . هر بار جدا شدن ما از بویه شماره 8 به معنای رفتن و دیگر برنگشتن بود .
الهی را که بعد از نماز در آغوش گرفتم ، حس کردم آخرین باری است که این قدر به او نزدیک می شوم . دریا و موجها بد جور با قایقهای ما غریبی می کردند و باید سریع تر راه می افتادیم . با شهید خرمی و عقیل زاده هم خداحافظی کردیم و با هم به راه افتادیم . این بار با خودمان بی سیم هم برده بودیم و قرار شده بود شهید خرمی و عقیل زاده ، پنج کیلومتر مانده به سکو ، به عنوان تامین همان جا بمانند و من و الهی به طرف سکو برویم . به این ترتیب امکان لو رفتن و گرفته شدن ما توسط رادارهای اسکله ، کمتر می شد .
حدود ساعت هفت بعد از ظهر بود . شروع به پارو زدن کردیم . این بار هم مثل دفعه گذشته باید حدود پنج ساعت پارو می زدیم تا به اسکله برسیم . دیگر ترکیدن تاولهای دستمان برای خودمان امری کاملا طبیعی شده بود . رنگ پارو در جایی که آن را در دست می گرفقتیم ، تغییر کرده بود . هر پارویی که می زدم و به اسکله نزدیکتر می شدم ، حس می کردم که تعلقات و وابستگی هایم را دارم در آّ می ریزم . الهی توی راه ذکر می خواند .
نمی دانم چرا وقتی بیشتر از دو ساعت پارو می زدم ، اینهمه احساس عطش می کردم . سرم به پارو زدن گرم بود که شهید خرمی ما را صدا کرد . حدود پنج کیلومتر به اسکله مانده بود و قایق دوم باید به عنوان تامین در جای خود می ماند .
ما به حرکت ادامه می دادیم . دریا آرام و آرام تر شده بود و چون قبلا این مسیر را آمده بودیم ، طی مسیر کمی راحت تر شده بود.
حدود یک ساعت بعد ما در صد متری اسکله بودیم . دریا آن قدر آرام و به قول بچه ها صابونی یا روغنی شده بود که حس می کردم اگر صدای نفس نفس زدنم کمی بلند تر شود ، نگهبانهای اسکله صدایمان را می شنوند . اسکله را تا توانسته بودند ، تاریک نگه داشته بودند .
چه خوب که دوربین دید در شب را همراهمان آورده بودیم . دوربین دست الهی بود و داشت همه جا را دید می زد .
گفتم : محمد بده من هم نگاه گنم …
گفت : هیس …
شروع کردم بدون دوربین به شناسایی کردن ، چه اسکله ای !… اندازه یه لشکر تجهیزات داشت . این همه سنگر ، گونی ، توپ 57 تک لول ، سنگر هلی کوپتر ، سنگر انفرادی ، سنگرهای اجتماعی ، این همه تاسیسات ، حتی پد هلی کوپتر … سکو ، وسط دریا ، چیزی نزدیک به یک کیلومتر طول داشت و ما درست وسط اسکله ایستاده بودیم .
چقدر زحمت کشیدیم تا به اینجا رسیدیم . چه شبهایی که خواب شکستن طلسم این سکوی لعنتی رو دیدیم . ناوچه های او آن طرف اسکله خواب بودند . هیچ صدایی به گوش نمی رسید ، هیچ نفری دیده نمی شد .
خوش به حال الهی ! داشت با دوربین دید در شب همه جا را می دید . سعی می کردم تا جایی که ممکن است مشخصات اسکله را به خاطر بسپارم . چیزی که هنوز پیدا نکرده بودم . راههای ورودی به اسکله بود . بین این همه ستون فلزی و در آن تاریکی هر چه گشتم نتوانستم راههای ورودی را پیدا کنم .
یادم به انفجارهای سطح آب افتاد . ترسیدم . از اینکه آب اطراف اسکله مثل آب شب پر از آتش و انفجار شود . توی همین فکر بودم که یک لحظه متوجه نور چراغ قوه شدم که از سمت راست علامت زد . دلم پایین ریخت .
گفتم : محمد ، اونجا رو ! لو رفتیم …
گفت : لو ؟
گفتم : اونجا ، سمت راست ، کنار اون تانکر بزرگه …
سریع با دوربین به جایی که اشاره کردم نگاه کرد . گفت : چیزی نیست .
گفتم : خودم دیدم . یه نور چراغ قوه داشت علامت می داد .
دوباره من و الهی به آن نقطه چشم دوختیم . کمی گذشت . خودم داشت باورم می شد که اشتباه کرده ام . آمدم حرفی را که زده بودم ، فراموش کنم که ناگهان صدای دویدن چند نفر روی تورهای کف اسکله به گوشم خورد که از سمت راست به سمت چپ می دویدند .
وقتی صدای پوتنینهای چند نفر دیگر را از چند جای اسکله شنیدم مطمئن شدم که عراقیها از دور ، متوجه نزدیک شدن ما به اسکله شده اند ولی هیچ عکس العملی نشان نداده اند تا ما با قایقهای بی دفاع پارویی خودمان کاملا به آنها نزدیک بشویم .