با يك حالت دوستي و رفاقت با اينها برخورد كرد كه بگذار ما برويم يك خبري از خط بگيريم . در نهايت به او گفت : برو. شهيد چراغچي همراه با ماشيني كه مهمات داشت ، رفت و بلافاصله بعد از همان قضيه شهيد چراغچي مجروح برگشت كه ايشان را به بيمارستان منطقه بردند و مي خواستند از آنجا به اهوار اعزامش كنند .
يادم هست ابتدا كه شهر و روستاها را منطقه بندي كرده بوديم ، مي خواستيم آقاي چراغچي را مسئول يكي از مناطق بگذاريم. آقاي چراغچي گفتند به من اجازه بدهيد كه به جبهه بروم. من به ايشان گفتم حالا شما برويد و در منطقه كارتان را شروع كنيد و آنجا را سرو ساماني بدهيد بعد باهم صحبت مي كنيم . ايشان گفتند آقاي ابراهيم زاده اگر من اين كار را انجام دادم مي توانم به جبهه بروم. گفتم انشاءا… حالا شما كارتان را انجام بدهيد. گفت خيلي زود انشاءا… اين كار را انجام مي دهم . بعد از مدت نه چندان طولاني آمد و گفت شوراي منطقه را مشخص كرده ام و كار رو به راه است و مشكلي وجود . ندارد اجازه بدهيد به جبهه بروم. من به ايشان پيشنهاد كردم كه بيا شما كار ديگري كه نقش مستقيم با جبهه دارد انجام بده يادم هست كه اولين گروه اعزامي به آبادان بود كه گفتم اگر شما در آموزش كار انجام دهيد كار بزرگي است و كاري مثل جبهه مي باشد . ايشان گفت اگر نظر شما اين است من كار را انجام مي دهم ولي ديگر با همين ها مي روم با همين گروه هم اعزام شد و اينها را آموزش داد و خيلي با نشاط اين كار را انجام مي داد . وقتي هم مي خواست برود گفت مي روم و خيلي زود برمي گردم بعد از آن مقطع هر موقع كه مي آمد مشهد و من را مي ديد مي گفت يك سري كارها در جبهه دارم. انشاءا… انجام مي دهم و برمي گردم.
راوی :اكبر ابراهيم زاده
**********
من يادم هست شب دوم عمليات چزابه بود ، شهيد چراغچي نزد شهيد خادم الشريعه آمد و گفت من مي خواهم بروم و از خط خبر بگيرم گفت : نمي خواهد بروي ، گفت: من بايد بروم ، مي خواهم مهمات ببرم گفت : اگر مي خواهي مهمات ببري راننده مي برد تو نمي خواهد ببري گفت : مي خواهم بروم اطلاعاتي از آنجا بگيرم. گفت: بچه ها پشت بي سيم هستند هر اطلاعاتي مي خواهي بگيري بگو بچه ها بدهند . گفت: من اصلا مي خواهم بروم خط را ببينم چگونه است ؟ گفت: نمي خواهد بروي. گفت: تو بگويي يا نگويي من مي روم . پس بهتر كه بگويي برو . گفت: پس اگر خودت مي خواهي بروي كه برو . شهيد چراغچي آنجا ايستاد و ديد بالاخره به اين شكل نمي تواند نظر ايشان را بگيرد . با يك حالت دوستي و رفاقت با اينها برخورد كرد كه بگذار ما برويم يك خبري از خط بگيريم . در نهايت به او گفت : برو. شهيد چراغچي همراه با ماشيني كه مهمات داشت ، رفت و بلافاصله بعد از همان قضيه شهيد چراغچي مجروح برگشت كه ايشان را به بيمارستان منطقه بردند و مي خواستند از آنجا به اهوار اعزامش كنند . خادم الشريعه خودش رفت از آنجا خبر گرفت و آمد . هنوز پايش به سنگر نرسيده بود كه ديديم شهيد چراغچي با سر باندپيچي شده و لباس خوني آمد . گفت : چرا آمدي ؟ گفت: من اهواز نمي روم . گفت: تو بايد بروي استراحت كني. گفت: نه من استراحت نمي كنم و همانجا ايستاد .
راوی :سيد محمد حسيني