طبق رسم و رسوم وقتي ميخواست از در خارج شود، پشتِ سرش آب ريختم. برگشت و با دلخوري نگاهم كرد….
وقتي سفر آغاز شد
1
گريه ميكرد. همه سوار اتوبوس ميشدند، اما او را از اتوبوس پياده ميكردند. باز فرار ميكرد و وارد اتوبوس ميشد. مسئول اعزام با مهرباني آمد و گفت:
«بيا اين تفنگ ژـ3 رو بگير و باز و بستهكن؛ اگر بلد بودي اعزامت ميكنيم!
□
بستن ژـ3 را تمام كرد. وقتي با خوشحالي بلند شد تا آن را به مسئول اعزام نشان بدهد، اتوبوس حركت كرده بود!
2
ميخواست انگشت بزند. انگشت دستش كوچك بود؛ انگشت شصت پايش را جوهري كرد و پاي رضايتنامه زد.
□
با دلخوري برگشت. هنوز هم نميدانست مسئول اعزام از كجا فهميده بود!
3
بعضيها خنديدند:
ـ داري ميري جبهه يا مدرسه؟ اين همه كيف و كتاب چيه با خودت ميبري؟
ـ ميخوام هم درس بخونم و هم بجنگم… اشكالي داره؟
4
شنيده بود كم سن و سالها را برميگردانند. آهسته كتابهايش را از ساك درآورد و زيرش گذاشت و روي صندلي نشست.
مسئول اعزام نگاهش كرد.
□
اتوبوس حركت كرد. عدهاي از كم سن و سالها را پياده كرده بودند.
آهسته كتابها را از زيرش برداشت. هنوز نميدانست مسئول اعزام چرا پيادهاش نكرده بود.
5
ـ آقا من محصل نيستم. چرا باور نميكنيد؟ من بايد ثبتنام كنم؛ بايد برم جبهه؛ من كه مدرسه نميرم! باور كنيد من محصل نيستم. آخه چرا منو ثبت نام نميكنيد؟
كتابها كه از زير لباسش بيرون ريخت، نميدانست چه بگويد!
6
به مسئول اعزام گفت: «ميخوام برم جبهه.»
پرسيد: «شما محصليد؟»
گفت: «بله!»
بلند شد و صورتش را بوسيد.
ـ من به جاي تو ميجنگم. تو درسهايت را بخوان كه آيندهساز انقلابي؛ بايد مراقب انقلاب باشي تا به دست دشمن نيفتد.
7
نگاهش كه ميكردي، خيال ميكردي يك بسيجي ساده است؛ مثل بقية بسيجيها؛ با لباس خاكي و چفيه.
□
داراي تحصيلات عاليه بود. ليسانس زبان از آمريكا و مهندس پرواز.
خودش خواسته بود به عنوان يك بسيجي به جبهه برود.
8
با بچهها رفتيم عيادتش. روي تخت خوابيده بود. نگاهش كرديم؛ يك چشمش را از دست داده بود!
□
در زدم، رفتم داخل دفتر. پشت ميزش نشسته بود و برگههاي تست بچهها را تصحيح ميكرد.
ـ آقا اجازه… ميخواستيم… ميخواستيم از جنگ بدونيم…
ـ اصلاً براي چي جنگ شد؟ شما براي چي ميجنگيد؟
□
بند پوتينهايم را بستم. قرآن را بوسيدم و از در خارج شدم. با حرفهاي آقامعلم ديگر ميدانستم جنگ يعني چه!
9
پاهايش خشك شده بود و ديگر تحمل نداشت. رزمندههايي كه روي صندلي نشسته بودند، مدام بهش لگد ميزدند. ميترسيد اگر ببينندش برش گردانند، اما تحملش تمام شده بود.
□
آهسته از زيرِ صندلي خارج شد. همه حيرتزده نگاهش كردند!
ـ نترسيد بابا… منم اعزاميام!
لباسهايش خاكي شده بود و لبخند شيريني بر لب داشت.
10
طبق رسم و رسوم وقتي ميخواست از در خارج شود، پشتِ سرش آب ريختم. برگشت و با دلخوري نگاهم كرد.
ـ مادر تو رو خدا اينبار پشت سر من آب نپاش! شايد اين نگذاره من شهيد بشم.
11
مينيبوس خراب شد. راننده صندوق عقب ماشين را باز كرد. با فرياد راننده همه از مينيبوس ريختند پايين.
ـ آخه با تو چكار كنم بچه؟ بزنمت؟ اگه طوريات ميشد، چه خاكي سرم ميريختم؟ كي به تو گفته قايم بشي تو صندوق عقب؟
پسرك با صورتي روغني و سياه و بوي گازوئيل، بيحال افتاده بود كف صندوق عقب!
□
با يك ماشين كرايهاي برش گرداندند عقب.
12
اعزامش نميكردند. قدرت گويايياش به خاطر يك تركش از دست رفته بود.
□
بعد از اذان صبح يكي از مسئولان اعزام در زد.
ـ به علتي كه فقط خودم ميدانم، اعزامت ميكنم.
□
دوستان شهيدش به خواب آن آقا رفته بودند و براي اعزام دوستشان وساطت كرده بودند!
13
مسئول اعزام نگاه كرد به سر تا پاي پسر. معلوم نبود از كجا فهميده كه او آموزش نظامي نديده. به خاطر همين شروع كرد به امتحان كردنش.
ـ ببينم پسرجون، اگه رفتي آموزش، بگو ببينم مين گوجهاي چه شكليه؟
ـ خب معلومه… شبيه گوجه است ديگه!
ـ حالا بگو ببينم مين صخرهاي چه شكليه؟
ـ خب اونم شبيه صخره است ديگه!
ـ حالا مين تلويزيوني چه شكليه؟
پسر خيال كرد مسئول اعزام كلك ميزند. با قيافهاي حق به جانب گفت:
ـ مين تلويزيوني ديگه چيه؟… شما داريد منو امتحان ميكنيد؟
مسئول اعزام خنديد.
ـ ببين اخوي! ديدي گفتم آموزش نديدي؟
آره! با اجازه شما مين تلويزيوني هم داريم.
14
چند روز به خانه نيامد. همه نگران بودند. همه جا را دنبالش گشتند؛ خبري ازش نبود. پدرش با نگراني به سپاه رفت. رضايتنامهاي نشانش دادند كه اثر انگشت او روي آن بود!
□
چند روز قبل وقتي از خواب بيدار شده بود، نوك انگشتش را رنگي ديده بود!
15
قرار شد يكي از آنها اعزام شود.
پسر گفت:
«شما ديگه پير شديد؛ بگذاريد من برم. من جوونم و قدرت بيشتري دارم.»
پدر جواب داد:
«با هم بريم تا نشونت بدم پيرمرد كيه. تو تجربه نداري جوان! دود از كنده بلند ميشه.»
□
سوار اتوبوس شدند؛ هر دو با هم.
پي نوشتها
ـ امير سماواتيان
ـ حسن دانيالي
ـ عباس همتي
ـ عباس همتي
ـ خليل احمدوند
ـ رضا مختاري
ـ هيأت تحريرية كنگره شهدا
ـ علياصغر طالبي
ـ وحيد گلمحمدي
ـ مادر شهيد آزادعلي حبيبي
ـ سيد علي مساواتي
ـ حاج قاسم محمدي
ـ رضا ميرزايي
ـ پدر شهيد احمد قاسمي
ـ سردار قاسمي