رادیو و تلویزیون عراق در ساعت سه و پانزده دقیقه ی چهارم تیر، نوید جنگی دیگر در جزیره مجنون را دادند وقتی از حمله ی دشمن مطلع شدیم، سه ساعت به نیروها استراحت مطلق دادیم. پس از استراحت و یک وقفه کوتاه، نیروها را آماده باش صد در صد دادم. هیاهوی دل ها بی داد می کرد. ذکر بود و مناجات،اشک بود و سجده، آری!حال عجیبی داشتیم.
آنچه می خوانید حماسه 25 مجنون کربلایی لشکر 25 کربلا از کتاب زود پرستو شو بیا به قلم غلامعلی نسایی است.
خیلی از نیروها بیش از سه ماه بود که به مرخصی نرفته بودند. خستگی در چهره ی همه شان موج می زد و من نگران بودم که نکند تحمل این همه رنج و سختی و فشار جنگ، بی تاب شان کند. عراق به شدت خودش را تجهیز کرده بود و هر روز تهدید می کرد که به فلان جا حمله می کند، قصد دارد فلان نقطه را بمب باران کند و… غرب و شرق برای تجهیز ادوات جنگی عراق از هیچ کوششی فروگذار نمی کردند و ما شاهد حضور بسیاری از این تجهیزات؛ حتی بدون استتار بودیم. امریکا هم عملاً وارد معرکه شده بود و کار جنگ دیگر از این حرف ها و پنهان کاری ها گذشته بود.
اواخر خرداد بود. تابستان داشت شروع می شد و هوا خیلی گرم بود. توی سنگر استراحت می کردم که بی سیم صدایم زد. آن طرف خط، فرمانده لشکر بود. سریع خودم را به ستاد فرماندهی لشکر 25 کربلا رساندم. تا وارد شدم، سردار مرتضی قربانی گفت: « گردان را آماده کن و برو جزیره مجنون را از لشکر 92 زرهی اهواز تحویل بگیر.»
به مقر گردان برگشتم، نیروهای کادر و فرماندهان گروهان ها و دسته ها را جمع کردم و دستور را ابلاغ کردم. صدای صلوات بلند شد. و همه رفتند تا خود را آماده ی حرکت به جبهه مجنون کنند. گردان به صف شد. موقعیت و وضعیت جزیره را توضیح دادم و به بچه ها گفتم: « هر کس قصد زنده ماندن و زندگی دارد، جزیره را انتخاب نکند که بازگشتی در کار نخواهد بود. نه این که بخواهم شما را به قتلگاه ببرم، نه؛ شرایط سخت تر از چیزی است که در عملیات های قبل دیده اید. حرفم این نیست که خدای نکرده شما می ترسید و اهل دنیایید، من به همه ی شما ایمان دارم که اگر شما نبودید، من فرمانده ی گردان مسلم، این گردان همیشه خط شکن، اصلاً حرفی برای گفتن نداشتم. فرمانده را شما فرمانده می کنید. من به تنهایی از خودم چه دارم که بگویم؟ پس دعا کنید فردا نزد خدا روسفید باشیم.»
همهمه ای برخاست و صدای ناله از گوشه و کنار به گوش رسید. گفتم: « می مانید یا می روید؟»
ناگهان هق هق گریه ها و فریاد «یا حسین شهید» و «یا زهرای غریب» بلند شد. گردان را به یک ستون در دل شب به نقطه ای امن کنار رودخانه ی پر آبی انتقال دادیم، در آنجا مستقر کردیم و آموزش های فشرده را آغاز کردیم. بچه ها دل سپرده بودند و کارها خود به خود آسان می شد. در طول سه روز، نیروها غواصی در آب را آموختند و با شرایط ناهمگون منطقه ی هور آشنا شدند.
سی ام خرداد 1367 با هم آهنگی لشکر، خط را به مسافت 1700 متر تحویل گرفتیم و تا ساعت دوازده شب سوم تیر، مشغول کانال کنی و سنگر سازی شدیم. روحیه بچه ها عالی بود و حضرت آیت الله نور مفیدی، نماینده حضرت امام در خط، موجب شادی نیروها شده بود.
رادیو و تلویزیون عراق در ساعت سه و پانزده دقیقه ی چهارم تیر، نوید جنگی دیگر در جزیره مجنون را دادند وقتی از حمله ی دشمن مطلع شدیم، سه ساعت به نیروها استراحت مطلق دادیم. پس از استراحت و یک وقفه کوتاه، نیروها را آماده باش صد در صد دادم. هیاهوی دل ها بی داد می کرد. ذکر بود و مناجات،اشک بود و سجده، آری!حال عجیبی داشتیم. حضور شهیدان سید احمد حسینی از خانواده پنج شهید اوزینه، قاسم اکبرنژاد، عباس سلامتی، احمد مؤمنی، علی محمد شریعتی،لاغری، جعفر نظری، قاسم تفکر، جعفری، نوچمنی، بروگردی، شریعتی، کمیزی، نوید خسروی، احمد نجفی؛شهید آزاده صادق علی شکری؛ جانبازان سید حمید میرآئیز، رسول ولیعی؛ آزادگان علی اکبر فندرسکی، عزیز عقیل عرب؛ غلامحسین و محمدرضا ایزد، حسین تازیکی، احمد گنجی، مجتبی نظری، قربان ایزد، رمضان عرب مفرد، اسکندر اصغری بابلی، حسن عابدینی، حسن زاده (یادگار شهید سید علی دوامی و شهید مجتبی علمدار) و همراهی فرماندهان تیپ، حاجی علی میرشکار، نوید یک دفاع جانانه را می داد.
ساعت دقیقاً سه و ده دقیقه بامداد بود که همه جا مثل روز روشن شد؛ حتی می شد سوزن را از روی زمین پیدا کرد. توپخانه، موشک، خمپاره و انواع سلاح های منحنی زن شروع بخ شلیک و انفجار کردند. همه ذکر به لب و الله اکبر گویان آمادگی خود را برای مقابله با نیروهای زمینی دشمن آماده کردند. فریاد زدم: « همه پناه بگیرید و بیرون نیایید، بگذارید دشمن خسته و ناتوان بشود.»
مهمات کم بود؛ داد زدم:« فقط از فاصله پنجاه متری شلیک کنید، مهمات را الکی هدر ندید. خدا با ماست.»
صدای نعره مجروحان عراقی بلند بود. گردان مسلم با مهمات کم خود، دشمن را عاجز کرده بود. می دانستم که تا چند دقیقه دیگر، دشمن دست به زشت ترین عمل وحشیانه خواهد زد؛ پس از جا بلند شدم و سنگر به سنگر فریاد زدم: «ماسک هایتان را بزنید. بچه ها! شیمیایی زدند.»
پیش دستی کردم. می دانستم که چه اتفاقی در راه است. هنوز به ته خاکریز نرسیده بودم که بمب های شیمیایی یکی پس از دیگری در میان هجمه ی سنگین آتش دشمن، روی سرمان هوار شدند. کم کم هوا در حال روشن شدن بود و منطقه به شدت آلوده شده بود. ناگهان قایق های دشمن در مقابل مان ظاهر شدند. بی سیم چی صدایم کرد. زانو زدم پای بی سیم. سید ابوالفضل حسینی با حالی غریبانه، پشت بی سیم داد زد: «تقی خداحافظ! خداحافظ! »
در میان صدای مهیب قایق های عراقی و رگبار گلوله ها، سید تند تند می گفت: «خداحافظ! خداحافظ! دیدار ما بهشت…بهشت… بهشت»
صدای سیم خاموش شد و دل مرا غریبی و غربت فرا گرفت. صدای سید که قطع شد، بی سیم از دستم افتاد. لحظه ای سست وبی حال ، به فکر فرو رفتم که خدایا! عاقبت بچه ها چه خواهد شد؟
…سه چهار دقیقه بعد، قایق های عراقی از کمین سید عبور کردند و او را پشت سر گذاشتند. نمی دانستم چه بر سر بچه ها آمده است؛ شهید شده اند، اسیر شده اند یا همه زخمی در آب غرق شده اند.
عراقی ها رسیدند به پنجاه متری ما. به همه نیروها دستور دادم که با تمام توان روی سر عراقی ها آتش بریزند. اگر نیروهای عراقی از ما می گذشتند، خدا می دانست که تا کجا را تصرف می کردند. از طرفی ، از سمت جاده اصلی خیبر (مکان پدافندی گردان مسلم) درگیری با گردان های دیگر عراقی ادامه داشت. چند دقیقه بعد فریاد الله اکبر بچه ها از سمت خیبر، خبر از تسلط شان بر عراقی ها داد. همه ی عراقی ها به هلاکت رسیدند، برخی فرار کردند و فقط یک نفر عراقی توانست خودش را به خاکریز برساند که بچه ها دستش را گرفتند، او را از وسط سیم های خاردار و میدان مین بیرون آوردند و به اسارت گرفتند.
ساعت هفت صبح بود که کشته های عراقی را درون قایق هایشان دیدیم، ولی در این نبرد، ما فقط سه نفر مجروح دادیم. باید مقاومت می کردیم تا دشمن نتواند به هورالعظیم و جاده اصلی آن دست پیدا کنیم.
آرامشی یک ساعته کل جبهه را فرا گرفته بود. نیروهای امدادگر به مجروحان رسیدگی می کردند. مهمات کمی را که داشتیم، بین نیروها تقسیم کرده و درخواست مهمات بیشتر کردیم. حاجی رستم میقاتی گفت: دشمن هفده کیلومتر آن طرف تر ،پشت سرتان مسلط شده و راه عقبه ی شما کاملاً دست عراقی هاست.
دشمن فاو را پس گرفته و شلمچه زیر آتش سنگین توپخانه ی دشمن بود. نیروهای هلی برد از زمین و هواپیماهای عراقی از آسمان روی سر بچه ها سرب مذاب می ریختند. غرش وحشت انگیز کاتیوشاها، آرپی جی ها، تک تیراندازها، خمپاره های سرگردان، تیربارها، و صدای هول انگیز شنی تانک ها جزیره را پر کرده بود. زمین می نالید، ضجه می زد و گریبان می درید. بچه ها در جزیره مجنون جنوبی سرسختانه مقاومت می کردند. فرصتی نبود. گردان، گروهان شده بود. گروهان و دسته ها فرمانده نداشتند. لشکر 92 زرهی، موقعیتش را به آتش سنگین دشمن سپرده بود. عراق که از ساعت سه و پانزده دقیقه ی نیمه شب پاتک سنگینش را آغاز کرده بود ، بدون لحظه ای توقف، یکی پس از دیگری، خاکریزها را اشغال می کرد. طلائیه سقوط کرده بود، پاسگاه شهابی درست در شانزده کیلومتری پشت سرمان به تصرف دشمن درآمده بود و ما در حلقه ی محاصره ی دشمن بدون آب و غذا و با تجهیزات اندک نظامی گیر افتاده بودیم.
حاج کمیل، جانشین لشکر از میان معرکه ی جنگ، مرا فرا خواند و پشت بی سیم گفت: « برادر تقی! گردان مالک را تحویل بگیر و به گردان مسلم الحاق کن. فرمان دهی دو گردان با تو. نیروهایت را از معرکه بیرون بکش تا دستور بعدی.»
گفتم: حاج کمیل! من با نیروهایم اتمام حجت کرده ام. اینجا مقابل دشمن می ایستیم و دفاع می کنیم. یا کشته می شویم یا اسیر، ولی موقعیت مان را تحویل عراقی ها نمی دهیم.
سریع شروع به سازمان دهی دوباره کردیم. 25 نفر از نیروهای آماده، دست چین و برای پس گرفتن خط گردان مالک اشتر راهی شدیم. ابراهیم هم همراه مان بود؛ بچه بسیجی محله ی امام رضا (ع) که همراه حسین جنتی آمده بود. او و حسن کریمی که نیروهای خوب گرگانی بود، به عنوان کمک تیربارچی سید عماد آماده شدند. حسین روحیه عجیبی داشت؛ مخصوصاً زمانی که به سید عماد گفتم در یک متری من حرکت کن، هیجان خاصی در چهره او و سید عماد دیدم.
آتش سنگین دشمن لحظه به لحظه بیشتر می شد و بنا بود ما 25 نفر زیر آتش سنگین دشمن، گلوگاهی را که گردان مالک از دست داده بود، نگه داریم. اگر عراقی ها از این گردنه عبور می کردند ، همه ی بچه های باقی مانده از گردان مالک، میثم و مسلم، اسیر و شهید می شدند.
ساعت یازده و نیم صبح بود. تقریباً صد متر از موقعیت گردان مسلم بن عقیل فاصله گرفته بودیم که یک صف چند صد متری را با لباس سبز سپاه در مقابل مان دیدیم. نیروها جلو و جلوتر آمدند و با لباس فرم سپاه، سربند «یا زهرا» و بازوبند سرخ «یا حسین» در سی متری ما ایستادند. لحظه های حساسی بود. ناگهان حسین جنتی، بی سیم چی ام، داد زد: تقی! عراقی اند. تقی! عراقی اند.
گفتم: باشد، می دانم.
عراقی ها این حربه را به کار برده بودند تا ما را به اشتباه بیندازند، به نیروها گفتم: نباید فرار کنیم باید بجنگیم. هر کدام از ما اگر از پشت گلوله بخوریم شهید نیستیم.
حسن جنتی، عزیز کدایی، اکبر کلبادی و عید محمد کوهسار دست شان را توی دستم قرار دادند. هیجانی به پا شد. هیچ شلیکی نه از طرف ما و نه از طرف دشمن صورت نمی گرفت. فرمانده عراقی با کلاشینکفی در دست، در میان دو بی سیم چی ما را به تسلیم دعوت می کرد و می گفت: انت تعال الینا. تعال! تعال!
رسیدند به پنج متری ما. من کلتم را آماده کردم و همه حواسم به کلاشینکف فرمانده عراقی بود تا اگر کوچک ترین حرکتی کرد، بزنمش. افسر عراقی درست رسید به دو متری ام و گفت: تعال! تعال! انت تعال الینا!
دوباره حسین جنتی داد زد: تقی! جلو نرو، عراقی اند، عراقی.
گفتم: ساکت شو! حسین ساکت شو!
رسیدند به یک متری مان و همین که فرمانده عراق کلاشش را تکان داد، با کلت زدم زیر گلویش. فرمانده به پشت خوابید، مثل گاو نعره کشید وخرناسه سر داد. خون از وسط حنجره اش فوران کرد. دو بیسیم چی عراقی به سرعت، به عقب برگشتند. داد زدم: دادور بزنش! بزنشان!
بلند الله اکبر گفتم و با کلت زدم به کتف بیسیم چی عراقی، ولی نیفتاد. دوباره داد کشیدم: دادور بزنش! دادور بزن! بچه ها بزنینشان!
بچه ها یک صدا الله اکبر گفتند و عراقی ها را به رگبار بستند. بی سیم چی ها از پشت گلوله خوردند، نعره ای کشیدند و روی زمین افتادند. فرمانده و بی سیم چی ها که کشته شدند، هول افتاد توی دل عراقی ها. غرش گلوله های آر پی جی و تیربار این25 بسیجی چنان ترس و وحشتی در دل آن چند صد عراقی انداخت که همه پا به فرار گذاشتند و دویدیم دنبال شان. گفتم: بچه ها! ترسیده اند، بکشیدشان.
عراقی ها لحظه ای توقف نمی کردند؛ حتی پشت سرشان را هم نگاه نمی کردند. درست یک کیلومتر و هفتصد متر دنبالشان کردیم و رسیدیم به انتهای خطی که گردان مالک سقوط کرده بود. همان جا مستقر شدیم. دو ساعت که گذشت، عراقی ها دوباره با توپ و تانک حمله کردند و ما را با پدافند زدند. چاره ای نبود، دستور رسید که باید عقب بکشید و ما مجبور به عقب نشینی شدیم.
زود پرستو شو بیا/ نوشته غلامعلی نسایی /نشر عماد/1390