خلبان بخت بر گشته با چتر نجات در هوا سرگردان شده به این سو و آن سو می رود . آنقدر بالاست که مثل یک نقطه سفید دیده می شود . تقلا می کند تا خودش را به سوی عراق بکشاند ولی ازبخت بدوشاید هم بخت خوب باد همراهیش نمی کند و به سوی جمهوری اسلامی کشیده می شود.
5 فروردین 1367
آتش توپخانه و بمباران پراکنده و چشم بسته قار قارک « پی .سی.هفت » دشمن کما فی السابق بر سر ما می بارد .
پس از یک ساعت راه پیمایی دستمان به قله کوه می خورد. تازه با این همه جان کندن به خط پدافندی خودمان رسیده ایم .
از آن نقطه هم سرازیر می شویم و به کنار دریاچه « دربندی خان» می رسیم . گویا باید از آن بگذریم . قایقها گوش تا گوش آماده اند . در قایقی تأخیر تاکتیکی دایم . به آب می زنیم . انفجار های درون آب و سینه کش کوه که توسط دشمن صورت می گیرد نفس ها را در سینه حبس می کند و دستان را بر قنداقه تفنگ می فشارد. آن طرف آب، بعثی ها منتظرند ، در انتظار فشنگ ما. منتظرند تا موشک آرپی جی را در آغوش بگیرند . به نبرد ان سوی آب می اندیشم که نبردی است بدون عقبه . پشت سرمن آب است و دیگر باز گشتی نخواهد بود . پیروزی و زنده ماندن در گرو استقامت و پیشروی است . یاد « طارق بن زیاد » می افتم . وقتی طارق نیروهایش را به آن طرف آب می برد ،کشتی ها را آتش می زند و می گوید:« راه برگشت وجود ندارد ، اگر عقب نشینی کنید همه در آب خفه خواهید شد ، اگر می خواهید زنده بمانید باید با قدرت بجنگید .» تفاوت اینجاست که این بار دیگر نیاز به آتش زدن کشتی و زور و تهدید نیست .
ساعتی از نیمه شب گذشته است. عملیات بیت المقدس _ 4 با رمز یا سید الشهدا در شاخ شمیرا آغاز شده . اولین یورش را گردان حمزه می برد تا ساحل را از وجود بعثی ها ی نحس پاک کند . با شروع حمله ، دشمن به خود آمده منطقه را جهنم میکند . بی هدف می کوبد . ناله های تانک هایش به هوا رقته و حالا دوست و دشمن نمی شناسد . در عملیات گذشته نیز اینچنین بود . عده زیادی به دست خودشان به هلاکت می رسیدند و کار ما آسان می شد . برای زنده ماندن به هر شبحی شلیک می کنند . هر جنبنده ای را که به چشم بیاید به تیر می بندند. منور ها یکی پس از دیگری به هوا پرتاب می شوند . سایه ها زیر نور نمور ها می رقصند .
دریاچه را با گراهای از قبل تعیین شده خمپاره باران می کنند . قایق ها با مهارت و جسارت هر چه تمام تر تند و تیز از کوچه پس کوچه انفجار ها به سوی ساحل پیش می روند . باید در دریای خون شنا کرد تا به ساحل نجات رسید . نفس ها در سینه حبس است . به ساحل می رسیم . از قرار معلوم تا محدوده ای که گردان حبیب دست و پنجه نرم می کند فاصله زیاتدی باقی است . از دشت باید گذشت تا به قول بچه ها به « پای کار » رسید . پای کار ما شاخ شمیران است . بچه ها باید امشب « شاخ» شمیران را بشکنند و ریشه یزیدیان را بر کنند . نبرد سختی است . بچه های دسته شهادت هم جلو تر از ما رفته اند و زودتر از ما دست به کار می شوند . خوشا به حالشان ! نکند مثل والفجر _ 10 ترمزشان ببرد و تمام مراحل را بروند و بگیرند و باز سر ما بی کلاه بماند !؟
شیارهای پر آبّ و موانع طبیعی را پشت سر می گذاریم . تاریک تاریک است . گاهی تا زانو درآّب می روی . گاهی پا به سنگ می زنی و سکندری می خوری . در حال حاضر کار ما تماشای نمایش رقص نور است ، نور منور و آتش دهانه تانک و تیر بار .
لحظاتی دیگر نمایش رزم تن ما و تانک آنهاست . به تانکها نزدیک شده ایم . حاج حسن از پشت بی سیم مرتب تأکید می کند که تانکها را سریع بزنید . امامیان ( شهید ) با گروه خود به طرف انتهای تانکها و قسمت عقبه آنها رفته اند تا از پشت حمله کنند . ما هم به دنبال آنها . بچه ها حسابی خسته شده اند . راه زیادی را آمده اند. حالا می فهمیم که آن همه تمرین ها و راهپیمایی های گذشته چقدر به جا وحساب شده بوده است و آنها که از زیر آن شانه خالی می کرده و جیم می شده اند حالا چه مشقت مضاعفی خواهند کشید !
6 فروردین 1367
ساعت چهار و نیم صبحاست . تازه به سمت چپ تانکها رسیده ایم . اممیان خودش را به پشت تانکها رسانده اما به علت ازدیاد دشمن رخنه کردن مشکل است . اینجا مثل مور و ملخ بعثی ریخته است . بچه ها می خواهند دقو دلی موشک باران ها را سر آنها خالی کنند . دشمن با جایی دیگر در گیر است .
هنوز متوجه ما نشده . شاید هم دارند خودشان را می زنند . برادر شکری برای شکار تانکها دسته جهاد را همراه خیر آبادی به سمت چپ حرکت می دهدد . حاج حسن هنوز هم از چشت بی سیم فریاد می زند :« چرا معطلید ؟ شروع کنید ! » از راه دور می گوید لنگش کن . آخر نمی شود بی گدار به آب زد . اگر اولین ضربه « کاری » نباشد ، کارمان ساخته است. لحظاتی بعد با فرمان فرمانده در گیر می شویم . اولین شلیک را امامیان می کند . با اولین الله اکبر ، سه تانک دشمن به هوا می رود . بچه ها به تانکها نزدیکتر شده اند _ حدود صد متر فاصله ما با آنهاست . تیر ها به خطا نمی رود . صدای تکبیر حاج حسن هم از پشت بی سیم شنیده می شود . عراقی ها که نفهمیدند ضربه کاری را ازکجا خورده اند ، طبق معمول پا به فرار می گذارند و زیر چادر تاریکی مخقی می شوند . هوا رو به روشنی است . خیلی از تانکها سالمند و شاید هم توی آن بعثی ها در کمین . باید هوشیار بود. باید منتظر برگشت دشمن ماند . پدافند نداریم . برادر شکری بیسیم می زند و برای رفتن به تپه و سه راهی نیروی تازه نفس طلب می کند . حاج حسن می گوید : گروهان « وهب » در اره است . به زودی می رسد . با توکل به پیش روید . نیم ساعتی طول نمی کشد که بچه های وهب از راه می رسند.بی معطلی به طرف تپه می رویم . آنجا هم به لطف خدا و همت بسیجیان دلاور خیلی آسان سقوط می کند . ضربه کاری دیشب خصم را گیج و منگ کرده است . خوشبختانه خیر آبادی و بچه هایش از روی تپه 5700 سر رسیده ، با ما دست می دهند . حالا دیگر نور علی نور شده است .
صبح شده و همانطور که منتظر بودیم دشمن پاتک می کند . بچه ها مردانه جلویشانمی ایستند . تیر بار رضایب گیر می کند . مجیری فرز و چابک از میان آتش و خون عبور کرده ، یک تیربار عراقی می آورد . خیلی دیر شده است . دشمن سر به هواو و گستاخ ، هلهله کنان نزدیک می شود، در این لحظه حجت با یک آر پی جی 11 غنیمتی سر می رسد، خونسرد وجدی . اولین موشک آن را در میان توده بعثیها منفجر می کند . دست و پا و کله است که به هوا پرتاب می شود . هنوز دومین موشک را شلیک نکرده که مابقی پا به فرار می گذارند. بچه ها می نشینند و نفسی تازه می کنند .
حجت می گوید : « دیدی بالاخره شاخ شونو شکستیم ؟ » .
مجیری مشغول پانسمان یک برادر مجروح است . با این قد وقواره کوچکش ، یک دنیا دل و جرأت دارد . دل و روده مجروحی را که در اثر ترکش خمپاره بیرون ریخته با دستهای کوچکش بر می دارد و درون شکمش گذاشته و با چفیه می بندد . با همه این حرفها همان عوالم بچگی را داردودست از کارهای عجیب و غریب بر نمی دارد . در این گیر و دار به سنگر های عراقی هم سر می کشدو بازیگوشی می کند . نمی دانم چرا فقط دفترچه سفید جمع می کند . گلگون به او اعتراض می کندو با تشر می گوید :« بچه بگیر بشین . کار دست خودت می دی ها !»
خمپاره ها و توپ و تانک های دشمن به طور پراکنده از دور می رسد و به اطراف می خورد ، ولی بچه ها عین خیالشان نیست . بر روی سبزه ها عکس یادگاری می گیرند .
کمی پایین تر ، جنازه ها با صورتهای متلاشی شده و کج و کوله دراز کش شده اند . آرپی جی 11 حجت عده ای را پودر کرده . یک « مالیوتکا » از آنها به جا مانده است . اکبری دارد نماز می خواند . هوای آفتابی و دلچسبی است مثل هوای سیزده بدر. اگر مزاحمتی ایجاد نکند ، می شود در این دشت با صفا که از جای جایش آب می جوشد ، کنار نهر جاری یله شد و صفایی کرد . ولی چه فایده که اهی در بساط نیست و در این دشت خراب آباد نان خشکی هم نمی آید به دست .
بچه ها برای اینکه سبکبار باشند همه با سلاحهای سبک آمده اند . حتی غذا با خود نیاورده اند ؛ به امید اینکه مهمان عراقی ها خواهند بود ! تکه ای نان عراقی پیدا شده . سفت و زمخت است . دست به
دست می گردد و به نوبت خورده می شود – صد رحمت به پاره آجر چند کمپوت و آب میوه هم از سنگر عراقی ها به دست آمده . یاد نانهای سنگک وتافتون و بربری به خیر . یعنی ممکن سات دوباره دیدارمان با این نان های وطنی تازه شود !
بچه ها پراکنده اند . لایقی ، ولواسانی ، همتی ، حبیب پناه و عده ای دیگر بالای شاخ رفته اند وعراقی ، رمضانی ، مجیری ، گلگون و رضایی پایین شاخ . درست است که شاخ را مرتب می کوبد و آتشش سنگین است ، اما اگر شیمیایی بزند پایینی ها را قلع و قمع خواهد کرد . معمولاً چندین پاتک میکند ، اگر ناموفق بود نوبت گاز های شیمیایی می رسد . هنوز که خبری نشده . نیرو های ما به قدری کم هستند که نمی توانیم اسرا را به ساحل برسانیم و به عقبه ببریم . اسرای سر گردان عکس امام می خواهند تا به سینه بچسبانند و در امان بمانند .
حجت یک گله اسیر دیگر آورده . سیاه سوخته و زوار در رفته . می پرسم :« داری غاز می چرانی ؟» می خندد و می گوید :«دشتند دنبال سوراخ موش می گشتند . » دور بین را که می بینند شروع می کنند به شعرهای کلیشه ای دادن علیه صدام و له جمهوری سالامی ایران.
هواپیماهای اف _ 14 خودی امان دشمن را بریده اند . هر چند گاه سر می رسند و در یک چشم به هم زدن مواضع آنان را می کوبند و زهر چشمی می گیرند . آنقدر پایین پرواز می کنند که گوش کر می شود و آن قدر به هدف نزدیکند که خیال می کنی الان به کوه می خورند . خدا حفظشان کند .
بچه ها در هوای آفتابی نشسته اند و خاطرات در گیری را بازگو می کنند :
_ دیدی پسر عجب در گیری مشتی بود ، عراقیها را مثل گله ریختیم رو زمین .
_ آره ، دیشب سوراخ موش گرون شده بود .
_ بیچاره ها از ترس همدیگه رو می زدند.
در یک لحظه هواپیمای دشمن را بالای سر می بینیم . فرصت جنبیدن نیست . همه دراز کش می شویم ، بمب ها مثل نقل و نبات بر سرمان ریخته می شود . ترکش ها مثل زنبور از بیخ گوش می گذرند . آهسته سر بلند می کنم . باورم نمی شود ! همه سالمند . به خیر گذشت . از این همه تکش های ریز و درشت ، سهمی ندارم . ترکش ها کلید بهشت اند و کلید را به دست هر کسی نمی دهند .
صدایی با عصبانیت بلند می شود که :« صد بار گفتم جمع نشید و گپ نزنید .»
از گلگون خبری نیست . می گویند :
_ رفته بود آب بیاورد .
_ نکنه طوریش شده ؟
در همین هنگکام گلگون را می بینیم . مثل از جنگ برگشته ها بازویش را گرفته و لنگ لنکگان می آید . خون از آستینش می چکد . می پرسم :
_ علی آقا چی شده ، زخمی شدی ؟
_ چیزی نیست یه ترکش کوچیکه .
_ آخه اونجا رفته بودی چیکار ؟
__ رفته بودم برای بچه ها آب بیارم که نا مردا بمبارون کردند . اگه دراز نکشیده بودم کارم تموم بود .
_ پس شانس آوردی ؟ک
_ نه بابا بد شانسی آوردم !
فلاحت پور همچنان به فیلمبرداری ادامه می دهد و گفتگو ها را ضبط می کند . هنگام بمباران دوربینش روشن بود و این صحنه تاریخی ضبط شد . صحنه فوق العاده ایست !
مجیری ( شهید 9 وسایل امدادش رادر آورده با کمک عراقی ( شهید ) بازوی مجروح گلگون را باند پیچی می کند . زخم عمیقی است ، ولیبه روی خود نمی آورد . راحت و خونسرد حرف می زند . می پرسم :
_حالا چه احساسی داری ؟
_ حالا جدی تر شده ام . سعی می کنم دفعه بعد ، زودتر به جبهه بیایم .
مجیری پشت بندش می گوید :
_ ایوالله علی آقا ، اینجا رو باهات اومدم .
دنبال رادیویی می گردم تا ببینم مارش پیروزی می زند یا نه . بچه ها ندارند . باید در سنگر عراقی ها یافت . به طور قطع پیدا می شود ، چون در عملیات های گذشته تلویزیون و حتی ویدئو هم پیدا کرده بودیمم .
چشمم را به اطراف می گردانم .چند قدم جلوتر،ساک سفید رنگی افتاده .بله درست است مال عراقیهاست . جلو می روم .درش را باز می کنم .عجب شانسی ! یک رادیو سفید ترانزیستوری ، یک تقویم قطور با یادداشتهای زیاد ، یک سر نیزه آکبند ، یک مشت لباس ، سیگار ، تیغ خود تراش . رادیو را روشن می کنم . خرخر می کند . گمانم موجی شده ! روی هیچ موجی مستقیم نیست. تقویم ار باز می کنم . صفحه اول عکس رنگی پر زرق و برق صدام است. طبق معمول لبخند منحوسی به چهره دارد . چند صفحه دیگر هم رمز و رموز است و اندازه فاصله ها و گراهای مکانهای مختلف که به عربی یادداشت شده است.
پیش گلگون بر می گردم . درد بازویش شدیدتر شده است . باید هرچه زودتر به عقب برود و معالجه شود . من و فلاحت داوطلب می شویم که او را ببریم . تا اسکله و قایق حدوداً سه ربع راه است البته اگر از دست هلیکوپترها جان بدر ببریم . هلیکوپتر های خطرناکی هستند . صدای عجیبی هم دارند . دائماً می چرخند و مرتب بمباران می کنند . یکی می نشیند دیگری پرواز می کند . دومی میرود ، سومی می آید .
جان پناه ما فقط گودال هایی است که از اصابت خمپاره به وجود آمده . در راه چتر منوری پیدا می کنم ، سفید و براق . برای سوغاتی بد نیست . وقتی می آمدم پسرم گفته بود : « چتر منوریادت نره . » به تخته سنگی می رسیم که زیر آن خالیست و گلهای لاله وحشی جلویش قد برافراشته اند . بهترین محل و فرصت است برای اقامهنماز . هیچ معلوم نیست از این دشت پلشت جان سالم بدر ببریم . امام حسین (ع) هم درمیدان نبرد حتی آن هنگام که تیر به سویش می آمد نمازش راترک نکرد . ما هم به او اقتدا می کنیم .
نماز ما هم شکسته است و همنمشسته . جنگی تمام می شود . به راه می افتیم . هلیکوپتر ها دست بردار نیستند . در یک لحظه بر می گرد م و سینه کش شاخ شمیران را یک پارچه انفجار می بینم . بمبها مثل قارچ از دامنه کوه می رویند ، بزرگ میی شوند و محو می گردند . به کنار آب می رسیم و گلگون را با قایق روانه اورژانس می کنیم . گلگون دو انگشتش را به علامت پیروزی بالا آورده از ساحل دور می شود . در برگشت بار دیگر به یک ساک عراقی بر می خوریم . یک مشت لباس و 10_12 بسته سیگار درجه یک «کنت» ئ. سیگار ها را زیر خاک پنهان می کنم _ البته اگر سال دیگر درخت سیگار نروید .
* * **
هوا تاریک شدهاست . سری به برادر شکری می زنم. خبر ها ذحکایت از ان دارد ککه همتی مجروح شده و به عقب بر گشته است .
امشب گردانهای ما روی « بردکان » عمل خواهند کرد . امامیان با بیسیم می گوید : « شیمیایی و خوشه ای میان بچه های ما منفجر شده . شهید و مجروح داده ایم . خیر آبادئی هم جزء آنهاست . » باز هم پاتک و نزدیک شدن تانک هنا . خدایا توانمان را زیاد کن. خیلی ها شهید و مجروح شده اند . خدایا دستمان را بگیر .
بچه ها مردانه می جنگند . غلامعلی ، تیربارچی دسته جهاد هم به خیل شهیدان رفت . خدا رحمتش کند . چهار پنج ئتا بچه داشت . قرار بود به مشهد برود . عمرش باقی نبود . امروز پس از دو روز تشنگی و گرسنگی تعدادی بیسکویت به اسکله ارسال شده است . نیروهای عراقی که در دشت پخش شده اند دوباره دارند بالا می آیند . شکری با بیسیم به حاج صفوی می گوید که بر سرشان آتش بریزد . آتش ریخته می شود . و پس از 2 ساعت در گیری دشمن هم لت و پار .
باران رحمت خداوند شروع شده و به دنبال آن نقش زیبای رنگین کمان در اسمان کهنشانهای از پیروزی است .
تانک هایی که خیال آمدن داشتند دقایقی قبل با شلیک « مالیوتکا » توسط یکی از شیر دلان ذوالفقار و انهدام تانکی از آنان ، به طور خودکار عقب نشستند .
دیشب گروهانهای « قیس»و« حر» و« وهب » تعویض شدند . گروهان ما تابه حال هفت پاتک سنگین را جواب داده است . خدایا اینهمه از نظر و کرم توست . اگر لطف تو نباشد ما هیچ و پوچیم .
هم اکنون دو تانک دیگکر به اتش کشیده شد. دست بچه ها درد نکند . تیرشان رد خور ندارد.
الله اکبر ، الله اکبر . لحظاتی قبل _ بالاخره پس از چند روز انتظار _ مارش پیروزی این عملیات از رادیوو شنیده شد . از خوشحالی در پوست نمی گنجیم. خدایا از باران رحمتت متشکریم .
پایین شاخ ، بمباران شیمیایی به طور گسترده صورت گرفته ا ست . عراقی و اکبری و رمضانی و مجیری به فیض شهادت نائل شده اند . عراقی خدا بیامرز برای نجات کمک خود _ رمضانی _ به درون گاز می رود که دیگر فرصت بر گشت پیدا نمی کند . خوشا به سعادتشان !
هرچند که پیروز شده ایم ولی از این به بعد زمان آسان نخواهد گذشت . غم بچه های سفر کرده بر سینه ها سنگینی می کند . جای همسفران خالیست . زندیه هم پرواز کرده .
باران می بارد . هوا سرد است . آتش سنگین عراق دست بردار نیست .
7 فروردین 1367
دمدمای صبح آتش کمی سبکتر شده . حالامی شود شهدا و مجروحین را تخلیه کرد .
تعدادی از بچه ها گگم شدهاند . عراق باز پاتک کرده است . امامیان برای مقابله ، مثل شیر از تپه بالا می رود و در موضع قرار می گیرد . شکری پاتک را به سنگر فرمانددهی گزارش می کند :« ما تلفات دادیم ، نیرو بفرستید . تانکها دارن میان . مفهوم شد ؟ »
ساعت 10 دالایی شهید می شود . نیروهای عراقی خود را بالای شیار رسانده و اب نارنجک مزاحم بچه ها می شوند. بچه ها از جان مایه می گذارند . ساعت ده و سی دقیقه یک دسته از بچه های گردان کمیل خودشان را به ما می رسانند . به هر قیمتی شده پاتک دفع شده و عراقی ها دست از پا کوتاه تر عقب گرد می کنند .
اکنون یکی از بهترین نیروهای ما به شدت مجروح شد. تیر مستقیم به سر امامیان خورده و احتمال زنده ماندنش ضعیف است .
عراق دست بردار نیست . صدام تا همه سربازانش را به کشتن ندهد ول کن نیست . آنها با جان کندن خود را به تپه « مهدی » می رسانند . بچه ها به مقابله می پردازند . هر نیری ما با ده تای انها برابری می کند .به زودی بچه های کمیل حسابشان را می رسند و آنها را از شیار به پایین می ریزند .
خودمان را بالای شاخ می رسانیم .امامیان نیمه جان است . به سختی نفس می کشد . او را ازاورژانس به اسکله می برند .
***
به هر تقدیر مأموریت گردان تمام شده و باید خط به گردان کمیل تحویل داده شود . ما با کوله باری از خاطرات تلخ و شیرین به عقب بر می گردیم . من و فلاحت باید به تبلیغات گردان در حلبچه برگردیم تا سراغی از بقیه بچه ها بگیریم . به اسکله می رسیم . همان نقطه حساس سوق الجیشی که بیش از همه جا بمباران شده و بیش از همه مجروح و شهید داده . در آنجا گروهی اسیر بعثی در انتظار قایق نشسته اند . لحظاتی قبل همان جا بمباران شده بود . آنها هنوز می لرزند و از ترس آمدن هواپیماهای خودشان در سینه کش تپه دراز کشیده و به آسمان خیره مانده اند . عده ای که مجروح شده اند ، ناله می کنند و نفرین ها را نثار صدام .
دو برادر که مأمور بردن آنها هستند کمی آن طرفتر در انتظار آمدن قایق به سر می برند . دو جنازه آن طرفتر به پشت افتاده اند . برادران بسیجی می گویند : ما چهار نفر بودیم ، آن دو نفر در بمباران شهید شدند . »
جیب بعثی ها را می گردم تا وسیله قتاله ای نداشته باشند . با ترس و لرز هر چه دارند بیرون می آورند . مطمئنمی شویم که سلاحی ندارند ، فقط تیغ ریش تراشی و سوت و سیگار و …
یکی سیگار تعارف می کند و دیگری چیز هایی به عربی بلغور می کند . سومی به نفع جمهوری اسلامی شعار می دهد . چهارمی می گوید :« والله انا مسلم ! و صدام صهیونیه و …» بقیه هم برای فهماندن مقصودشان از حرکات دست و پا و گردن استفاده می کنند .
می فهمم که گرسنه اند ولی برایشان متأسفم . نان خشکی هم موجودنیست . خودمان هم گرسنه ایم . اسرا با وقاحت هرچه تمام در کنار دو شهید لمیدهاند . به همدیگر سیگار تعارف می کنند و دود می کنند . یکی از راه می رسد و می گوید :« این بی شرف ها را ببندید به رگبار ! »
_ نه برادر اینهافعلاً اسیر ما هستند . اسلام چنین اجازه ای به ما نمی دهد .
جداً که بچه ها چقدر پایبند به احکام مقدس مرامشان هستند . اگر مرام ما هم بعثی بود ، الان تکه بزرگشان گوششان بود .
قایقی سر می رسد.اسرا بلند می شوندو به طرف قایق هجوم می برند تا هر چه زودترخودرا از خطر برهانند . با شلیک تیری به آنها می فهمانیم که حق تقدم با شهدا و مجروحین است. قایقران همان مسیر پر اضطراب رابه سرعت می پیماید وکما فی السابق انفجار ها نا موفق است ونا مشخص . قایقران می گوید :« در طول روز مرتب آتش به سرمان می بارد ولی هنوز به لطف خدا قایق ضد ضربه ما آسیبی ندیده . تازه اگر خمپاره هم نیاید حوصله ما سرخواهد رفت . دلخوشی ما همین صداهای توپ و تانک و خمپاره است . »
چشمهای ما اطراف قایق را دور می زند و خمپاره ها را می شمارد . انفجارها به 20 نمی رسد که به ساحل می رسیم.
تا اینجا قسر دررفتهایم ، اما هنوز اعداد خوان به هفت نرسیده است .
این سوی آب مسئول یگان دریایی مشغول هماهنگی کارهاست . چند قایق اسیر می اورند .. یکی آذوقه می برد و دیگری مجروح . عده ای جان پناه ها و سنگر ها را مستحکم می کنند. با قیافه ای خسته و سر و رویی خاک گرفته .
از سر بالایی روبروی اسکله به سختی بالا می رویم به سوی خط پدافندی به راه می افتیم . سینه کش تند و نفس گیری است . بی همت وتوکل نمی توان آن را پیمود . به بهانه سوت و انفجار خمپاره ها دراز می کشم واستراحتی می کنم . فایده ندارد . هر چه بنشینی خسته ترمی شوی . مهدی به بالا رسیده ومرتب فریاد می زند . دلواپس من است .خیال می کند مجروح شده ام .تجهیزات را روی زمین می گذارم و سبکبار خودم را بالا می کشم .
باهر جان کندنی بود ارتفاعات را پشت سر گذاشته و به خط پدافندی خودمان می رسیم . بچه های گردان سید الشهدا( ع) با هوشیاری تحرکات دشمن رازیر نظر دارند . توپخانه « گرا » می گیرد و مرتب می کوبد . فریاد شادی بچه ها راوی موفقیت شلیک هاست .
دو چهره آشنا را میبینیم . یکی پسر وزیر سپاه ، برادر رفیق دوست است و دیگری فرزند رئیس مجلس شورای اسلامی حجت الاسلام هاشمی رفسنجانی . مهدی رفسنجانی دیده بان است و مشغول دیده بانی .
مثل پدرش آرام و خونسرد است . سعی می کند از جلو دور بین بگریزد و از سخن گفتن طفره برود . اما تیر فلاحت محال است به هدف نخورد ، آن همموقعی که روی رگبار بگذارد . به قول خودش اسلحه او در هر ثانیه 24 « فریم » شلیک می مکند . برادر زرمخی مسئول تبلیغات لشکر راهم در آنجا می بینیم و اخبار دست اول را از او می گیریم .
با گذشتن دو اف _ 14 خودی از بالای سر ،نگاهمان به سمت ارتفاعات شاخ شمیران کشیده می شود . دود غلیظ سفیدی دیدهخ می شود . بی شک گاز شیمیایی است . خدا بچه های گردان کمیل را حفظ کند . با دوربین دیده بان دقیق می شویم . در نقطه ای از کوه شعله آتش به چشم می خورد . شاید به خاطر خنثی کردن گاز باشد .
به طرف اورژانس خط می رویم . عده ای عراقی به اسارت در آمده جلوی آن صف کشیده اند . یکی که جراحت برداشته به داخل اورژانس برده می شود . دقایقی با آنها به گفتگو می نشینیم . از آنها می خواهم نظرشان را کتباً بنویسند و آنها هم اینچنین می نویسند :
احمد عیسی یاسر : در حال خدمت در ارتش عراق بودم که وقتی خوب فکر کردم متوجه شدم در رفتار با جمهوری اسلامی راه اشتباهی را در پیش گرفتهام . لذا خدمت را ترک گفته فرار کردم لیکن پلیس عراق به سوی من شلیک کرد و مرا به اداره سازمان امنیت ارتش « رکن_ 2 » بردند و در آنجا مرا زدند و تهدید کردند که اگر به خدمت باز نگردم خانواده ام اعدام می شوند بااین همه من به جمهوری اسلامی پناهنده شدم . و تشکر می کنم از جمهوری اسلامی ، به خصوص که با من در اینجا رفتار خوبی می شود والسلام .
عبدالحسین میثم :
با ما رفتاری انقلابی شد که یک رفتار بسیار خوب بود و صدام می گفتاگر اسیر شوید ایرانیان شما را اعدام می کنند ولی این دروغ است چون با من رفتار خوبی شده و آّ و سیگار به من دادند و همچنین غذا . ما از انقلاب اسلامی کمال تشکر ار داریم
قدس علی عزیز :
صدام بزدل می گوید مسلمان است . مسلمان نیست . امریکایی است . ما را به زور به جبهه فرستاد . متشکرم .
فرمانده اسرا می گوید : برای اینکه اطمینان پیدا کنیم که با اسرا چگونه رفتار می شود اول چند نفری را به سوی شما فرستادیم تا تسلیم شوند وخودمان با دوربین از دور تماشا می کردیم . وقتی مطمئن شدیم و دیدیم شما دوستان ما را در آغوش گرفتند ما هم آمدیم وخود راتسلیم کردیم .
در همین هنگام میراژدشمن با شلیک پدافند ما به آتش کشیده می شود . بچه ها با شور و هیجان تکبیر می فرستند . اسرا هاج وواج چشم به آسمان دوخته ، انگشت به دهان مانده اند . هواپیما که یکپارچه شعله شده معلق زنان سر نگون می شود .
خلبان بخت بر گشته با چتر نجات در هوا سرگردان شده به این سو و آن سو می رود . آنقدر بالاست که مثل یک نقطه سفید دیده می شود . تقلا می کند تا خودش را به سوی عراق بکشاند ولی ازبخت بدوشاید هم بخت خوب باد همراهیش نمی کند و به سوی جمهوری اسلامی کشیده می شود.
به درون سنگر مستحکم اورژانس می رویم . درودیوار بوی خون می دهد . جسد نیمه جان برادری روی تخت افتاده. دکتر و دستیارانش برای نجات اوهمت گمارده اند . لحظات مرگ وزندگی است. حال رزمنده وخیم است . کار به تنفس مصنوعی کشیده است . از چهره مصدوم می توان فهمید که تلاش بیهوده است . رنگ او مثل گچ سفید شده است . نه حرکتی دارد نه ناله ای . پس از حدود نتیم ساعت یا سه ربع کلنجار رفتن عاقبت دکتر تسلیم تقدیر می شود . گوشی را آرام برمی دارد و زیر لب می گوید :« دوست با قساوت خصم شهید می گردد و خصم با ترحم دوست مداوا . عجب معرکه ای است ! »
کم کم هوا رو به تاریکی می رود به سرعت به مقر بر می گردیم . هنوز بیش از یک کیلومتر نرفته ایم که بوی گاز شیمیایی احساس می شود . بو مشکوک است . کمی جلو تر می رویم گاز بیشتر می شود .
به تبلیغات لشکر می رویم . سوت و کور است و غم گرفته . بر خلاف همیشه پرنده پر نمی زند چادر به هم ریخته است . همه رفته اند . کجا ؟ معلوم نیست . لابد گاز شیمیایی فراریشان داده .
صد قدم بالاترروی تپه آتش به پاست. چند نفری دورآن گپ می زنند. رقص نوربر چهره ماسک زده شان ، قیافه آنان را وحشتناک کرده است . پیش آنها می رویم . می گویند :« چند دقیقه پیش منطقه بمباران شیمیایی شده است .» احتمالاً بچه ها به بلندی پناه برده اند .خدا پشت و پناهشان به چادر بر می گردم . گرسنه و تشنه ام . امشب شب شام غریبان است . تاریک وساکت وصامت.در چادر غم گرفته نه نانی است و نه خوراکی.اگر هم باشد آلوده است . آدم دلش می گیرد. چه شب غمباری ! چاره چیست ؟ باید یک جوری خود را سرگرم کرد و شب را به صبح رساند . همچنان ماسک بر چهره دارم . با این وجود آتش هم بر پا می کنم تا اثر گاز خنثی یا کمتر شود ، هر چند که خطر شناسایی و بمباران می رود ولی دیگر آب از سرمان گذشته ، باداباد . خسته ایم اما خوابمان نمی برد . بیم شیمیایی مجدد می رود . خوابیدن مساوی است با بر نخاستن . بهتر است کشیک بدهم .
ساعت سه نیمه شب است . دقایقی با ماسک دراز می کشیم ، نفس کشیدن جداً مشکل شده است . یواشکی گوشه ماسک را با انگشت کنار می زنم تا مقداری هوا بیاید و راحت تر نفس بکشم ! وقتی دیدم هیچ طوری نشد و بلایی سرم نیامد ماسک رابر داشتم تا ساعتی را بدون مزاحمت آن بخوابم . فلاحت هم به من اقتدامی کند . خلاصه خوابیدن همان و عارضه سوزش چشم همان . بالاخره پایان شب سیه سپید شد و چشممان به جمال روشنایی منور گردید.
راوی:محمد حسین قدمی
گزارش مرتبط: