حاج حسين منو فرستاد پيش رحيم تا پيغامي بهش بدم. منم پيش رحيم موندگار شدم. اولين حرفي كه رحيم به من زد سراغ آقا جعفر رو گرفت. گفتم زخمي شده بود. زياد سخت نبود، رفت عقب. سالها بود با هم بودند. هر كجا يكي از اونها رو ميديدي، دست خودت نبود، دنبال اون يكي ميگشتي و به فاصلة چند متري اطرافش پيداش ميكردي. وقتي آقا رحيم مسئول دسته بود، آقا جعفر هم معاونش بود. وقتي آقا رحيم فرمانده گروهان شد، باز جعفر معاونش شد. بارها شد ميخواستند اونها رو متقاعد كنند كه از هم جدا بشن تا تو عمليات اگه اتفاقي براي يكي افتاد، روحية نفر ديگر خراب نشه. اما هميشه با خنده معنيدار اونها طرف ميشد. بعضيها هم بهشون گير ميدادند كه درست نيست و بلايي سرش ميآوردند كه طرف از حرفش پشيمون ميشد. چند تا عمليات با هم رفتند و سالم برگشتند. يا چند تا زخم كوچيك كه آقا رحيم برداشت تا عمليات كربلاي پنج شلمچه. حال و هواي هر دو عوض شده بود. خصوصاً آقا جعفر كه خيلي سربهسر بچهها ميگذاشت، عجيب آروم شده بود. زياد اهل فكر شده بود و… معلوم بود خبرهايي هست. خيلي زود با فرياد اللهاكبر اعلام كرد كه به هدف نرسيده، اما… آمبولانس داشت عقب ميرفت كه آقا جعفر رو مجروح داخلش ديدم. آقا رحيم جلو تو محاصره افتاده بود و فقط جراحت ميتوانست اونها رو تو اين شرايط از هم جدا كنه. حاج حسين منو فرستاد پيش رحيم تا پيغامي بهش بدم. منم پيش رحيم موندگار شدم. اولين حرفي كه رحيم به من زد سراغ آقا جعفر رو گرفت. گفتم زخمي شده بود. زياد سخت نبود، رفت عقب. وقتي پيكر آقا رحيم بين ما و عراقيها در زمين افتاده بود، همهاش به اين فكر بودم كه جواب آقا جعفر رو چي بدم! چطور بهش بگم نتونستم پيكر آقا رحيم رو عقب بياريم. رسيدم به آمبولانس كه سوخته بود. با مكافات مجروحين داخل آمبولانس رو بيرون كشيدم. همه شهيد شده بودند. وقتي پيكرش رو ديدم، اشكم سرازير شد. آقا جعفر هم خودش رو به رحيم رسونده بود. اونم شهيد شد. جالب اينكه تو گلستان شهدا هنوز هم كنار هم هستند. 1. شهيد رحيم يخچالي فرمانده گروهان كميل، برادر شهيد كمال يخچالي. 2. جعفر عابدينيزاده، معاون گروهان كميل، فرزند شهيد حاج علي عابدينيزاده معروف به حاجي و جعفر. |