یکی از دوستان عبد الغفور تعریف می کرد:
ما جزء گروه امداد بودیم. یک روز، بعد از پیاده روی زیاد، خسته و کوفته وارد سنگر شدیم و شروع کردیم به خوردن هندوانه ای که برایمان آورده بودند. اما عبد الغفور هندوانه نخورد و از سنگر بیرون رفت و گفت:
ما جزء گروه امداد بودیم. یک روز، بعد از پیاده روی زیاد، خسته و کوفته وارد سنگر شدیم و شروع کردیم به خوردن هندوانه ای که برایمان آورده بودند. اما عبد الغفور هندوانه نخورد و از سنگر بیرون رفت و گفت:
سزاوار نیست که ما میوه بخوریم و دوستان مجروحمان در میان خاک و خون افتاده باشند.
همین که از سنگر بیرون رفت، صدای انفجار خمپاره ای به گوش رسید. وقتی بیرون رفتیم، عبد الغفور را دیدیم که به شهادت رسیده است.
همین که از سنگر بیرون رفت، صدای انفجار خمپاره ای به گوش رسید. وقتی بیرون رفتیم، عبد الغفور را دیدیم که به شهادت رسیده است.
راوي پدر شهید