در دی ماه سال 1365 به جبهه اعزام شدیم و در عملیات کربلای 5 شرکت کرد یم. یک روز از اوج حمله د شمن، من مجروح شدم. چون پایم قطع شده بود ؛ خون زیادی از دست داده بودم. نزدیک غروب بود که محمد را دیدم. او و همرزمش مقداری مهمات را روی برانکارد گذاشته بودند و به طرف خط مقدم می رفتند. صدایش زدم. نگاهم کرد و گفت:
تخمکار! تويی؟
به طرفم آمد. قمقمه ی آبش را به من داد و گفت:
الان بر می گردم.
چند دقیقه بعد بر گشت. مرا روی برانکار گذاشت و به طرف پشت خط حرکت کرد. اما یک دفعه ترکشی به پایش اصابت کرد و بعد از چند قدم راه رفتن، روی زمین افتاد. او مدام یا زهرا و یا حسین می گفت. کمی بعد به من گفت:
هر دوی ما شهید می شویم.
اما با تلاش دوستانی که ما را پیدا کرد ند، به پشت خط منتقل شدیم. مرا به بیمارستان ابو علی سینا و او را به مشهد اعزام کردند. چند روز بعد به پدرم گفتم:
محمد، جان مرا نجات داد. اگر می توانی برو و به او سر بزن.
پدرم وقتی به بیرجند رسیده بود که پیکر محمد بنی اسدی را تشییع می کرد ند.
به طرفم آمد. قمقمه ی آبش را به من داد و گفت:
الان بر می گردم.
چند دقیقه بعد بر گشت. مرا روی برانکار گذاشت و به طرف پشت خط حرکت کرد. اما یک دفعه ترکشی به پایش اصابت کرد و بعد از چند قدم راه رفتن، روی زمین افتاد. او مدام یا زهرا و یا حسین می گفت. کمی بعد به من گفت:
هر دوی ما شهید می شویم.
اما با تلاش دوستانی که ما را پیدا کرد ند، به پشت خط منتقل شدیم. مرا به بیمارستان ابو علی سینا و او را به مشهد اعزام کردند. چند روز بعد به پدرم گفتم:
محمد، جان مرا نجات داد. اگر می توانی برو و به او سر بزن.
پدرم وقتی به بیرجند رسیده بود که پیکر محمد بنی اسدی را تشییع می کرد ند.
راوي عید محمد تخمکار