یک شب که به تهران آمده بود، به دیدن من آمد. آثار خستگی را در چهره ی او نمایا ن بود. با این حال تصمیم گرفت که بعد از نماز مغرب و عشاء به همراه براد ران دیگر،؛ زیارت جامعه کبیره بخواند. خواندن دعا تا پاسی از شب ادامه داشت. سید یحیی با چشمانی پر از اشک و با صدای سوزناک دعا را می خواند و درباره ی مفاهیم عالیه ی این زیارت حرف می زد. وقتی که نگاهش می کردم، احساسم این بود که آثار خستگی بر اثر خواندن دعا از چهره اش محو شده است.
دکتر آریان
می دانستم که شب ها غذای سنگین نمی خورد. یک شب که به خانه ی ما آمده بود، برایش یک دانه گلابی بردم. اما او گلابی را نخورد. پرسیدم:
چرا نمی خوری؟
در جوابم گفت:
این گلابی را کسی باید بخورد که بتواند انرژی حاصل از آن را در راه خدا مصرف کند.
کریم قاسمی مفرد
در زمان ریاست جمهوری بنی صدر، برای انجام ماموریتی به کردستان رفته بود. در آنجا مسؤلیت تقسیم مهمات را به عهده داشت.
وقتی از ماموریت بر گشت، گزارش هایی را مبنی بر خیانت های بنی صد ر به مسئولین ارائه کرد. به او گفتم:
پسرم! بنی صدر رئیس جمهور است. تو نباید این گزارش ها را می دادی.
در جواب گفت:
اگر او رئیس جمهور است من هم مامورم.
پدر شهید
سید یحیی رابط و بانی ازد واج من و همسرم بود. در روز جشن ازدواج، اتاق را با نوشتن چند آیه و حدیث تزئین کرد. بعد هم جمله ای را به عنوان هدیه به من و همسرم گفت: جمله این بود:
از این به بعد شما د و نفر هستید و مسئولیتتان سنگین تر است. باید دو نفری در راه خدا گام بردارید.
دوست شهید
آن شب قرار بود که به طرف مواضع از دست رفته برویم و آن ها را دوباره تصرف کنیم. ساعت یک شب بود، خواب بودم که با صدای یحیی از جا پریدم. یحیی گفت:
بلند شو! می خواهیم برویم نجف.
حالت روحانی عجیبی داشت. وقت اعزام، توی اتوبوس مدام نوحه می خواند. بچه ها می گفتند:؟
مثل این که می خواهی شهید بشوی؟
او می خندید و می گفت:
اگر خدا قسمت کند.
همان شب یحیی به شهادت رسید.
محمد رضا شریفیان
یک دیدگاه
ناشناس
سلام یحیی جان روحت شاد من که همیشه یادت میکنم داداش جان امیدوارم که شما هم منودران دنیاشفاعت کنی