زمانی که در جبهه بود، تلفنی به او خبر دادیم که صاحب فرزند شده و خداوند به او پسری عطا کرده است. از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شد و گفت:
اسمش را محمود بگذارید. ان شا اﷲ به زودی می آیم و او را می بینم.
اما مدتی گذشت و از او خبری نشد. دو ماه و نیم در جستجوی او بودیم. اما او را پیدا نکردیم. تا اهواز هم رفتیم. فرماندهانش گفتند که رفته مرخصی. همرزمانش هم از او خبری نداشتند. بالاخره در گرگان یکی از دوستانش را پیدا کرد یم که در لحظه ی آخر همراه او بوده. او برایمان تعریف کرد:
صبح بود که بهمن آبادی سوار بر آمبولانس به نزدیکی سنگر ما آمد و جلوی سنگر توقف کرد. به او گفتیم که بیاید با ما صبحانه بخورد، ولی او قبول نکرد و گفت که می خواهد در ماشین قرآن بخواند. چیزی نگذشت که هواپیماهای عراقی حمله کردند و یکی از آن آمبولانس ها را هدف گرفت و در یک چشم به هم زدنی آمبولانس منفجر شد. از آن به بعد دیگر نفهمید یم چه اتفاقی افتاد.
بعد از کلی جستجو؛ بالاخره جسد سوخته ی محمد رضا را در تهران پیدا کردیم و آن را همراه خود به بیرجند بردیم.
صبح بود که بهمن آبادی سوار بر آمبولانس به نزدیکی سنگر ما آمد و جلوی سنگر توقف کرد. به او گفتیم که بیاید با ما صبحانه بخورد، ولی او قبول نکرد و گفت که می خواهد در ماشین قرآن بخواند. چیزی نگذشت که هواپیماهای عراقی حمله کردند و یکی از آن آمبولانس ها را هدف گرفت و در یک چشم به هم زدنی آمبولانس منفجر شد. از آن به بعد دیگر نفهمید یم چه اتفاقی افتاد.
بعد از کلی جستجو؛ بالاخره جسد سوخته ی محمد رضا را در تهران پیدا کردیم و آن را همراه خود به بیرجند بردیم.
راوي : علی اکبر بهمن آبادی ( پدر شهید )