بیست و پنج سالش شده بود. آخرین باری که به مرخصی آمده بود. از او خواستم که به جبهه نرود تا مقدمات دامادیش را فراهم کنم و گفتم: سرش را پایین انداخت و با ناراحتی گفت:
من و د و سید دیگر در یک سنگر بود یم. من و سید علی رضا رحمتی قالی بافان. وقتی کاتیوشای دشمن به سنگر خورد، سید علی رضا رحمتی را به بهشت برد. خونش را به صورتم مالیدم و عهد کردم که انتقامش را بگیرم. خون زیادی از حمل مجروحان و شهیدان بر لباس من به امانت مانده است. من جواب این امانت ها را چگونهه بد هم؟ گفتم: خوب اول ازدواج کن، بعد برو جبهه. گفت: نه ازدو.اج دلبستگی می آورد. می ترسم دلبستگی مرا از جبهه باز دارد. مادر شهید |