وقتی به اهواز رسیدیم، ما را به محل ستاد منتقل کردند. اولین کاری که سید محمد انجام داد، رفتن به حمام بود. گفتم:
آقا سید! ما تازه رسیده ایم. نکند خسته شده ای؟
گفت: نه منطقه جای متبرکی است. حیف نیست که بدون غسل برویم؟
وقتی ما را تقسیم کردند، فهمیدم که باید از او جدا شوم. موقع خداحافظی رو به من کرد و گفت:
من وصیت نامه ام را نوشته ام. ممکن است دفعه ی آخری باشد که همدیگر را می بینیم. به شما سفارش می کنم که به خانواده ام تاکید کنید دوچرخه ام را بفروشند و پولش را به مسجد بدهند. تعدای کتاب دارم که آن ها را هم به کتابخانه مسجد اهدا کنند کمی پول دارم که آن ها را در مراسم عزایم خرج کنند. چیز دیگری ندارم.
بعد با هم خداحافظی کردیم. او رفت و با جسدی پر از ترکش به مشهد باز گشت.
احمد احمدی حسینی
روز تشییع جنازه ی پسرم، خانمی ناشناس خیلی بی قراری و گریه و زاری می کرد. حتی من که مادر شهید بودم. تحت تاثیر آن زن قرار گرفتم. پیش او رفتم و گفتم:
ببخشید خواهر! من ماد ر شهید هستم. شما را به جا نمی آورم. چرا این قد ر برای پسر من بی قراری می کنید؟
زن در جواب من گفت:
ما جنگ زده هستیم. از آبادان به مشهد آمده ایم. د و تا از فرزندان من شهید شده اند. همسرم و یکی دیگر از فرزندانم نیز مجروح جنگی هستند. وقتی آن ها در بیمارستان قائم بستری بود ند، سید محمد خیلی به آنها می رسید. هر روز از طرف سپاه برای سر کشی و کنترل مجروحین به بیمارستان می آمد و حتی به ما کمک مالی می کرد. وقتی همسر و فرزندم مرخص شدند، به خانه ی ما می آمد و آن ها را پانسمان می کرد و اگر دارویی لازم داشتند، تهیه می کرد و برایمان مواد غذایی می آورد چند وقت بود که از او بی خبر بودیم. پسرم از سپاه، سراغش را گرفته بود. کمی بعد فهمیدیم که شهید شده است. او تنها شهید شما نیست. بلکه فرزند شهید من هم هست.
مادر شهید