در روزهای عزاداری محمد حسین، مسجد محل خیلی شلوغ بود. همه کسانی که او را می شناختند، آمده بود ند که در نبود او با ما همدری کنند. یک روز که از مسجد به خانه بر گشتم، یکی از دوستانم را دیدم. او به من گفت:
من دیشب خوابی دیدم که باید آن را برای شما تعریف کنم. پرسیدم: چه خوابی؟
گفت: خواب دیدم که محمد حسین کنار دریا چه ای نشسته و خیلی شاد و سر حال است. به او گفتم: این جا چکار می کنی؟ خندید و گفت: این باغ مال من است. این جا درخت سیب زیاد است. برو یک دانه سیب برای خودت بکن. بعد سیبی را به دست من داد و گفت: این را ببر بده به پدرم و بگو که نصفش کند. نصفش را بخورد و نصف دیگرش را به ماد رم بدهد تا دیگر گریه نکنند. همان روز برای یاد بود شهید بر سر مزار او رفتیم. جمعیت زیادی آمده بودند. یک دفعه چشمم به سیبی افتاد که کمی آن طرف تر از مزار محمد حسین روی زمین افتاده بود. تعجب کردم و. ما هیچ چیز برای پذ یرایی از مهمان ها نبرده بودیم. فکر کردم دارم اشتباه می کنم. به مردی که کنارمن ایستاده بود گفتم: آن جا را نگاه کن. چیزی می بینی؟ گفت نه چیزی نمی بینم. دوباره نگاه کردم. باز هم سیب را دیدم. خودم خجالت کشیدم بروم جلو و آن را بردارم. به مردی که کنارم ایستاده بود، گفتم: فلانی! برو آن جا را نگاه کن. یک دانه سیب افتاده. می خواهم آن را برایم بیاوری. او رفت و بعد از کمی گشتن سیب را پیدا کرد. سیب را به همسرم دادم و گفتم: این را نگه دار! چهل روز بعد سیب را نگاه کردم. مثل روز اولش سالم بود. دوباره آن را تا چهل روز دیگر نگه داشتیم. باز هم سالم بود. باز هم چهل روز دیگر نگهش داشتیم. بعد آن را نصف کردیم. نیمی از سیب را من خوردم و نیمی دیگر را همسرم. بعد ازآن احساس خوبی داشتیم و دیگر برای محمد حسین گریه نکردیم. پدر شهید |