محمد رضا کتاب نوحه ای تهیه کرده بود و بیشتر اوقات، تمرین نوحه خوانی می کرد. یک روز برای انجام کاری از خانه بیرون رفتم وقتی بر گشتم دیدم محمد رضا روی درخت وسط حیاط نشسته و دارد نوحه می خواند و خواهران و برادرانش را سر گرم بازی هستند. وقتی علت این کارش را پرسیدم. گفت:
من داشتم با صدای بلند نوحه می خواندم. بچه ها گفتند که نخوانم. ولی من ادامه دادم. آنها دنبالم کرد ند و من از دستشان فرار کردم و آمدم این بالا. مادر شهید |