پدرم 60 ساله بودند که به جبهه رفتند و به امداد گری مشغول شدند. آن طور که همرزمانش تعریف می کنند. یک روز صبح، موقع نماز، پدر به اصرار بقیه ی رزمندگان، پیش نماز می شود. امال وقتی نماز شروع می شود، تعدادی از مزدوران حزب دمکرات به مسجد حمله می کنند و پس از به شهادت رساندن نگهبانان، وارد مسجد می شوند و به طرف نماز گزاران شلیک می کنند.
تیری به کتف پدر می خورد. ایشان تفنگ را به سینه خود می چسباند و به سجده می روند و در همان حال تیر دیگری که به طرفشان شلیک می شود، به شهادت می رسند.
پسر شهید |