شب بود و برف شدیدی می بارید. اما پدر هنوز نیامده بود. زیر کرسی نشسته بودیم و تلویزیون می دیدیم. مادر هر چند گاهی کنار پنجره می رفت و به د ر چشم می دوخت. پدر تازه به مرخصی آمده بود و می خواست بر گردد. ما به نبود او عادت داشتیم. با این حال دیر کرد نش نگرانمان کرده بود. یک دفعه با صدای در، از جا بلند شدم و خود را به حیاط رساندم. پدر پشت در بود و با چشمان درشتش نگاه می کرد. خودم را در آغوشش انداختم و او را بوسیدم و اوهم من را بوسید. با این که دستانش پر بود، مرا بلند کرد و با هم وارد اتاق شد یم. پد ر چیزهایی را خریده بود؛ به مادر داد و دوباره به طرف در رفت. پرسیدم:
با با! کجا می رویی؟ برگشت و نگاهم کرد و گفت: دوست داری با من بیا؟ با خوشحالی سر تکان دادم و خیلی زود لباس گرم پوشیدم. پدر کیسه ای را که کنار در گذاشته بود، برداشت و راه افتادیم. از د ر بیرون آمدیم و وارد خیابان شدیم. باد سردی می وزید. پاهایم تا زانو در برف فرو می رفت. با این حال سعیب می کردم که از پدر عقب نمانم. بعد از طی کردن راهی طولانی، به چند خانه ی قدیمی و نیمه ویران رسیدیم که نور کم رنگی از پشت پنجره ها ی آنها به چشم مکی خورد. پدر دم در یکی از این خانه ها توقف کرد و در زد. پیرزنی شکسته و خمیده در را باز کرد وبا دیدن پدر خطوط چهره اش از هم باز شد. پدر سلام کرد. پیرزن جواب سلام او را داد و از ما دعوت کرد که به خانه اش برویم. خانه ی پیر زن سرد و کم نور بود. خودم را به چراغ نفتی نزدیک کردم تا گرم شوم. پدر کیسه ای را که همراه خود آورده بود، باز کرد و پلاستیکی را که داخل آن گوشت و برنج بود، بیرون آورد و گوشه ای گذاشت . کمی بعد از خانه بیرون آمدیم و با پیرزن که مرتب دعا می کرد، خداحافظی کردیم. پدر مرا بغل کرد. سرم را روی شانه اش گذاشتم. او در حالی که با نفس هایش گرمم می کرد، گفت: بعد از من، تو مرد خانه هستی. به مادرت کمک کن. به مردم هم کمک کن. آن ها مثل خواهران و برادران تو هستند. وقتی به خانه رسید یم، برف ما را سفید و خیس کرده بود. ماد ر د ر را باز کرد و مرا به خانه برد. اما پدر هم به حیاط رفت. پیت نفتی را که کنار حیاط بود، برداشت و از در بیرون رفت. فرزند شهید |