یک روز که از مراسم هفتم یکی از شهدا به خانه برگشتم. دیدم که عبدالعلی مشغول خواندن نماز است، حال عجیبی داشت. گریه می کرد و می گفت:
برایم دعوت نامه فرستاده اید که به یاری اسلام بروم؟ یک دفعه بیهوش شد و روی زمین افتاد. با عجله بالای سرش رفتم و تکانش دادم تا به هوش آمد. اما دوباره فریاد زد: یا مهدی! یا زهرا!
و دوباره بیهوش شد. این قضیه سه بار تکرار شد. دفعه ی سوم که به هوش آمد، پرسیدم: بابا جان! چه شده؟ چرا این قدر بیتابی می کنی؟ در جوابم گفت: در عالم رویا، خانم و آقای سیدی بالای سرم آمد ند و گفتند: عبدالعلی! نمی خواهی اسلام را یاری کنی؟ بعد نامه ای را به دستم دادند و گفتند: این نامه را امام حسین نوشته و می گوید که برای یاری اسلام اقدام کن. پدر! خواهش می کنم اجازه بدهید که من به جبهه بروم. اگر اجازه ندهید، خودتان باید جواب گوی حضرت مهدی و حضرت فاطمه باشید. این اتفاق باعث شد که من با رفتنش به جبهه موافقت کنم. قربان محمد صالحی |