با این که کفش هایش پاره شده بود، به ما چیزی نگفت و د ور پایش پلاستیک پیچید و ما تا مدتها نفمیدیم که کفش هایش پاره بوده، علاوه بر این دست به کمک خانواده هم بود. خیلی وقت ها، هم کار می کرد و هم درس می خواند و پولی را که به دست می آورد به من می داد تا در خانه خرج کنم. من که شاهد زحمات او بودم، می گفتم:
مادر جان! من باید این پول ها را به چشم هایم بکشم، چون تو برای پیدا کردن پول خیلی زحمت می کشی.
زهرا آدینانی
عباس، اهل این نبود که از کسی کینه به دل بگیرد. سعی می کرد با همه ی مردم، حتی آن ها که در حقش بدی کرده بودند، خوش رفتار باشد. وقتی می خواست برود جبهه ی کرد و مدتها با هم قهر بود یم، رفت و با او هم خداحافظی کرد. وقتی به او گفتم که چرا این کار را کرده، در جوابم گفت: سراغ همه رفت وحلالیت می طلبید. حتی یک بار به خانه عمه اش که در تهران زندگی می کند.
آدم نباید کینه ای باشد من می خواهم بروم منطقه. باید از همه حلالیت بطلبم.
ماد ر شهید
وقتی که آمد خانه و گفت: که می خواهد برود جبهه، به او گفتم:
تو هنوز کوچکی و سنی نداری. اگر بروی جبهه و برایت اتفاقی بیفتد، ما چه کار کنیم؟
در جوابم گفت:
اول خدا بعد د وازده امام و بعد شما،. مگر هر کس می رود جبهه شهید می شود؟ شهید شدن لیاقت می خواهد، سعادت می خواهد چه معلوم که من بروم و شهید شوم.
با همه ی این حرف ها، حاضر نشدم رضایت نامه اش را امضا کنم. پدرش هم همین طور. عباس که دیگر طاقتش تمام شده بود، گفت:
اگر رضایت ندهید، این برگه را می برم پیش مادر دوستم. او حتماً برایم امضا می کند.
وقتی این همه اصرار او را دیدیم، باباخره رضایت نامه را امضا کردیم. عباس که خیلی خوشحال شده بود، پیشانی و چشم های مرا بوسید و سرش را روی پایم گذاشت و گفت:
حالا دیگر راحت شدم.
زهرا آدینانی
یک دیدگاه
زهرا آدینانی
سلام منم زهرا آدینانی هستم شما کجا زندگی میکنید؟