بیش از یک سال بود که عراق بخشی از جنوب کشور را اشغال کرده بود. این وضع چون خاری بر دل ما میخلید و همه آنهایی که دلشان برای ایران و اسلام می سوخت از این موضوع زجر می کشیدند.
در آن روزها ما در دزفول مستقر بودیم و هر از چند گاه از شمال ارتفاعات ” علی گره زرد ” و شمال دشت عباس به پشت دشمن پرواز می کردیم و بخشی از ادوات و وسایل زرهی و افراد آنها را منهدم می کردیم . البته این گونه عملیات برای هر یک از ما راضی کننده نبود، همه می خواستیم یک حمله جانانه انجام داده و عراق را از کشور خود بیرون کنیم. مشکلی که ما برای حرکت داشتیم این بود که تمام جاده های مشرف به نیروهای عراقی دراختیار دشمن بود و ما نمیتوانستیم در عقبه دشمن نیرو پیاده کنیم . برای حل این مشکل جلسات متعددی گرفته شد ولی نتیجه ای حاصل نشد. یک روز در معیت تیمسار حسنی سعدی( فرمانده وقت لشکر 21 حمزه) که در غرب دزفول بود ، برای سرکشی و ارزیابی منطقه ، پروازی در غرب دزفول انجام دادیم. سپس به قرارگاه کربلا رفتیم و در جلسه ای که به منظور دسترسی به یک جاده استراتژیکی تشکیل شده بود شرکت نمودیم. در آن جلسه پیشنهاد شد که از ارتفاعات جنوب استان ( ارتفاعات مورمورین ) جاده ای به عین خوش بکشیم تا بتوانیم در عقبه دشمن وارد عمل شویم. آن روز صحبتهای زیادی شد و آخرین نظریه این بود که کشیدن این جاده دست کم 4 ماه طول خواهد کشید و این مدت برای آغاز عملیات آفندی خیلی زیاد بود. ناگهان مهندس ابراهیم موسوی( استاندار اسبق گیلان) که در آن جلسه حضور داشت اعلام کرد که می تواند در مدت یک ماه این جاده را بکشد. پذیرش این پیشنهاد از سوی مسئولان در آن جلسه ممکن نبود و لذا این نشست نیز بدون حصول نتیجه به پایان رسید.
بیش از 3 هفته بود که ما مرتب در پشت نیروهای دشمن پرواز داشتیم و آنها را منهدم می کردیم. در یکی از پروازهایی که در عقبه دشمن داشتیم متوجه نیروهایی شدیم که در حرکت بودن ، من که نزدیکترین هلیکوپتر به آنها بودم بی درنگ اقدام به تیراندازی کردم ولی اسلحه ام گیر کرد و نتوانستم به تیراندازی کردم، این وضع را به دوستان دیگر اطلاع دادم و از آنها خواستم که برای زدن آنها جلو بیایند. یکی از هلیکوپترها خود را به نزدیکی من رسانده و شروع به تیراندازی کرد. نیروهای در حال حرکت از خودروها پیاده شده و در شیار کوهها پناه گرفتند. من برای آنکه یکان را شناسایی کنم بیشتر دقت کردم و متوجه شدم که یک دستگاه “کاتیوشا ” در کنار مهمات آنهاست. از آنجا که می دانستم عراق در آن منطقه – در آن مقطع زمانی – کاتیوشا ندارد ،، دستور توقف تیراندازی دادم و پس از آنکه یقین حاصل کردم که آنها نیروهای عراقی نیستند با هماهنگی با سایر هلیکوپترها در کنار آنها نشستیم و از هلیکوپتر پیاده شدیم. یکی از افراد آنها از شیار بیرون آمده و به طرف من دوید. با عصبانیت به او گفتم:
– مگر نمی دانید اینجا منطقه ممنوعه است . چرا آمدید؟!
آن شخص که دستمالی را هم به سر ش بسته بود با عصبانیت داد زد :
– شما چرا نیروهای خودی را می زنید؟!
در حالی که با برداشتن چند گام تا حدودی به هم نزدیکتر شده بودیم ، دستمال سرش را باز کرد و من با کمال تعجب دیدم که مهندس موسوی استاندار گیلان است. او زخم سرش را نشان داد و گفت : “شما مرا مجروح کردید!” در حالی که خنده ام گرفته بود به او سلام کردم.
مهندس هم مرا شناخت و با چهره ای گرفته جواب سلامم را داد . به او گفتم:
– مهندس امروز معجزه شد!
– چطور مگه؟
– خدا با ما یار بود که اسلحه ام گیر کرد و گرنه قبل از آنکه شما را بشناسیم همه را تار و مار کرده بودیم.
– پس این دستمزد منه که گفتم یک ماهه از ارتفاعات جنوب استان به عین خوش جاده می کشم.
– دستمزد شما که پیش خداست، ما از وجود شما در منطقه بی اطلاع بودیم.
– حالا که به لطف خدا توانستیم سلاح ها را از این جاده عبور دهیم، پس دیگه منتظر چه هستید؟
خندیدم و گفتم :منتظر فرمان حمله هستیم که نیروهای عراقی را تار و مار کنیم. در تلاقی یک نگاه بار دیگر با هم پیمان همکاری و همیاری بستیم.
” سرتیپ2 خلبان سید محمود آذین “