وقتی تصمیم گرفت که به برود، پیش پدرش و گفت
اگر اجازه بدهید، من می خواهم به جبهه بروم.
پدرش گفت:
تو الان در بسیج خدمت می کنی. چیزی به سربازی ات نمانده فعلاً بمان تا وقت خدمتت برسد.
محمد رضا گفت:
پدر جان! الان اسلام با یاری ما نیاز دارد. من یک امداد گر هستم و اگر بتوانم یک مجروح را نجات بدهم و بعدها از این مجروح ، نسلی متعهد و مومن به وجود می آید و پشتیبان اسلام باشد، می دانید چه قد ر ثواب دارد؟
شما هم در این ثواب سهیم هستید.
پدرش وقتی این همه روحیه و شور و شوق را دید، گفت:
پسرم برو! خدا به همراهت!
محمد رضا رفت و پنجاه روز بعد خبر مفقود شدنش را آورد ند.
ماد ر شهید
پدر جان! الان اسلام با یاری ما نیاز دارد. من یک امداد گر هستم و اگر بتوانم یک مجروح را نجات بدهم و بعدها از این مجروح ، نسلی متعهد و مومن به وجود می آید و پشتیبان اسلام باشد، می دانید چه قد ر ثواب دارد؟
شما هم در این ثواب سهیم هستید.
پدرش وقتی این همه روحیه و شور و شوق را دید، گفت:
پسرم برو! خدا به همراهت!
محمد رضا رفت و پنجاه روز بعد خبر مفقود شدنش را آورد ند.
ماد ر شهید