در دوران انقلاب همراه او به تهران رفتم. یک روز که مهمان خواهرم بودیم، با عجله آمد و گفت:
باید برویم ساواک مرا شناسایی کرده خدا کند که خانه ی خواهرت را پیدا نکنند.
فوراً آماده شدیم و بعد از خدا حافظی با اتوبوس به سمت کاشان حرکت کردیم تا به منزل براد رش برویم. در بین راه، راننده ی اتوبوس گفت:
فرزندت محمود، ستوده شده ی خداست. او از یاران ماست او را عزیز بدار!
وقتی از خواب بیدار شدم، فهمیدم که فرزندم پسر است. وقتی به دنیا آمد، نامش را محمود گذاشتم.
سال ها بعد، محمود در تنگه ی چزابه، غسل شهادت کرد و به دوستانش گفت:
من امشب شهید می شود.
همان طور هم شد او ثابت کرد که از یاران ائمه ی اطهار است.
ماد ر شهید
ایام انقلاب بود و شهر شلوغ. محمود هم مثل خیلی های دیگر هر روز به تظاهرات می رفت. یک شب خیلی دیر به خانه آمد ساعت از 12 گذشته بود خیلی نگران شده بودیم. وقتی آمد به طرف او دویدم و دیدم که د ست و صورتش خون آلود است. با نگرانی پرسیدم:
چه شده ماد ر جان! چرا دست و صورتت خونی شده؟
محمود گفت:
چیزی نیست. امروز نیروهای ارتشی به بیمارستان امام رضا حمله کردند و ما هم با چوب و چماق دفاع کردیم. شیشه های بیمارستان شکسته و روی زمین ریخته بود. بر اثر هجوم عده ای، روی زمین افتادیم و زخمی شدیم.
ماد ر شهید