در گیری خیلی شدید بود. از آسمان و زمین گلوله می بارید. من و حسن مجروحان را سوار آمبولانس می کردیم و به پشت خط می بردیم و سریع بر می گشتیم. حسن با سرعت رانندگی می کرد تا آمبولانس را که پر از مجروح بود، از خطر موشک ها و راکت هایی که در اطراف آن به زمین می خورد، نجات دهد. یک بار در مسیر بازگشت به پشت خط، دو مجروح را دیدید که روی زمین افتاده بودند، حسن از من پرسید:
جا داری؟
جا داری؟
گفتم شاید به زور بتوانیم یکی شان را با خودمان ببریم.
حسن آمبولانس را نگه داشت و به آن د و گفت:
یکی تان بیاید بالا.
یکی از مجروحان که جوان بود، با لهجه ی نیشابوری، به دیگری گفت:
شما بروید من می مانم.
و دیگری که پیر بود،؛ با لهجه ترکی گفت:
نه. شما جوان تری. شما بروید.
هیچ کدام حاضر نشد ند، سوار شوند. حسن گفت:
وقت نداریم. باید برویم. مجروحان باید به بیمارستان منتقل شوند. ممکن است ماشین را هدف قرار دهند.
وقتی به محلی که آن دو روی زمین افتاده بودند رفتیم، دیدیم که هر دو شهید شده اند.
حسن آمبولانس را نگه داشت و به آن د و گفت:
یکی تان بیاید بالا.
یکی از مجروحان که جوان بود، با لهجه ی نیشابوری، به دیگری گفت:
شما بروید من می مانم.
و دیگری که پیر بود،؛ با لهجه ترکی گفت:
نه. شما جوان تری. شما بروید.
هیچ کدام حاضر نشد ند، سوار شوند. حسن گفت:
وقت نداریم. باید برویم. مجروحان باید به بیمارستان منتقل شوند. ممکن است ماشین را هدف قرار دهند.
وقتی به محلی که آن دو روی زمین افتاده بودند رفتیم، دیدیم که هر دو شهید شده اند.
محمد علی بابائیان