محمد رضا عزت بهلولی
همسرم آرزو داشت که از نزدیک امام خمینی را ملاقات کند. این علاقه باعث شد که موتور سیکلتش را بفروشد و با پول آن برای سفر به جماران آماده شود. من هم به د یدار امام علاقمند بودم؛ همراه او رفتم. هر روز صبح می رفتیم جلوی مسجد جماران می نشستیم و منتظر می ماندیم تا فرصتی پیدا شود و امام را ببینیم. اما موفق نمی شدیم. شب به مسافر خانه بر می گشتیم. پند روزی طول کشید تا بالاخره موفق شدیم به دیدار امام برویم. غلام رضا از این قضیه خیلی خوشحال بود و همیشه خاطره ی آن را برای دیگران تعریف می کرد.
زینب اﷲزاده
یکی از دوستانش تعریف می کرد:
یک روز در جبهه، یکی از تانک های عراقی به طرف ما می آمد. غلام رضا وقتی که دید هر لحظه ممکن است جان همرزمانش به خطر بیفتد، آرپی جی را برداشت و با شلیک یک گلوله، تانک را منفجر کرد. د ر همین حین ترکشی به پیشانی اش خورد و زخمی شد. وقتی او را برای پانسمان به پشت خط رساندند، در بیمارستان دوام نیاورد و گفت:
من باید بروم.
هر چه دکتر ها گفتند که بماند و استراحت کند، قبول نکرد و. گفت:
حال چه وقت استراحت است.
به طرف خط مقدم رفت و دیگر بر نگشت.
معصومه عزت بهلولی ( خواهر شهید)
یک شب در خواب دیدم که غلام رضا به خانه آمده، اما یک پا و یک دست ندارد. من که وحشت کرده بودم، از او پرسیدم:
غلامرضا! چرا دست و پایت قطع شده؟
غلام رضا جواب داد:
ماد ر جان! من هم مثل حضرت عباسم که دستم را قطع کردند.
به او گفتم:
حالا بیا کنار ما بنشین:
جواب داد:
نمی توانم بنشینم.
بعد صورت من و پدرش را بوسید و خداحافظی کرد و قتی از خواب بیدار شدم، با خودم گفتم که حتماً غلام رضا شهید شده است. چند وقت بعد خبر آوردند که مفقود الاثر شده. دوازده سال گذشت تا استخوان های او را پیدا کردند و تحویل ما دادند و ما دفنش کردیم.