چند وقتی بود که شب ها دیر به خانه می آمد. پد رم نگران او بود و دائم از او سوال می کرد:
شب ها کجا می روی؟
و او جواب درستی نمی داد. یک شب مادرم به او گفت:
شب ها کجا می روی؟
و او جواب درستی نمی داد. یک شب مادرم به او گفت:
بهتر است خودت بروی دنبالش و ببینی که کجا می رود.
پدر دنبال محسن رفته بود و او را در نماز خانه ی پایگاه بسیج در حال نماز خواندن دیده بود. پدرم سرش را روی در مسجد گذاشته و گریه کرده بود. وقتی به خانه آمد، چشمانش سرخ سرخ بود. رو به مادرم کرد و گفت:
به خدا قسم که ما از این بچه غافل بودیم. در حالی که او خود راهش را انتخاب کرده است.
پدر دنبال محسن رفته بود و او را در نماز خانه ی پایگاه بسیج در حال نماز خواندن دیده بود. پدرم سرش را روی در مسجد گذاشته و گریه کرده بود. وقتی به خانه آمد، چشمانش سرخ سرخ بود. رو به مادرم کرد و گفت:
به خدا قسم که ما از این بچه غافل بودیم. در حالی که او خود راهش را انتخاب کرده است.
خواهر شهید
یک دیدگاه
ناشناس
شاید باورتون نشه ولی داییمه دایی محسنم