چون در سنین خردسالی ماد رمان را از دست داده بودیم، وابستگی زیادی به هم داشتیم. هر مشکلی برایمان پیش می آمد، با هم در میان می ان گذاشتیم. در ایامی که علی در حلال احمر شیروان آموزش می دید، یک شب متوجه شدم که نمی تواند بخوابد و مدام توی رختخواب اغلت می زند.
از او سوال کردم:
چی شده داداش؟ چرا ناراحتی و نمی خوابی؟
علی به آرامی گفت:
قول می دهی به بابا چیزی نگویی؟
گفتم: قول می د هم.
علی بعد از مکث گفت:
چند روز است که بچه های امدادگر برای آموزش به من آمپول تزریق می کنند. چون تازه کار و نو آموز هستند، تخصص آمپول زنی را ندارند وبرای همین است که پاهایم کبود شده است و ورم کرده و از شدت درد نمی توانم بخوابم.
من که ناراحت شده بودم، گفتم:
برای چه داوطلب این کار شده ای؟
علی گفت:
اگر بچه های امداد گر الان خوب تمرین نکنند، در جبهه ممکن است مرتکب اشتباهی شوند که قابل جبران نباشد.
برادر شهید
چی شده داداش؟ چرا ناراحتی و نمی خوابی؟
علی به آرامی گفت:
قول می دهی به بابا چیزی نگویی؟
گفتم: قول می د هم.
علی بعد از مکث گفت:
چند روز است که بچه های امدادگر برای آموزش به من آمپول تزریق می کنند. چون تازه کار و نو آموز هستند، تخصص آمپول زنی را ندارند وبرای همین است که پاهایم کبود شده است و ورم کرده و از شدت درد نمی توانم بخوابم.
من که ناراحت شده بودم، گفتم:
برای چه داوطلب این کار شده ای؟
علی گفت:
اگر بچه های امداد گر الان خوب تمرین نکنند، در جبهه ممکن است مرتکب اشتباهی شوند که قابل جبران نباشد.
برادر شهید