مادر نشسته بود كنار پنجره و از آنجا به رد ابرها كه گله به گله آسمان غروب را سرخ كرده بودند، نگاه مى كرد. گاهى لبش تكان مى خورد و گاهى هم بر مى گشت و به قاب عكس پسرش كه روى طاقچه و كنار قرآن قديمى همسرش بود، چشم مى دوخت. اين عكس را كى انداخته بود، يادش نيامد. خاطرات چو گنجينه هايى پنهان شده به سختى خود را نمايان مى كردند.
صداى طوطى همسايه را شنيد:
– سلام خانم!سلام خانم!
برگشت و مرد همسايه را ديد كه با طوطى اى بر دوش از مقابل پنجره مى گذرد.
يادش آمد! احمد تازه ديپلم گرفته بود اين عكس را براى تصديقش انداخت. همان موقع كه در قنادى پدرش- متوسليان يزدى- كار مى كرد، آنجا هم طوطى اى بود كه گاه احمد آن را به خانه مى آورد و او با ديدن شيرين كارى هايش به خنده مى افتاد…
لبخند لحظه اى در ميان خطوط درهم صورت زن نمايان شد.
حالا زن همسايه از مقابل پنجره مى گذشت. مرد جوانى همراهش بود. مقابل پنجره كه رسيدند، زن ايستاد و پسرش را نشان داد:
– سلام خانم متوسليان! اين احمدمه، همان كه تعريفش را كرده بودم. خدمتش تازه تمام شده.
همين ديروز از سر پل ذهاب آمده.
پسر جوان به زن سلام كرد و رو به مادرش برگشت. او هم براى پيرزن سرى تكان داد و گفت: دختر اقدس خانم را برايش در نظر گرفتم. مى شناسيدش. همان كه در جلسات قرآن مى خواند قرار خواستگارى را گذاشتيم، مى آيم سراغتان.به همه گفتم، بى شما اصلا پا جلو نمى گذارم كه براى احمدم زن بگيرم!
زن با لبخند برايش دست بالا آورد. زن از مقابل پنجره گذشت، و پسرهم. و مادر به ياد آورد آخرين ديدار با احمد را… همه چيز مقابل چشمش جان گرفت. حس كرد بايد براى كسى كه مقابلش نشسته از آن روز صحبت كند. گفت:
«صبح روزى كه قرار بود به لبنان بروند، بيدارش كردم گفتم احمد جان! بلند شو صبحانه بخور، بعد برو.
با يك شتابى آماده رفتن شد و گفت: نه مادر! من وقت صبحانه خوردن ندارم. بايد بروم به كار نيروها برسم. بعد با من خداحافظى كرد و رفت. شب همان روز از تلويزيون ديدم آقاى محسن رضايى دارد درباره اعزام نيروهاى ايران به سوريه صحبت مى كند. بعد هم يك فيلم نشان دادند كه در صحنه كوتاهى از آن، احمد را ديدم كه داشت همراه بچه ها سوار هواپيما مى شد. اين آخرين بارى بود كه بچه ام را ديدم.»
در باز شد. دختر كوچكى به درون دويد. مى خنديد و عروسكش را بالا و پايين مى برد.
– مادربزرگ، مادربزرگ، عروسكم دارد حرف مى زند، حرف مى زند، ببين!
زن لبخند زد و آغوش گشود. پيش دويد.
– سلام عزيزم، كى آمديد؟
– همين الان ببين عروسكم حرف مى زند!
و عروسكش را بالا آورد.
زن با چشمان به اشك نشسته عروسك را گرفت.
– من كه چيزى نمى شنوم. اما عيب ندارد، عوضش خيلى خوشگله!
– مادر مى گفت، بچه كه بود، يك عروسك شبيه اين داشت. راست مى گويد مادربزرگ؟
– معلوم است كه راست مى گويد دخترم. دايى احمدت قبل از اينكه برود لبنان، يكى شبيه اين براى مادرت خريد.
دخترك كه جوشش دوباره اشك را در چشمان مادربزرگ ديد، بلند شد ورو به پنجره رفت.
در باز شد. زن جوانى وارد شد. چادر سياهش را در دست گرفته بود.
– سلام مادر!
مادر برگشت و رو به او لبخند زد و كوشيد با پشت دست اشكهايش را پاك كند.
مادر بيست و شش سال داشت كه انتظار مى كشيد. يعنى هنوز هم اميد داريد كه حاجى برمى گردد؟
زن سر تكان داد. دخترش به روى او خم شد.
مادرببين، تو اين كتاب كه تازه دستم رسيده راجع به داداش احمد چى نوشته.
مادرلبخند زد و مشتاقانه چشم به دستهاى دخترش دوخت كه كتابى را پيش مى آورد.
– راجع به زندگى حاج احمد آقاست. آخرش هم يك خاطره از دوست و همرزم حاجى نوشته شده ببين!
مادر كتاب را گرفت و نگاهى به جايى كه دخترش نشان مى داد، انداخت.
زن جوان كتاب را مقابل صورتش آورد و بلند برايش خواند:
-« از فرط خستگى و بى خوابى، چشم هايمان را به ضرب چوب كبريت بازنگه داشته بوديم. آن شب مردم ايران جشن پيروزى گرفته بودند و صداى تكبير به شكرانه فتح خرمشهر از راديو و بلندگوهاى واحد تبليغات به گوش مى رسيد. همانطور كه داشتم خواب آلود از كنار خاكريز جاده شلمچه مى گذشتم، زير نور منورها ديدم حاج احمد با چند نفر از بچه بسيجى ها كه پرچم سبز در دست داشتند، دارد حرف مى زند. جلوتر رفتم. شنيدم يكى از بچه ها به حاج احمد مى گفت حاج آقا! بى خوابى اين چند شب، امان ما را بريده. ان شاءالله امشب با يك خواب ناز و پرملاط تلافى مى كنيم! حاجى دستش را روى دوش او انداخت و او را با خودش از سينه كش خاكريز بالا برد. جايى را در روبه رو، و در آسمان سمت غرب نشان داد و گفت: ببينم بسيجى، مى دانى آنجا كجاست؟ آن بنده خدا كه كمى گيج شده بود گفت نمى فهمم حاج آقا! اين پرچم خودمان را آنجا بزنيم. در انتهاى افق… هر وقت آنجا رسيدى و پرچم خودت را كوبيدى، بگير راحت بخواب!
زن جوان كتاب را پايين آورد و به مادر نگاه كرد. دختر سر به دامن او گذاشته و خوابش برده بود.
– مادر، خدا مى داند سالها هر بار اين جمله حاج احمد به يادم مى افتاد، كلافه مى شدم كه خدا، افق كه انتها ندارد، پس مقصود حاج احمد چه بوده و امروز بالاخره فهميدم.
آن هم وقتى كه تيتر روزنامه را خواندم كه از قول خبرگزارى هاى غربى نوشته بودند كه جبهه بنيادگرايى اسلامى زير پرچم محمد (ص) تشكيل شده. منظور حاج احمد از انتهاى افق اين بود. هر چند اين هنوز از نتايج سحر است. آخر، افق كه انتهايى ندارد! نگاه مادر و دختر همزمان به آن سوى پنجره لغزيد. گويى حاج احمد در انتهاى افق ايستاده و به آنها لبخند مى زند. لبخندى كه به رنگ خورشيد، خونرنگ است.
– سلام خانم!سلام خانم!
برگشت و مرد همسايه را ديد كه با طوطى اى بر دوش از مقابل پنجره مى گذرد.
يادش آمد! احمد تازه ديپلم گرفته بود اين عكس را براى تصديقش انداخت. همان موقع كه در قنادى پدرش- متوسليان يزدى- كار مى كرد، آنجا هم طوطى اى بود كه گاه احمد آن را به خانه مى آورد و او با ديدن شيرين كارى هايش به خنده مى افتاد…
لبخند لحظه اى در ميان خطوط درهم صورت زن نمايان شد.
حالا زن همسايه از مقابل پنجره مى گذشت. مرد جوانى همراهش بود. مقابل پنجره كه رسيدند، زن ايستاد و پسرش را نشان داد:
– سلام خانم متوسليان! اين احمدمه، همان كه تعريفش را كرده بودم. خدمتش تازه تمام شده.
همين ديروز از سر پل ذهاب آمده.
پسر جوان به زن سلام كرد و رو به مادرش برگشت. او هم براى پيرزن سرى تكان داد و گفت: دختر اقدس خانم را برايش در نظر گرفتم. مى شناسيدش. همان كه در جلسات قرآن مى خواند قرار خواستگارى را گذاشتيم، مى آيم سراغتان.به همه گفتم، بى شما اصلا پا جلو نمى گذارم كه براى احمدم زن بگيرم!
زن با لبخند برايش دست بالا آورد. زن از مقابل پنجره گذشت، و پسرهم. و مادر به ياد آورد آخرين ديدار با احمد را… همه چيز مقابل چشمش جان گرفت. حس كرد بايد براى كسى كه مقابلش نشسته از آن روز صحبت كند. گفت:
«صبح روزى كه قرار بود به لبنان بروند، بيدارش كردم گفتم احمد جان! بلند شو صبحانه بخور، بعد برو.
با يك شتابى آماده رفتن شد و گفت: نه مادر! من وقت صبحانه خوردن ندارم. بايد بروم به كار نيروها برسم. بعد با من خداحافظى كرد و رفت. شب همان روز از تلويزيون ديدم آقاى محسن رضايى دارد درباره اعزام نيروهاى ايران به سوريه صحبت مى كند. بعد هم يك فيلم نشان دادند كه در صحنه كوتاهى از آن، احمد را ديدم كه داشت همراه بچه ها سوار هواپيما مى شد. اين آخرين بارى بود كه بچه ام را ديدم.»
در باز شد. دختر كوچكى به درون دويد. مى خنديد و عروسكش را بالا و پايين مى برد.
– مادربزرگ، مادربزرگ، عروسكم دارد حرف مى زند، حرف مى زند، ببين!
زن لبخند زد و آغوش گشود. پيش دويد.
– سلام عزيزم، كى آمديد؟
– همين الان ببين عروسكم حرف مى زند!
و عروسكش را بالا آورد.
زن با چشمان به اشك نشسته عروسك را گرفت.
– من كه چيزى نمى شنوم. اما عيب ندارد، عوضش خيلى خوشگله!
– مادر مى گفت، بچه كه بود، يك عروسك شبيه اين داشت. راست مى گويد مادربزرگ؟
– معلوم است كه راست مى گويد دخترم. دايى احمدت قبل از اينكه برود لبنان، يكى شبيه اين براى مادرت خريد.
دخترك كه جوشش دوباره اشك را در چشمان مادربزرگ ديد، بلند شد ورو به پنجره رفت.
در باز شد. زن جوانى وارد شد. چادر سياهش را در دست گرفته بود.
– سلام مادر!
مادر برگشت و رو به او لبخند زد و كوشيد با پشت دست اشكهايش را پاك كند.
مادر بيست و شش سال داشت كه انتظار مى كشيد. يعنى هنوز هم اميد داريد كه حاجى برمى گردد؟
زن سر تكان داد. دخترش به روى او خم شد.
مادرببين، تو اين كتاب كه تازه دستم رسيده راجع به داداش احمد چى نوشته.
مادرلبخند زد و مشتاقانه چشم به دستهاى دخترش دوخت كه كتابى را پيش مى آورد.
– راجع به زندگى حاج احمد آقاست. آخرش هم يك خاطره از دوست و همرزم حاجى نوشته شده ببين!
مادر كتاب را گرفت و نگاهى به جايى كه دخترش نشان مى داد، انداخت.
زن جوان كتاب را مقابل صورتش آورد و بلند برايش خواند:
-« از فرط خستگى و بى خوابى، چشم هايمان را به ضرب چوب كبريت بازنگه داشته بوديم. آن شب مردم ايران جشن پيروزى گرفته بودند و صداى تكبير به شكرانه فتح خرمشهر از راديو و بلندگوهاى واحد تبليغات به گوش مى رسيد. همانطور كه داشتم خواب آلود از كنار خاكريز جاده شلمچه مى گذشتم، زير نور منورها ديدم حاج احمد با چند نفر از بچه بسيجى ها كه پرچم سبز در دست داشتند، دارد حرف مى زند. جلوتر رفتم. شنيدم يكى از بچه ها به حاج احمد مى گفت حاج آقا! بى خوابى اين چند شب، امان ما را بريده. ان شاءالله امشب با يك خواب ناز و پرملاط تلافى مى كنيم! حاجى دستش را روى دوش او انداخت و او را با خودش از سينه كش خاكريز بالا برد. جايى را در روبه رو، و در آسمان سمت غرب نشان داد و گفت: ببينم بسيجى، مى دانى آنجا كجاست؟ آن بنده خدا كه كمى گيج شده بود گفت نمى فهمم حاج آقا! اين پرچم خودمان را آنجا بزنيم. در انتهاى افق… هر وقت آنجا رسيدى و پرچم خودت را كوبيدى، بگير راحت بخواب!
زن جوان كتاب را پايين آورد و به مادر نگاه كرد. دختر سر به دامن او گذاشته و خوابش برده بود.
– مادر، خدا مى داند سالها هر بار اين جمله حاج احمد به يادم مى افتاد، كلافه مى شدم كه خدا، افق كه انتها ندارد، پس مقصود حاج احمد چه بوده و امروز بالاخره فهميدم.
آن هم وقتى كه تيتر روزنامه را خواندم كه از قول خبرگزارى هاى غربى نوشته بودند كه جبهه بنيادگرايى اسلامى زير پرچم محمد (ص) تشكيل شده. منظور حاج احمد از انتهاى افق اين بود. هر چند اين هنوز از نتايج سحر است. آخر، افق كه انتهايى ندارد! نگاه مادر و دختر همزمان به آن سوى پنجره لغزيد. گويى حاج احمد در انتهاى افق ايستاده و به آنها لبخند مى زند. لبخندى كه به رنگ خورشيد، خونرنگ است.
اصغر استاد حسن معمار