راه آن قدر طولاني بود كه با نيم ساعت زودتر راه افتادن و يك نفس دويدن هم به اين زودي ها تمام نمي شد. آن روز هم محمد تمام راه را يك نفس دويد اما باز هم به كلاس دير رسيد. معلم داشت حضور و غياب مي كرد كه پشت در كلاس رسيد، نمي دانست چه كند….
مي ترسيد كه معلم به او چيزي بگويد كمي فكر كرد و به اين نتيجه رسيد كه به هر صورت از درس عقب نمي افتد نفس راحتي كشيد و چند ضربه به در د زد؛
بفرمائيد!
آقا اجازه !
بيا تو!
هنوز وارد نشده بود كه خندة آرام بچه ها يك باره همه كلاس را پر كرد و تبديل به قهقهه هاي بلندي شد كه به چه مي خندند نگاهي به معلم كرد و بعد از سر به زير انداخت.
معلم بچه هاي را ساكت كرد و علت خنده بچه ها را پرسيد؛
آقا اجازه! كفشهاي شو نگاه كنين!
خوب كافيه!
و بعد نگاهي به محمد كرد و گفت:
شما هم سعي كن فردا كفشت رو بدوزي و موقع آمدن به مدرسه… ديگر بقيه حرفهاي معلم را نشنيد؛ نگاهي به كفش هايش كرد، كفش هايي كه دراثرسختي راه پاره شده بود.
مادرشهيد بروجردی |