نیمه شب بود و صدای تیر اندازی از ا طراف مقر به گوش می رسید. با هماهنگی فرمانده، بچه ها را داخل سنگر مستقر کردیم. کمی بعد من و سه نفر دیگر از برادران مامور شدیم که به اطراف مقر برویم و پس از شناسایی بر گردیم. تا یکی و سکوت بر همه جا حاکم بود و تنها صدای نفس هایمان را می شنیدیم. سکوت چنان بر همه جا مستولی شده بود که گویی در این دنیا هیچ کس وجود ندارد. به آرامی جلو رفتیم و هوشیارانه اطراف را زیر نظر داشتیم. ناگهان تعدادی از نیروهای دشمن را دیدیم و بی درنگ آن ها را به رگبار بستیم. چند نفر از آنها زخمی شد ند و بقیه که فکر می کردند، تعداد ما خیلی زیاد است، پا به فرار گذاشتند. با این که تعدادمان خیلی کم بود، به یاری خدا آن ها را فراری دادیم.
5/ 5/ 1362 |