قسمتی از آخرین نامه ی شهید
یک شب در خواب دیدم که با شتاب به طرف جبهه می روم و در جاده ی شبیه جاده ی سوسنگرد حرکت می کنم. یک د فعه به جایی رسیدم که بخشی از جاده را کنده بودند و آب در آن جریان داشت. چیزی شبیه یک خندق. از تپه ای با لا رفتم و متوجه شدم که در د روازه ی کربلا هستم. از د ور خیابان های کربلا و گنبد طلایی و بارگاه امام حسین را می دیدم. شروع کردم به دست و پا زدن تا شاید بتوانم از آن تنگنا عبور کنم. ولی نمی توانستم. آخر قلبم شکست و شروع به گریه و زاری کردم. با صدای بلند می گفتم: ای امام حسین! درست است که من گناهکارم ولی تو توفیق دادی که تا د روازه ی کربلا پیش بیایم. اما توفیق دخول بارگاهت را نمی دهی. در همین حال احساس کردم که د و د ست آسمانی، شانه هایم را گرفت و مرا به طرف کربلا برد. داشتم از خوشحالی پر د ر می آوردم. یک دفعه از خواب بیدار شدم. |