همه مات و مبهوت به ماشین نگاه می کنیم ، جسد راننده و کمک راننده بدون سر جلوی ماشین قرار دارد و جای خمپاره که مستقیما به کاپوت ماشین اصابت کرده بود نمایان است .
آمبولانس به راه می افتد و بچه ها همین طور به ماشین منهدم شده و اجساد داخل آن نگاه می کنند و سرها را تکان می دهند. تا اورژانس خط راهی نمانده است و لحظه به لحظه جاده تکان می خورد و گرد و خاکی بلند می شود … انفجاری درست پشت آمبولانس روی می دهد و همه امداد گردان داخل آمبولانس به روی یکدیگر میریزیم و شیشه ها تکه تکه می شود .
یک دقیقه ای طول می کشد تا به خودم می آیم . چشمم به حسین می افتد ، از رگ گردنش خون به صورتم می پاشد ! دستم را به رگهای بریده گردنش می گذارم تا خون کمتری بریزد! به جواد فتحی نگاه می کنم ، سرش را روی دستش گذاشته و گویا شهید شده است .
یک دقیقه ای طول می کشد تا به خودم می آیم . چشمم به حسین می افتد ، از رگ گردنش خون به صورتم می پاشد ! دستم را به رگهای بریده گردنش می گذارم تا خون کمتری بریزد! به جواد فتحی نگاه می کنم ، سرش را روی دستش گذاشته و گویا شهید شده است .