فكر كردم شايد خواب ميبينم، اما نه، خواب نبود، يك امتحان بود. انگار كه آدم را سر دوراهي گذاشته باشند؛ يك راه، راه دنيا و يك راه هم راه بهشت. اگر آدمي يك لحظه و فقط يك لحظه شك ميكرد مثل من به دنبال و زندگي مادي برميگشت.
ساعت 3 صبح بود كه برادر شفاعت گفت: از عقب تماس گرفتن. نيروي جايگزين ميآد، تا ما بريم عقب. برو به بچهها بگو آماده بشن. فقط اسلحهها را بردارن و همه مهماتها و خشابها رو بذارن بمونه!
خيلي سريعت بچهها را بيدار كردم و گفتم كه آماده باشند. قرار شد به هر سنگري كه نيرو فرستاديم، بچهها آن سنگر را خالي كرده و به پشت دژ بروند و از آنجا هم به بنه لشكر، تا با ماشين به ارودگاه برگردند. همه بچهها كه رفتند. من ماندم و شفاعت و بيسيم چي تا مسئولين گردان «انصار الرسول» را نسبت به منطقه توجيه كنيم مسئولين گردان به سمت عقب راه افتاديم.
دلم نميآمد برگردم، بهترين و عزيزترين بچهها را براي حفظ اينجا از دست داده بوديم؛ از فرمانده گردان گرفته تا نيروي عادي. دل را گذاشتم و تنم را حركت دادم. در مسير برگشت بچهها هي ميخوردند زمين. ضعف همه را از پا انداخته بود. تا رسيدن به دژ چند بار افتادم. شب ساكتي بود. گهگاه گلوله خمپارهاي به صورت زيباي اين سكوت خط ميكشيد. كنار شفاعت بودم. از دژ كه رد شديم، مسئول گردان انصار را ديدم. پس از سلام و احوالپرسي و گفت و گو در مورد منطقه به راه افتاديم. بين راه چند نفري را ديدم كه با خود برانكارد حمل ميكردند. شفاعت از آنان پرسيد: شما بچههاي تعاون هستين؟
گفتند: بله.
شفاعت محل شهادت چند تن از نيروها را به آنان نشان داد.
جلوتر، رسيديم به يك سه راهي كه اسمهاي زيادي داشت؛ سه راه مرگ، سه راه شهادت، باند پرواز و …
سه راه شهادت را با تمام يادها و نامهايش پشت سر گذاشتيم. نور مهتاب روي درياچه ماهي افتاده و منظره زيبايي را به تصوير كشيده بود. حول و حوش همين درياچه، بچهها تداركات گردان كه با ماشين ميآمدند ما را سوار كرد و تا بنه لشكر رساندند. نماز را همان جا خوانديم و به سمت آمادگاه چمران به راه افتاديم. اتوبوسها منتظرمان بودند. از آمادگاه با اتوبوس رفتيم اردوگاه كارون. بچهها تا به اردوگاه رسيدند. زدند زير گريه، كسي توي چادر نميرفت. چادرها با زبان بي زباني سراغ ياران سفر كرده را ميگرفتند.
از ارودگاه، منورهاي آسمان شلمچه ديده ميشدند و روي زخم ما نمك ميپاشيدند. صبح زود رفتم پيش بچههاي گردان كميل و سراغ حسين را گرفتم. گفتند: بيرون داره به بچهها كمك ميكنه تا دستشويي بزنن. توي محوطه پيدايش كردم و با هم شروع كرديم به قدم زدن. من كه از وضعيت خانوادهاش مطلع بودم. درس را بهانه كردم و گفتم: حالا كه عمليات توم شده، نميخواهي بري سر درست؟ برو يه نفسي تازه كن و بيا! حسين چيزي نگفت. فقط سرش را انداخت پايين احساس كردم كه صحبتايم بي فايده است. حسين توي وادي ديگري بود كه من در آن عالم نبودم. تا دم در چادرشان رفتم و او به چادرشان رفت و من برگشتم گردان خودمان.
قرار بود برادر هاتفي براي بچههاي گردان صحبت كند.
بچههاي گردان 50 نفر بيشتر نبودند. بقيه يا شهيد شده بودند يا مجروح، همين 50 نفر توي چادر ما جمع شدند. برادر هاتفي گفت: چون لشكر در حال حاضر آماده باش صد در صد خورده، مرخصي ها هم لغو شده، فقط بچههايي كه متاهل هستند يا كار واجبي دارند بيان براي مرخصي و
از بچههاي متاهل دسته ما هيچ كسي نرفت. فقط تر بارچي ما كه برادرش سخت مجروح شده بود با دو نفر ديگر رفتند مرخصي، بقيه نيروها گفتند كه تا آخر كار هستيم و مرخصي نميرويم.
نزديك ظهر بود كه بچهها براي گرفتن وضو از چادرها بيرون آمده بود و آماده شده بودند بروند جلو. ناگهابان صداي هواپيما همه را به گوش صدا از ارتفاع بالا به گوش ميرسيد. به همين دليل بچهها اهميتي نداده و به كار خودشان مشغول شدند، ولي صدا بيشتر و بيشتر شد. طوري كه همه بچهها آمدند جلوي در چادر، آسمان را كه نگاه كردم ديدم حدود 10 تا 12 فروند هواپيما در حال شيرجه زدن هستند. پدافندهاي محوطه ارودگاه هم شروع كردند به تير اندازي.
هواپيماها خيلي زود به گروههاي سه – چهار فروندي تقسيم شده و هر گروه به يك سمت ارودگاه رفتند يك گروه چهار فروندي هم به سمت گردان ما و گردان حمزه آمد. گردان حمزه كنار گردان ما بود و تازه از پدافند منطقه مهران رسيده بود. نيروهايش آماده ميشدند. براي جلو رفتن. تك لول 57 ميليمتري اطراف گردان ما بعد از چند شليك گير كرد آن قدر حمله هوايي سريع بود كه حتي وقت نكرديم پوتينهايمان را بپوشيم. يك بمب خوشهاي داخل محوطه گردان منفجر شد كه همه جا را به هم ريخت. به هيچ جا نميشه پناه برد. به پشت هر خاكريزي كه پناه ميبرديم. هواپيما ميآمد. تنها راه، دور شدن از محوطه ارودگاه بود. سمت چپ ما بيايان بود و پر از بوتههاي بلند كه زيرشان فرشي از تيغ و خار بود. ميان تيغها ميدويديم بدون اينكه دردي احساس كنيم. هواپيماها خيلي راحت روي ارودگاه مانور ميدادند. حتي يكي از آنها ما چند نفر را كه در حال دويدن بوديم. با كاليبر دنبال كرد. ما هم با بدو به ايست دست به سرش ميكرديم.
هواپيماها دست بردار نبودند. بچهها هم انگار كه دارند بازي ميكنند! هواپيما طرف هر گروه از بچهها ميرفت بچهها ميگفتند: بدو شديم. پتو را كه ميخواستم كنار بزنم ديدم شبنم زيادي روي آن نشسته، طوري كه دست كشيدم و دستم كاملا خيس شد. رطوبت بدنمان را كرخت كرده بود. هوا به قدري سرد بود كه حتي نميشد آستينها را بالا زد. چه برسد به وضو گرفتن. اما عشق كار خودش را ميكرد. نماز صبح را در حالي كه چهار ستون بدنهماين ميلرزيد، خوانديم و بعد شروع كرديم به جمع آوري هيزم، در آن تاريكي هوا مقداري چوپ و بوته جمع كرديم اما به خاطر شبنمهايي كه رويشان نشسته بود موفق به روشن كردن آتش نشديم. مجبور شديم تا طلوع آفتاب زير همان پتوهاي خيس و نمدار دراز بكشيم.
حدود ساعت 8:30 صبح بود كه برادر هاتفي آمد و گفت: چون تعداد بچههاي دسته هاي ديگه كمه كمكشون كنين، وسايلشون و جمع كنن! تا ظهر به بچهها كمك كرديم.
ساعت 12 ظهرا بود كه كاميونها از راه رسيدند. ما 40 نفر بوديم كه وسائل 350 نفر را بعد از جمع آوري بار كاميونها كرده و خودمان سوار اتوبوسها شديم. منطقه روزهايشان خيلي گرم و شبهايش خيلي سرد بود طوري كه داخل اتوبوس همه خيس عرق شده بوديم.
غروب بود كه رسيديم به ارودگاه كرخه . جاي چادرها حسينيه گردان، ميدان صبحگاه و تپهها ياد ياران سفر كرده را در ذهن تداعي ميكرد.
ميدان صبحگاه ديگر آن شور و هيجان سابق را نداشت. چادر اركان گروهان خالي خالي بود. دير نانكعلي نبود كه وقتي از چادر بيرون ميآمديم. با چهر بشاش و نورانيش رو به رو شويم. ديگر سيد مسعود هاشمي نبود كه وقتي از راهپيمايي برميگرديم برايمان از خاطرات قديميش بگويد. كرخه آن كرخه دو هفته پيش نبود. سكوت غمناكي سر تا سر ارودگاه را فرا گرفته بود. طولي نكشيد كه بچهها نوار حاج منصور را كه در مراسم شهادت جواد صراف خوانده بود از بلند گو پخش كردند. هر گوشهاي شده بود خلوتگاهي براي بچهها، وقتي نوار تمام شد همه جمع شدند. چشمها ورم كرده و گونهها خيس بود. دسته جمعي چادر بزرگي را بر پا كرديم تا در آن استراحت كرده تا صبح چادرهاي دستهها را بزنيم. صبح زود شروع كرديم به زدن چادرها، حدود ساعت 10 صبح كارمان تمام شد.
در ارودگاه كرخه فقط گردان ما بود، به همراه عدهاي نيروي جديد كه تازه اعزام شده بوند. آن روز برادر سليمي به عنوان مسئول جديد گروهان و برادر آقا داداش كه صورتش پر از زخم و بخيه بود به عنوان معاون جديد گروهان معرفي شدند. بعد از معرفي اين عزيزان قرار شد نيروهاي جديد را كه در ارودگاه بودند. بين گروهان ما و گروهان امام علي (ع) تقسيم كنند؛ و صبح روز بعد عملا نيروهاي جديدي كه آمده بودند بين دو گروهان تقسيم شدند. 16 نفر بهخ گروهان ما و 30 نفر هم به گروهان ديگر رفتند. آقاداداش به من گير داده بود و مرتب به شفاعت ميگفت كه من به عنوان پيك بروم به گروهان، چون دنبال يك پيك با تجربه و آشناي به منطقه ميگشت.
شب برادر شفاعت آمد و گفت: بيا بريم چادر گروهان!
گفتم: من اونجا كاري ندارم.
اما به اصرار زياد شفاعت رفتيم چادر گروهان، آقادادش با چند نفر ديگر مشغول خوردن شام بودند. بعد از تمام شدن شام، آقاداداش شروع كرد به صحبت كردن از وضع گروهان و زمينه سازي براي اينكه من را ببرد به گروهان. هر چه گفت، زير بار نرفتم. آقا داداش كه ديد اين طور نميشود، از راه دستور و فرمان وارد شد كه باز هم علي رغم اصرارهايش زيادش نپذيرفتم و از چادر زدم بيرون. بچههاي جديد در حال بستن و درست كردن بند حمايلشان بودند.
صبح روز بعد نيروها را برديم تسليحات تا اسلحه بگيرند. از بچههاي ما فقط حسين زارعي، تير بار و آقا صمد يك آرپي جي نو گرفتند. بقيه هم بنا به دسته بندي جديد، سلاح تحويل گرفتند. امير و برادر شفاعت بچهها را بردند. ميدان تيرف تا اسلحههايشان را قلقگيري كنند. در بين بچهها برادر 16 سالهاي بود كه مرتب ميگفت: ميخوام آرپي جي زن باشم.
به او گفتم: آخه تو با اين سن و سال كم چطور ميخواي آرپي جي بزني؟
بالاخره با اصرار زياد يك قبضه آرپي جي 7 تحويل گرفت.
وقتي بچهها از ميدان تير برگشتند، امير گفت: نميدوني اين پسره چه آرپي جي زنيه! يه سوراخ توي سينه كوه بود و تنها كسي كه تونست توي سوراخ بزنه همون پسره بود.
روز بعد، براي ستون كشي و راهپيمايي بيرون رفتيم وسط راهپيمايي برادر شفاع همه را نشاند و صحبت كرد. بعد برادر محبي را به عنوان معاون اول دسته، برادر امير را به عنوان معاون دوم دسته و يكي از بچههاي جديد و رضا را به عنوان مسئولين تيمهاي دسته معرفي كرد. من و يك نفر ديگر هم شديم پيكهاي دسته.
از وقتي كه آمده بوديم كرخه، برادر شفاعت خيلي كم حرف شده بود. اوقاتي كه بيكار بود ميرفت. توي شياري كه كنار چادر بود. مينشست و گريه ميكرد. هر وقت صحبت از سيد مسعود ميشد، ميگفت: من تازه با سيد آشنا شده بودم، قرار گذاشته بوديم كه حالا حالا با هم كار كنيم.
يك شب همه بچهها را جمع كرد. براي صحبت، اما گريه امانش نداد. با گريههاي سوزناك شفاعت بغض بچهها تركيد و همه نشستيم. و سير گريه كرديم. چند تن از نيروهاي جديد متعجبانه ما را نگاه ميكردند. البته حق داشتند، چرا كه آنها جواد صراف نانكعلي، سيد مسعود، ناب ، اسدي، احمد و … را نديده بودند و نميشناختند. اگر اين عزيزان را ميشناختند چه بسا حالشان از ما بدتر ميشد و بيشتر از ما ميسوختند.
نزديك ظهر بود كه رفتيم به طرف چادرهايمان، همزمان از طرف گروهان دستور رسيد سريع ناهار را بخوريم و چادرها را جمع كنيم. هنوز خستگي عمليات، بمباران ارودگاه و نقل و انتقالات به تنمان، بود، اما ياد شهد، اهميت منطقه عملياتي، دژ، سه راهي، هلالي، كمين، تونلها و … فكر استراحت كردن را از سرمان ميپراند.
خيلي سريع چادرها و وسائل را جمع كرده و پشت كاميونها بار زديم، خودمان هم سوار اتوبوسها شده و حركت كرديم. برادر سليمي با اتوبوسها ما آمد و كنار شادگرد راننده نشست. بچههاي جديد شور و شوق عجيبي داشتند، اما بچههاي قديمي خود را جا ماندگان از قافله عشق ميدانستند. غم از دست دادند ياران، در چهرهايشان نمايان بود. البته شايد كار درستي نبود كه پيش بچههاي جديد چنين حالاتي داشته باشيم، اما ياد گرفته بوديم كه ظاهرا و باطنماني يكي باشد. اتوبوس به جاده آسفالت كه رسيد ياد شوخيها و تبسمهاي نانكعلي و سيد مسعود افتادم. ديگر برايم يقين شده بود كه از عروج خود آگاه بودند.
آقا صمد با كمك جديدش كنار هم نشسته بودند. هر وقت چشمم به چشم او ميافتاد. آقا صمد تبسم زيبايي ميكرد. شفاعت كناري نشسته و توي حال خودش بود. يك لحظه ديدم برادر سليمي عكسي از جيبش در آورده و نگاه ميكند. گفتم: برادر سليمي عكس كيه؟
گفت: دخترمه.
گفتم: چند ماهشه؟
گفت: 5-6 ماهشه.
يك دفعه ياد زينب دختر نانكعلي افتادم كه هر وقت برايش نامه ميآمد، بچهها جوياي حال زينب ميشدند. واقعا كه نانكعلي اسم با مسمايي براي دخترش انتخاب كرده بود: زينب!
بغض گلويم را گرفته بود. به خودم گفتم: اي بابا، دلت خوشه سختي ميكشي؟ تو كه خودتي و خودت! اين بنده خداهايي كه زن و بچه دارن پس چي ميكشن؟ اگه تو هم زن و بچهها داشتي باز هم همينطوري بود؟
نزديك غروب بود كه رسيديم ارودگاه، براي چادرها خاكريز زده بودند، طوري كه چهار خاكريز در ابعاد 5 يا 6 متر به هم چسبيده بود و چادر در وسط خاكريزها قرار داشت. خيلي سريع چادرها را زديم و جابهجا شدمي. هر كس مشغول بررسي تجهيزات و اسلحهاش شد. براي بچهها ماسك و فيلتر آوردند و تقسيم كردند. در همين حال برادر سليمي آمد و گفت: «به بچهها بگيد خيلي سريع آماده بشن، اتوبوسها آمدن. ميخواهيم بريم.»
گفتم: «كجا؟»
گفت: «جلو.»
گفتم: «بابا، بچهها خستهاند، توجيه نيستن و…»
برادر سليمي گفت: «ميدونم، اما بايد رفت.»
تمام نقاط ضعف گروهان را به برادر شفاعت گفتم و او رفت كه مسائل و مشكلات را در گردان مطرح كند، وقتي شفاعت آمد، گفتم: «چي شد؟»
گفت: «ميريم.»
گفتم: «كانال ماهي كه نيست؟»
گفت: «چرا همون جاست.»
گفتم: «كدام گردان پدافنده؟»
گفت: «گردان حمزه. چون جلوي پاتك سنگين عراقرو گرفته، متلاشي شده و گردان كميل رفته جاي اون؛ توي خاكريز هلالي. ما هم بايد بريم جاي بچههاي كميل.»
سريع بچهها تجهيزاتشان را برداشتند و آماده حركت شدند. يادم افتاد كه نيروهاي جديد هيچكدام پلاك ندارند. همين موقع برادر زرگري – پيك و منشي گروهان – آمد و يك دسته پلاك كه زنجيرهايش به هم گير كرده بود به ما داد و رفت. چند تايي را باز كرديم. قرار شد بقيه را در اتوبوس باز كرده و تقسيم كنيم. سوار اتوبوس شديم و به راه افتاديم. از كنار توپخانههاي خودي كه در حال شليك بودند رد شديم. يك دفعه راننده وحشتزده گفت: «منو آوردين خط؟» كلي برايش توضيح داديم كه اينجا خط نيست و اين صداها صداي توپخانه خودي است. تا موقعيت شهيد چمران رفتيم و از آنجا به بعد را سوار تويوتاهاي لشكر شديم. من و شفاعت چون راه را بلد بوديم جلوي تويوتا نشستيم. راديو داشت خطبههاي نماز جمعه را كه آقاي هاشمي ايراد كرده بود پخش ميكرد. خطبه دوم بود و در مورد عمليات كربلاي پنج و اهميت آن ازنظر سياسي – نظامي صحبت ميكرد. ايشان ميگفتند كه بچهها چطور از ميان ميادين مين، سيمهاي خاردار و تلههاي انفجاري رد شدند و به قلب دشمن زدند و او را به عقبنشيني از مناطقي كه سالها روي آن كار كرده بود واداشتند و چطور آبروي جمهوري اسلامي را خريدند. ميگفتند كه اين عمليات زماني صورت گرفت كه عراق بعد از عمليات كربلاي چهار اعلام كرده بود، ايران ديگر توان عمليات نظامي را ندارد و…
تويوتاها به كانال ماهي نزديك و نزديكتر ميشدند. چشممان به منطقه بود و گوشمان به راديو. توي منطقه خيلي كار شده بود. دو طرف جاده اكثراً خاكريز زده بودند. به بنه لشكر رسيديم. سريع پياده شده و داخل سنگرها مستقر شديم. آتش منطقه خيلي سنگين بود؛ هم از طرف ما و هم از طرف عراق. سپيده صبح زده بود كه نماز را خوانديم.
برادر شفاعت مرا صدا زد و گفت: «به بچهها بگو سريع سوار تويوتاها بشن.» همين كه حرف شفاعت تمام شد خود بچهها سريع سوار تويوتاها شدند. پنج دقيقه بعد گفتند كه پياده شويد و برويد توي سنگرها. از اين معطل كردنها خيلي ناراحت بودم، چون اگر هوا به طرف روشني ميرفت، تردد ما مشكلتر ميشد. دقايقي بعد دوباره اعلام كردند كه بياييد بيرون و سوار شويد. بچهها خيلي سريع سوار تويوتاها شدند اما دوباره گفتند: پياده شويد و برويد توي سنگرها. هوا داشت روشن ميشد و من همينطور حرص ميخوردم. ياد سه راه، ماشينهاي نيم سوخته، مهماتهايي كه روي زمين ريخته بود، شهدا و مجروحين افتادم. پيش خودم فكر ميكردم كه وقتي به سه راه برسيم چه كار كنيم! چه جوري از روي دژ رد شويم؟ توي هلالي چكار كنيم؟ و…
دوباره گفتند كه سوار شويد. وقتي از سنگر بيرون آمدم، هوا كاملاً روشن شده بود. دوروبرم را نگاه كردم ديدم نسبت به دفعه قبل خيلي تغيير كرده. آبهاي جلوي بنه لشكر خشك شده و حالت باتلاقي پيدا كرده بود. با تكان خوردن ماشين متوجه شدم كه بالاخره راه افتاديم. نميدانم چرا دلشوره داشتم و دلم گرفته بود. شفاعت و سليمي هم توي ماشين ما بودند. جاده كاملاً توسط ديدهبانان ادوات و توپخانه عراق «ثبت تير» شده بود و هر دقيقه چندين گلوله در اطراف جاده به زمين ميخورد. بچهها مرتب ذكر ميگفتند. با يك دست ماشين را گرفته بودند تا پرت نشوند و با دست ديگر اسلحه را. سه تويوتا با فاصله 20 – 25 متر از همحركت ميكردند. وقتي خمپاره 120 م.م به زمين ميخورد صدايش استخوانهاي بدن را ميلرزاند. بالاخره ماشينها نگه داشتند. برادر سليمي گفت: «سريع بريد پشت دژ!» من و شفاعت زودتر از بقيه خودمان را به جلو دژ رسانديم تا نگاهي به منطقه بكنيم. سرم را بالا آوردم، كانال ماهي پشت دژ بود. دژي كه ما بايد به سمتش ميرفتيم. آن طرف كانال پراز آب بود. يك جاده هم – كه بعداً فهميدم پل روي كانال ماهي بود – جلوي ما بود و ما بايد حدود 500 متر راه را از روي اين جاده كه نه خاكريزي داشت و نه كانالي رد ميشديم و خودمان را به دژ ميرسانيديم. البته اين كار سادهاي نبود، چون فاصله ما با عراقيها خيلي كم بود و جاده روي كانال هم كاملاً در ديد ديدهبانان دشمن قرار داشت. به قول اهل جبهه، ميشديم سيبل سيار. بعد از مشورت با برادر سليمي و شفاعت قرار شد من و محبي جلوتر برويم و بقيه بچهها هم به ستون و با فاصله، پست سر ما بيايند. اسلحهام را كه تلاش تاشو بود انداختم روي دوشم و دنبال محبي شروع كردم به دويدن. در حالي كه دولادولا ميدويدم، چشم از جاده برنميداشتم. تجهيزات و بند حمايل در حالت عادي روي سينه فشار ميآورد و تنفس را مشكل ميكرد؛ تا چه رسد به حالا كه دولادولا ميدويدم. خمپارهها مرتب چپ و راست جاده منفجر ميشدند. هر وقت صداي صوت خمپاره قوي بود، جانب احتياط را ميگرفتم و خودم را نقش زمين ميكردم. گاهي برميگشتم و ستون را نگاه ميكردم كه مبادا بريده باشد. حدود 300 – 400 متر از راه را آمده بودم كه برگشتم نگاهي به ستون بيندازم. كاهش برنميگشتم و نميديدم! ستون از هم پاشيده بود. عدهاي از نيروها كه قدرت بدني كافي نداشتند، براي اينكه از ستون جا نمانند كولهپشتيها و وسايلي كه اضافه نبودند و در آينده دور يا نزديك به كار ميآمدند را از خود جدا كرده و روي زمين انداخته بودند. فاصله بين بچهها نامنظم بود. نيروهاي قديمي دسته كه از نظر آمادگي بدني خوب بودند، خودشان را به سرستون رسانده بودند.
هرلحظه به سه راه نزديك و نزديكتر شديم. توي فكر بودم كه سه راه همان طور تميز و مرتب است يا مثل روز اول به هم ريخته و درب و داغون! صد متر بيشتر به سه راه نمانده بود. دژ كوتاه به نظر ميرسيد. چند دستگاه تويوتا و آمبولانس سوخته سر سه راه بود. يك بيل مكانيكي هم كنار سه راه افتاده بود و سينهاش نشيمنگاه انواع گلولههاي مستقيم و سبك و سنگين شده بود. با هر زحمتي كه بود خودم را به بيل مكانيكي سر سه راه رساندم؛ دژ، ديگر آن دژ قبلي نبود. بر اثر آتش تانك و خمپاره، قيافهاش عوض شده بود. خيلي سريع سه راه رد كرديم.
از آن به بعد خطر تيربارهاي دشمن جديتر ميشد. درست جاي پاي ما را ميزدند؛ مثل سايهاي كه دنبال آدم بيايد، اما به آدم نرسد. صداي ويژويژ گلولههاي قناسههاي آدم را كلافه ميكرد. خصوصاً وقتي كه به ماشينهاي نيم سوخته ميخورد و كمانه ميكرد. همين كه به پشت خاكريز رسيديم، عراقيها با شليك چند گلوله مستقيم تانك به ما خوش آمد گفتند.
بين دو خاكريز نشسته بودم كه با شنيدن سوت خمپارهاي ناخودآگاه درازكش شدم پشت سر آن صداي 7 يا 8 سوت ديگر به گوشم خورد و بعد صداي انفجار گلولههاي خمپاره در جلو و پشت دژ بلند شد. خودم را سينهخيز به سنگرهايي كه 70 – 80 سانت گودي داشتند رساندم. در حالي كه هنوز نفس نفس ميزدم به پشت توي سنگر خوابيدم. فانسقه و بند حمايل خيلي محكم بود. همين مسئله باعث ميشد نتوانم نفس عميق بكشم. بالاي سرم يك نفر را ديدم. تا بلند شدم، شروع كرد به التماس كردن كه:«اينجا نايستين، بريد انتهاي دژ!» از بس گردوخاك ناشي از انفجار خمپاره نشسته بود روي صورتش، سياهسياه شده بود. صدا از گلويش درنميآمد. گفتم: «ديكه يك قدم هم نميتونم برادرم» مرتب اصرار ميكرد كه برويم به سمت انتهاي دژ و از سه راه فاصله بگيريم. آخرش گفتم: «بابا ولم كن! ميخوام همينجا بميرم، چكار داري؟» خوب ميفهميدم كه چه ميگويد، اما ديگر اختيار پاهايم دست خودم نبود.
طولي نكشيد كه بچهها يكي – يكي خودشان را به آنجايي كه من بودم رساندند. محسن، محمد (پيك)، امير و بيسيم چي دسته، پيش من آمدند. برادر سليمي، شفاعت، بيسيم چي گروهان، پيك گروهان و برادر زرگري هم كنار ما روي زمين، بين دو خاكريز نشسته بودند. بقيه بچهها هم سنگرهاي جلوتر را پر كرده بودند. محسن كه رو به روي من نشسته بود و به منطقه نگاه ميكرد، يك دفعه گفت: «اومد! اومد!»
گفتم: «چي اومد؟»
محسن در حالي كه چشمانش را ترس گشاد شده بود گفت: «به خدا اومد، اومد!»
من كه به خاطر تنگ بودن سنگر نميتوانستم برگردم و ببينم چه خبر است، گفتم: «بابا مارو نصفه جون كردي، آخه بگو ببينم چي آمد؟»
محسن در حالي كه با دستش آسمان را نشان ميداد، گفت: «هواپيماها، ريختند!»
من كه تازه متوجه منظورش شده بودم، گفتم: «مثل اينكه اينجاخط اوله! عراق هيچ وقت خط اولرو بمباران نميكنه، چون ممكنه نيروهاي خودش هم آسيب ببينند.» حرفهايم تمام نشده بود كه انفجارهاي متعدد راكت در عقبه خودمان حرف مرا تأييد كرد. هنوز گردوغبار ناشي از انفجار بمب ها از بين نرفته بود كه محسن دوباره داد زد: «اومدند، اومدند.» من كه از داد زدن محسن شاكي شده بودم تا آمدم حرفي بزنم، صداي چند سوت خشك و خشن – كه مهلت تشخيص دادنش را نداشتم – به گوشم خورد. محسن با دستانش گوشهايش را گرفت و چانهاش را روي زانويش گذاشت. بيدرنگ و ناخودآگاه به پهلو خوابيدم. همزمان چند انفجار بزرگ زمين را به لرزه انداخت. چشم كه باز كردم، يك لحظه صورت محسن را ديدم كه خون از گوشهايش بيرون ميزند. نفسم بند آمده بود و توان حرف زدن نداشتم. غبار و دود زردرنگي فضاي منطقه را فرا گرفته بود. فكر كردم آخرين لحظات عمرم رسيده است. منتظر ملكالموت بودم كه باييد و كار را تمام كند، اما يك لحظه شك كردم كه رفتني هستم يا نه! توي همين فكرها بودم كه توانستم نفس عميقي بكشم. انگار نفس همه بچهها با هم بند آمده و با هم نفسشان آزاد شده بود. اولين صدايي كه به گوشم خورد، صداي آه و ناله محسن بود. من هنوز توي فكر آن چند لحظه بودم. فكر كردم شايد خواب ميبينم، اما نه، خواب نبود، يك امتحان بود. انگار كه آدم را سر دوراهي گذاشته باشند؛ يك راه، راه دنيا و يك راه هم راه بهشت. اگر آدمي يك لحظه و فقط يك لحظه شك ميكرد مثل من به دنبال و زندگي مادي برميگشت.
وقتي به خودم آمدم تمام بدنم درد مي كرد. انگار با پتك به بدنم كوبيده بودند. براثر انفجار راكتها و بمبها، من امير، محمد، محسن و كمك بيسيمچي به هم گره خورده بوديم. هنوز حالمان كاملاً جا نيامده بود كه سينه خاكريز ميزبان گلولههاي مستقيم تانك شد. گلولههاي تانك يكي پشت ديگري سينه خاكريز را ميدريد. ما را ديده بود. كمكم داشت نااميدي به دلم راه پيدا ميكرد كه از فاصله چند متري «مجيد گرامي» و «حسين زارعي» صدايم كردند و گفتند: «تا مجروح نشديد سينهخيز بياييد اينجا.»عدهاي از بچهها، سينهخيز خودشان را به سمت آنان كشيدند، اما من هر كار كردم كه تكان بخورم نشد كه نشد. هرچه سعي كردم پايم را حركت بدهم نتوانستم. با خود گفتم: تمام شد، ديگر قطع نخاع شدم. اما مجيد همچنان داد ميزد كه: «بيا ديگه چرا معطلي؟»
گفتم:«پاهام حركت نداره!»
مجيد خندهاي كرد و گفت: «دستت رو بده تا بكشمت!»
گفتم: «فايدهاي نداره، نميتونم.»
مجيد گفت: «بابا جون روي بدنت پراز خاك و كلوخه. سنگين شدي نميتوني حركتي كني!»
دستم را گرفت و با زور و زحمتاز زير آوار بيرونم كشيد.
منطقه هنوز زير آتش شديد دشمن قرار داشت. انواع و اقسام گلولههاي خمپاره و تانك همه و همه دست به دست هم داده بودند تا دژ را صاف كنند.ناگهان ياد شفاعت، سليمي و پيك و بسيمچي گروهان افتادم. از جايم بلند شدم. دوروبرم را كه نگاه كردم، ديدم همگي كنار هم روي خاكريز افتادهاند. نميدانستم زخمي شدهاند و يا… خمپارههاي 60-81-120 م.م امان همه را بريده بودند. كسي نميتوانست حركت كند. زرگر، پيك گروهان، سرش را بلند كرد. صورت سفيدش بر اثر اصابت چند تركش ريز، زخم شده بود و خون صورتش را قرمز كرده بود. داد زدم: «زرگر! زرگر حالت خوبه!»
موج انفجار راكتها و بمبها همه را بلند كرده و به زمين كوبيده بود. موج انفجار به قدري قوي بود كه كلاههاي آهني بچهها را پرت كرده بود اين طرف و آن طرف.
به زرگر گفتم: «ميتوني تكون بخوري؟»
گفت: «سعي ميكنم.»
گفتم: «اگر ميتوني سليمي رو تكون بده ببين زنده است يا نه.» با دستش شانه سليمي را گرفت و چند بار تكان داد. اما انگاري خيلي وقت است كه جام وصل را سركشيده و به آرزويش رسيده بود. گفتم: «برو ببين شفاعت حالش چطوره؟» سينهخيز خودش را به شفاعت رساند و تكانش داد. شفاعت. هم اين جهان را ترك كره و به مبدأش پيوسته بود.
ياد قراري كه با امير گذاشته بودم افتادم. توي اتوبوس من و امير قرار گذاشتيم كه نگذاريم شفاعت اين طرف و آن طرف برود؛ سعي كنيم كارهايش را خودمان انجام بدهيم. به خيال اينكه زنده بماند و به سرخانه و زندگياش برگردد. هميشه براي ما تعريف ميكرد كه هر وقت مرخصي ميرفت چطور دختر كوچكش ميآمد روي پايش مينشست و باباجون باباجون ميگفت.
توي همين فكرها بودم كه سوت وحشتناكي گوشم را پر كرد و به دنبالش انفجاري زمين زير پايم را به لرزه درآورد. ناگهان صداي «يا حسين، يا حسين» بسيمچي گروهان بلند شد. كمك بيسيمچي گروهان كه كنارم نشسته بود گفت: «چفيهات رو بده پاشو ببندم!» در حالي كه درد تمام وجودم را گرفته بود، چفيهام را باز كردم و به طرفش پرت كردم. بدن بيجان شفاعت و سليمي با انفجار آن گلوله چند تركش خورد و لباسشان را خون گرفت. چهره كمك بيسيمچي پر از تكههاي گوشت و خون بود. به زرگر كه چند تركش ديگر هم خورده بود گفتم: «اگه پاهات سالمه خودت رو بكش عقب!» او هم سينهخيز به سمت سهراه حركت كرد.
بيسيمچي گروهان در حالي كه ناله ميكرد گفت: «چكار كنم؟» من كه پشتم به او بود گفتم: «سريع برو عقب!»
گفت: «آخه چه جوري برم؟» برگشتم بگويم كه سينهخيز برو، ديدم يك پايش از زير زانو قطع شده و رگهاي پايش بيرون افتاده است؛ شديداً خونريزي ميكرد. با ديدن اين صحنه زبانم بند آمد، اما به رويش نياوردم. گفتم: «اينكه چيزي نيست. يه پات سالمه. خودترو بكش عقب. وضع رو كه ميبيني! كسي نيست بياد دنبالت.»
يكي از كمك بيسيمچيها طاقت نياورد و او را كول كرد و برد به طرف سه راه.
كمك بيسيمچي ديگر، بيسيم را برداشت و با گرداندن كانال بيسيم، فركانس آن را تنظيم كرد و شروع كرد به صدا كردن: «هاتفي، سليمي، هاتفي، هاتفي، سليمي…» تا اينكه هاتفي جواب داد و از وضعيت منطقه سؤال كرد. كمك بيسيمچي گفت: «هاتفي، مورد شفاعت و سليمي شيريني بند يك و دو را خوردند!» يعني شهيد شدند. برادر هاتفي هم با كد گفت كه الان براتون نيروي كمكي ميفرستم.
ساعت حدود 10 صبح بود كه عدهاي از بچههاي گردان حمزه كه توي خط بودند با حاج اميني، فرمانده گردان، رفتند عقب و ما به دلخوشي اينكه گردان كميل توي هلالي است همانجا مانديم. دقيقهها را زير باران توپ و خمپاره و تيربار ميگذرانديم تا آقاداداش (معاون گروهان) با نيروهاي تازه نفس بيايد و تكليف ما را مشخص كند. كمتر كسي جرأت ميكرد سرش را از خاكريز بالا بياورد. بالا بردن سر همان و آمدن چند گلوله مستقيم همان. هر گلوله مستقيم تانكي كه به خاكريز ميخورد مقدار زيادي خاك توي سنگر ميريخت و ارتفاع خاكريز را كمتر و كمتر ميكرد.
ساعت 12 ظهر بود. به بيسيمچي گفتم كه با هاتفي تماس بگيرد. هرچه هاتفي را پشت گوشي صدا كرد جوابي ندادند. تا ساعت 2:30 بعدازظهر بيسيم را روشن گذاشتيم، اما هاتفي به گوش نشد كه نشد.
در همين حال، غلام – يكي از بچههاي قديمي گردان كميل – از گرد راه رسيد. امير گفت: «آقا غلام سلام! كجا ميري؟»
غلام گفت: «چرا اينجا وايستاديد؟ بريد، عقب!»
گفتم: «چرا بريم عقب؟»
گفت:«عراقيها آمدند اين طرف دژ، الان هم دارين ميان اين طرف.»
بچهها گفتند: «چه كار كنيم؟»
گفتم: «باز هم تماس بگيريد ببينيم چه ميشه.»
صداي عراقيها كمكم به گوش ميرسيد. ديگر گلولههاي خمپاره و تانك دوربرمان نميخورد. گولههاي مستقيم تانك هم از بالاي سرمان رد ميشدند و خط دوم و سوم را ميزدند. متوجه شدم كه تانكها و نيروها نزديكتر شدهاند. با نااميدي بيسيم را روشن كرديم و با چند بار صدا كردن، بالاخره هاتفي به گوش شد. گفتم: «كمكيها هنوز با ما دست ندادند!»
گفتك «شما فعلاً سجده كنيد!» يعني استقامت كنيد.
گفتم: «بابا ما سيب و آلبالو و گيلاس نداريم!» يعني فشنگ و نارنجك و موشك آرپيجي نداريم.
گفت: «با مورد اميني هماهنگ كنيد.»
گفتم:«اميني دستش توي دست شماست!» يعني رفته عقب.
هاتفي گفت: «خوب با درويش هماهنگ كنيد.»
گفتم: «درويش هم شيريني بند دو را خورده!» يعني مجروح شده. درويش مسئول گردان كميل بود.
هاتفي مكثي كرد و گفت: «هر كاري بقيه كردن شما هم همون كار را بكنين.»
صداي انفجار توپ و خمپاره جايش را داده بود به صداي فشنگ و تيربار و آرپيجي. و اين نشان ميداد كه نيروهاي دشمن نزديك و نزديكتر ميشوند. امير داد زد گفت: «چكار كنيم؟»
گفتم: «بچهها رو بفرست برن عقب.»
امير با تعجب گفت: «عقب بريم؟»
گفتم: «آره.»
امير مكثي كرد و رفت ته ستون. بچهها را دوتا، دوتا ميفرستاد و ميگفت: «توي راه با فاصله بريد عقب.» به محسن و محمد گفتم: «خودتون رو آماده كنين تا بريم عقب.»
محسن كه هنوز آهسته آه و ناله ميكرد گفت: «شما بريد من و محمد شب ميآيم عقب.»
دادي سرشان كشيدم و گفتم: «اگر بمونيد اسير ميشيد و به شب هم نميكشه.»
با داد و بيداد زياد، محمد و محسن را فرستادم عقب. امير آمد و گفت: «بريم؟»
گفتم: «همه رو فرستادي؟»
گفت: «حسين و مجيد و دو – سه تا از بچههاي خودمون موندن و گفتن شما بريد ما هم پشت سرتون ميآييم.»
بچههايي كه با محبي بودند تا به سه راه رسيدند تويوتايي از راه رسيد و همهشان را سوار كرد و برد. من و امير هم راه افتاديم. از كنار اما محسن گفت: «شال توي سه راه جا مونده.»
در نهايت اضطراب اين طرف و آن طرف را نگاه ميكردم كه يك دفعه چشمم به چفيه آقا صمد افتاد. صدايش كردم. وقتي ايستاد، گفتم: «آقا صمد چفيهات رو بده.» آقا صمد چفيهاش را باز كرد و داد به من. كنارم ايستاد. به او گفتم: «شما برو. كاري نداره.»
با بستن چفيه روي زخم، تا حدودي خونريزي پاي مجيد بند آمد، مجيد گفت: شما بريد من خودم يواشيواش ميآم.
گفتم: «با هم ميريم.»
گفت: «ناراحت نباشيد جا نميمونم. چون حسين و چند تا از بچهها از عقب دارن ميآن.»
مشغول صحبت بوديم كه خمپاره ديگري در 50 متري ما روي جاده منفجر شد و يك نفر را با خودش چند متر بالا برد و كوبيد به زمين. بادگير آبي رنگ او را كه در هوا ديدم گفتم: خدايا نكنه آقا صمد باشه. وقتي به طرفش رفتم كسي جز آقا صمد را نديدم كه پروازكرده و جسم خودرا جا گذاشته بود. آقا صمد دروي شفاعت را نميتوانست تحميل كند.
ديگراز پا افتاده بوديم. با زحمت زياد خودمان را به سهراهي كه قبضههاي خمپاره و مينيبوس كاتيوشا در آنجا مستقر بودند رسانديم. آنجا نيروهاي تازهنفس زيادي بودند تا جلوي پيشروي عراق را بگيرند. از سه راه به سمت بنه لشكر راه افتاديم. خمپارهها همينطور اين طرف و آن طرف ما زمين ميخورد و منفجر ميشدند، اما ديگر رمق خيز رفتن را نداشتيم.
رفته رفته از تيررس گلولههاي دشمن دور شديم. برگشتيم و نگاهي به آن تنوره آتش كردم. ياد دوستان سفر كرده آتشم زد. روح خداجوي آنان در خوش مكاني جاي گرفته بود، اما پيكرشان هنوز در دست تركشها بود. از اينكه نفسم بالا ميآمد شرمنده بودم. از خودم خجالت ميكشيدم. ارثيه شهادت به من نرسيده بود. اما يادگار بزرگي با خود آورده بودم؛ اداي تكليف را.