دنيا جلوي چشمم تيره و تار شد. پشتم خالي شد. بعض، گلويم را گرفت. حسين، ستون گردان بود. قرار بود حسين بچهها را ببرد پاي كار و من و اصغر فقط بنشينيم پشت بيسيم و پز بدهيم! مصيبت از اين بالاتر نميشد! با بچهها كمك كرديم جنازه حسين را انداختيم پشت تويوتا. زخميها را هم ريختيم پشت و جلوي تويوتا و فرستاديم عقب.
آن چه خواهيد خواند ، مشاهدات و خاطرات آقاي سيد ابوالفضل كاظمي از نبرد كربلاي 5 است. آقاي قبادي در سال هاي جنگ از بسيجيان هميشه در صحنه لشكر 27 محمدرسول الله(صلوات الله عليه) بود و مدتي نيز فرماندهي گردان ميثم(عليه السلام) را بر عهده داشت:
…بچهها كمي دربارهي منطقهي عمليات كربلاي 4 برايمان توضيح دادند و اين كه چرا عمليات نشد.
بعد از ناهار آمديم كرخه؛ به اين قصد كه اگر قرار گاه موافقت كرد، بچهها را به مرخصي بفرستيم دقيقهي نود، حاج محمد پيغام داد كه نيروها آماده باشند و همهي مرخصيها لغو بشود. حالا كه عمليات به هم خورده و خط عراق سست است، آنها نيروهايشان را ميفرستند مرخصي؛ بهترين فرصت است كه ما بزنيم به خط شان و چابا بگيريم.
بعد از لغو مرخصيهاي، من و اصغر آمديم پيش حاج محمد و ديديم اتفاقا در قرار گاه زمزمهي عمليات و كارها رو به راه است. جلسهي توجيهي برگزار شد. حاج محمد نقشه را كه پهن كرد، ديديم همان جاهايي است كه بچههاي تيپحر توضيح داده بودند، و منطقهاي عملياتي، همان منطقهي كربلاي 4 است؛ منتهي كوچكتر و محدودتر.
من از روي نقشه، اطلاعاتي را كه از بچههاي تيپ «حر» گرفته بودم، رو كردم و قضيه بازتر شد. حاج محمد گوش ميكرد و نظر ميداد. در آن جلسه، دربارهي تاريخ حركت به اردوگاه كارون بحث شد.
وقتي جلسه تمام شد و به چادرها برگشتيم، رضا محمدي را كه زمين شناس و كاربلد بود، فرستادم زمين و چادرها را در كارون وارسي كند.
بعد از رفتن رضا، مرتضي بهزادي و حسين بابايي آمدند و گفتند: آقا سيد، سر جدت، اين رضا را تا اين جا آوردهاي، از اين جا به بعد ديگه نبر.
اين خرج چهار تا خانواده را ميدهد: خودش سه تا بچه داره؛ خواهرش سه تا بچه داره و شوهرش مرده؛ مادرش و دو تا برادرش رضا، بزرگتر خونه است. وقتي آمد. باهش حرف زن؛ قانعش كن برگرده تهران.
رضا كه از كارون برگشت، صدايش زدم و تا خواستم لب از لب باز كنم، نگذاشت. گفت: «آقا سر ما روي ميخواي ببري، ببر؛ اما جان مادرت فاطمه، نگو من برگردم تهرون…»
دستم را خوانده بودم. زيرك بود. احتمال ميداد. بچهها از وضع خانوادگياش براي من گفته باشند. آن قدر گير داد و التماس كرد كه مجبور شدم با ماندنش رضايت بدهم.
وجودش براي پيشرفت كار ضروري بود. من قلبا به رفتنش راضي نبودم. رضا، از قديميهاي انقلاب و جنگ بود. دنيايي تجربه داشت. در زمان شاه، آموزش نيروي هوايي ديده بود. استعداد نظامياش عالي بود. دورهي آمزوش نظامي تو پادگان امام حسين(ع) ديده و لوح تقدير گرفته بود. مدتي مسئول آموزش پادگان حمزه و توحيد بود. گفتار نظامي و انتقال اطلاعاتش عالي بود. به راحتي ميتوانست جاي فرمانده گردان را بگيرد. چند بار مجروح شده بود و داغ تير و تركش بر تن داشت.
وقتي به ارودگاه كرخه برگشتيم، تنها دو چادر و چند تا نيروها مانده و بقيه به ارودگاه كارون رفته بودند. البته تعجب نكردم. نقل و انتقال نيرو، كار حسين بو. حسين، همه كارهي گردان بود.
نماز ظهر را در چادرهاي كرخه خوانديم و بعد از ظهر باز به قرارگاه تاكتيكي برگشتيم. شب هجدهم دي ماه بود و تيم اطلاعات آمده بود و داشت با حاج محمد بحث ميكرد كه نيروها را چطوري پاي كار ببرند.
داشتند براي حاج محمد ميگفتند كه عراق آب انداخته شرق كانال ماهي كه دو- سه متر عمق دارد؛ جوري كه نه غواص ميتواند برود، نه با قايق ميشود رفت؛ چون ته قايقها گير ميكند تو لجنها، وسط آب هم سنگرهايي بتني گذاشتهاند؛ با دوربين و دو شكا، مورچه را توي شب ميبينند و ميزنند. هر وقت از شب و روز كه بروي، سه تا قايق بزرگ با دوشكا و مسلسل در حال گشت زني هست.
قرار شد عمليات سمت پنج ضلعي و كوت سواري و پايين بوييان انجام شود؛ يعين سه لشكر 25 كربلا، 27 محمد رسول الله و 41 ثال الله از اين سه محور و زير نظر سه قرار گاه عمل كنند. لشكر 27 كه مال تهران بود، ميبايست كانال ماهي را رد ميكرد و پدافند سه راهي را به عهده ميگرفت؛ چون سه راهي، نقطهي اتصال سه لشكر بود. اگر عراق سه راهي را ميگرفت سه لشكر را قتل عام ميكرد. اين سه راهي، يك ورش ميخورد به كانال زوجي و شلمچه؛ يك ورزش ميخورد به نونيها و اروند؛ يك ورش هم همان پل ورودي نيروها به منطقهي پنج ضلعي بود تا برسند به جاده بصره – تنومه.
آن شب، يعني شب هجدهم دي ماهع، يك تيم از لشكر 41 ثار الله رفت تا يك بار ديگر خط را ببينند. ما برگشتيم ارودگاه كارون، پيش بچهها.
دي ماه بود؛ اما هوا آن چنان سرد نبود فقط وقتي بارانهاي سيل آسا ميآمد و همه جا را مه ميگرفت؛ هوا مرطوب و گزنده ميشد. بعضي از بچهها بادگير داشتند و بعضيها هم با اوركت ميچرخيدند و باكي از سرما نداشتند.
آنجا، به خاطر نزديك شدن به خط مقدم و ديد و تسلط دشمن به مناطق حاشيهاي اروند و كارون، سخت گيريها بيشتر شد؛ مخصوصا تردد و رفت و آمد نيروها ميبايست با كسب اجازه و نظارت انجام ميشد مثل قبل، آنجا هم من با عقبه و قرارگاه در ارتباط بودم و اصغر و حسين، نظارت بر گردان را بر عهده داشتند.
فردا يعني روز هجدهم، نيروهاي خط شكن جاكن شدند و رفتند عقبه چمران بسم الله كار هم با بچههاي لشكر 41 ثار الله و لشكر 25 كربلاي مازندران بود.
ساعت 9-10 شب، چند تا از فرمانده گردانها با نيروهاي اطلاعاتي سوار قايق شدند. داشتند ميرفتند راه كار را كليد كنند و برگردند.
نصفههاي شب برگشتند و من ديدم همه در هول و ولا هستند و مرتب از يكي از بچههاي كرمان و تيمش كه از شناسايي برنگشته و دير كرده، حرف ميزنند پرس و جو كردم؛ بچهها گفتند دو نفر از تيم شناسايي جدا شدند و رفتند جلوتر، بچههاي زرند كرمان بودند و هنوز نيامدهاند. دير كردن آنهاف گردان را به هم ريخت. فرماندهان در عقبه كلافه شده بودند. اعصاب شان تليت شده بود و فكر ميكردند اين ها اسير شدهاند و كار لو رفته. براي همين مجبور ميشدند كار را يك شب عقب بيندازند.
اما شب نوزدهم كه هوا مهتابي بود، تيم خط شكن لشكر ثار الله كه فكر ميكرد عراق در هيچ يك از مواضعاش بهوش نيست، زد به خط.
خبرها حكايت از پيشروي بچهها ميكرد. به خوبي از بي حالي عراق استفاده كردند. و تا كانال زوجي يعني نزديكترين نقطه به تنومه و بصره رسيدند. رمز عمليات، يا زهرا (س) بود.
نيروهاي گردان ميثم، از هر نظر آماده بودند؛ تجهيزات و سلاح. آنچه لازم بود، برداشته و از نظر قوت قلب و روحيه در حد عالي بودند. آن شب، تو صورت هر يك شان نگاه ميكردم، نور شهادت را ميديدم. دلها خدايي شده بود.
نيمه شب، گردان عمار از لشكر 27 در محدودهي سه راهي زد به خط و جانانه درگير شد. ساعت حدود 5 صبح گردان مالك و حبيب وارد زمين شدند و گردان عمارف ساعت 7-8 صبح. اوج درگيري، در سه راهي بود. از بس بچهها آن جا پر پر شدند، معروف شد به سه راهي مرگ يا شهادت. هدف اصلي، همان تهديد، و اگر پا دادف تصرف بصره و تنومه بود.
تا فردا كه روز بيستم بود، همهي ميدانهاي مين باز و معبرها زده شد. كار خيلي خوب پيش رفت. طرحها و نقشهها گل كرد و كار خوشگل نشست. لشكر 25 كربلا هم وارد زمين شده و روي جاده درگير بودند. كار عراق ديگر به جايي رسيده بود كه با آن همه موانع، فقط ميخواست جلوي ما را بگيرد. حسابي كم آورده بود و حريف بچهها نبود.
دم صبح روز بيستم، تو قرار گاه بودم كه حاج محمد گفت: سيد نيروهات رو حركت بده.
بعد از هماهنگي با حسين، من و اصغر سوار يك موتور تريل شديم و رفتيم به طرف سه راهي؛ چون پاي جفتمان ناقص بود و نميتوانستيم پياده برويم. دم سه راهي پيچيديم دست چپ و موتور را خوابانديم روي زمين، اصغر بلد بود؛ سيمهايش را دست كاري كرد تا روشن نشود و ناغاقل كسي بلندش نكند!
وارد پنج ضلعي شديم. محسن دين شعاري، سوت دم دهانش بود.
اعلام كرد:
– بچههاي جنوب شهر آمدهاند برن بهشت.
حسين بهشتي – مسئول مخابرات، گفت: سيد، الان داريد وارد زمين جنگ ميشويد. الان مشخص كن كدام يك از شما سه نفر فرمانده گردانه تا در ك عملياتي حك كنيم.
گفتم: «حاج حسين، اين قافلهاي عشق است و ما سه نفر، سگهاي اين كاروانايم. هر كس زودتر پارس كرد، مسئول گردانه.»
خنده بازار شد و قهقهي مستانهمان تا عرض رفت.
رفتيم جلو و ديدم عراق در فاصلهي سيل بند و جاده دوباره روي آب جاده زده، مانده بودم چطور توانسته تو دل آب جاده بزند.
بعدها فهميدم قبل از اين كه آب را از اين جا ول كنند، جاده را به بلندي چهار تا هفت متر زده بودهاند روي زمين حالا بگوييد با چي. با لولههاي قطور و ضخيم. لوله را ميگذارند و رويش خاك ميريزند و ميشو يك جاده، بعد آب را ول ميكنند دو طرفش. اين طوري، روي آّ، جاده درست ميشود. آبش هم از نهرهاي عرايض و جاسم تامين ميشد. شانهاي جاده را سنگ چيده و رويش توري سيمي كشيده بودند و شده بود يك سيل بند سفت و محكم. توي آب، پر از سيم خاردار، تلهي انفجاري و مينهاي توپي بود كه اگر ته قايق بهش ميخورد، منفجر ميشد. بالاي سيم خاردارها، هر پنجاه متر به پنجاه متر سنگر دوشكا كار گذاشته بود. همهي اين كارها را كرده بود؛ اما بچهها همه را پشت سر گذاشتند و رفتند جلو. حتي كانال دو جداره را كه از همه مهمتر بود، رد كردند. از جاده كه گذشتيم، خوشحال شديم. ديديم نيروهاي مالك و عمار چسبيدهاند به كانال زوجي يا دو جداره و بيشتر راه را رفتهاند. جوي كار خوشگال نشسته بود كه فكر كرديم عن قريب تو بصره هستيم. بچهها واقعا خوب كار كرده بودند و هدف تقريبا تو دست مان بود.
جلوتر، كمي بعد از سه راهي، شدت آتش زياد شد و هر چند دقيقه مجبور بوديم خيز برويم خبز برويم و بچسبيم و به سينه خاك. آن جا نصرت اكبري را ديديم كه نير خورده و غرق خون است. داشتند ميگذاشتند روي برانكارد، بيهوش بود. فكر كرديم شهيد شده.
دنبال سيد مجتبي حسيني، مسئول اطلاعات، ميگشتيم تا ازش اطلاعات بگيرمي. او كاربلد بود و ميتوانستيم ما را توجيه كند. چن متر جلوتر يك خاكريز، نعل اسبي بود. روي شانهي خاكريز، قاسم صادقي را ديديم.
پرسيدم: سيد مجتبي كجاست؟ گفت: همين الان تير خورد. اون جاست.
با دست اشاره كرد به يك طرف. رفتم و ديدم تير مستقيم خورده تو پيشاني سيد مجتبي و شهيد شده. بيسيم نداشتيم تا به عقبه اطلاع بدهيم كه سيد مجتبي شهيد شده.
باز چند متر جلوتر رفتيم و محمد كوثري و سعيد سليماني – مسئول طرح و برنامه – را ديديم.
سعيد گفت: بچههاتون كجان؟
گفتم: رسيدهاند عقبه و كم كم مي آن تو زمين.
گفت: يك خرده صبر كنيد، ببينم تكليف اين جا چي ميشه.
من و اصغر از روي كنجكاوي باز هم قدري رفتيم جلوتر.
مسئول گردانها را ديديم. رضا يزدي تكيه زده بود به خاكريزي، رضا بختياري، تير تو دهنش خورده بود؛ يك گوشه افتاده و صورتش غرق خون بود. احمد نوزاد را ديديم كه خسته و خاك آلوده خشابش را عوض ميكند.
توي ذهنم برنامه چيدم كه نيروها را كجا بگذارم، چپ و راست و شيارو بر آمدگي را ديديم و توجيه شديم كه اگر پدافند كنيم، چه ميشود؛ و اگر آفند كنيم، چه ميشود.
تو همين گير و دار، آتش زياد شد. عراق فشار ميآورد. يكهو ديدم بچههاي حبيب از روي خاكريز سرازير، شدهاند سمت عقب، نفهميدم، چطور شد. فرق بسيج با ارتش همين است: وسط غوغاي جنگ هم باشد، ده نفر بيايند عقب، همه ميخواهند بيايند عقب. مسئول گروهان ها ميدويدند دنبال بچهها و داد ميزند؛ ميخواستند جمع و هدايتشان كنند؛ آخر كار داشت نتيجه ميداد. عقب نشيني معني نداشت؛ اما آتش ديگر معني و بي معني حالياش نميشود؛ ميآيد و ميكشد.
تانكها دنبال بچهها كردند و از خاكريز نعل اسبي پهلو گرفتند پشت خاكريز دشت بان شدند. لولهها به طرف بچهها شليك كردند؛ هر يك گلوله براي يك نفر. الله اكبر!
روي خود جاده هم سنگر دوشكا گذاشته بود. نيروهاي درجه سه و پشت دري را گذاشته بود تو سنگر دوشكا كه وقتي بچهها اول كار ريختند روي جاده، پشت دريها را بزنند. رو موضع بعدي، نيروهاي درجه دو را گذاشته بود. پشتش سيل بندي بود كه هر چه آربي چي ميزدي بهش، اثر نميكرد؛ از بس كه سفت و محكم بود.
آنجا به اصغر گفتم: حالا بايد يك لودر و يك آدم خبر بيايد، خاكريز بزنه و جلوي تانكها رو بگيره.
اصغر گفت: كي ميتونه بيايد تو اين آتيش؟ آدم بي كله ميخواد.
همين طور كه با اصغر گپ ميزدم، بچهها خبر دادند كه حاج محمد بيسيم زده و گفته ميثم داره ميآد تو خط.
ساعت، دور و بر 11 صبح بود. در حين برگشتن ديديم عراق پشت سه راهي را بسته و چيزي نمانده كه نيروها را از پشت قيچي كند. رو به اصغر گفتم: وقتي ميآمديم اين همه عراقي اين جا نبود. يكهو از كجا پيداشون شد؟
عراق داشت با تانك و نفر مسير عقب نشيني گردان حبيب را آتش دلبري ميريخت كه نه كسي ميتوانست عقب برود و نه جلو و اگر موفق ميشد، سه تا لشكر را قتل عام ميكرد.
سعيد سليماني را ديدم و گفتم: سعيد جون، اگر بچههاي من نيروهاي حبيب رو ببينن كه عقب ميرن، قلب شون ميريزه، كپ ميكنن؛ يك كاري بكن.
– چه كار كنيم؟ كار گره خورده.
– الان حسين نيروها رو آورده. حسين در گردانداري صاحب تخته است. ميدونه چي كار كنه؛ اما من دل نگرون نيروها هستم. ميترسم كار شروع نشده، از هم بپاشن…
عقب و دم سه راهي ديدم كه حسين دارد نيروها را ستونكشي ميآورد و عراق هم سنگين آتش ميريزد. حسين، بلندگو را گرفته بود و هر يك دقيقه يك بار به بچهها ميگفت: «بخوابيد رو زمين.»
نيرو با انفجار هر خمپاره ميخوابيد و دوباره جاكن ميشد. رفتم پيش حسين و گفتم: «يك كاري بكن. اينها الان سينه به سينه ميشن با گردان حبيبيها. قاتي ميشن و كار از دستمون در ميره، ديگه نميشه جمعشون كرد.»
حسين با صداي بلند به بچهها گفت: «بچهها، سر نيزهها رو در بياريد و تو سينه خاكريز، حفره روباهي بكنيد. پناه بگيريد تا دستور حمله بياد.»
بچهها رفتند تو كندن سنگر و حواسشان پرت شد. نيروهاي حبيب آمدند و نرم نرمك از بغل اينها رد شدند. حسين، زير آتش، بلندگو را داد دست پور احمد و گفت: «تو اين وضعيت، قويترين چاره، ذكر خداست.»
رضا گريزي زد به حضرت زهرا، ذهنها رفت پي خدا و دلها گرم شد.
من هم فرصت را خوب ديدم و نيرو را برپا دادم. فضا عوض شد. وقتي عشق آمد وسط، اگر كسي هم خوف داشت، رو نميكرد. دلها قرص شد با ذكر خدا. بعد، گروهان فدك و بقيع را فرستادم سمت چپ نعل اسبي، و گروهان نينوا و كوثر را سمت راست.
آنجا فينال جنگ بود. رفته بوديم تكليفمان را با عراق يكسره كنيم، از سه طرف خورديم به پاتك. درياي آتش و خون شد.
خودم هم خلبازيام گل كرده بود. بلندگو را گرفتم و راه افتادم وسط بچهها تا رجز بخوانم و روحيه بدهم. نميدانم براي خدا بود يا براي خودم؛ خوفم را پنهان كردم و راست ايستادم. فرياد زدم: «پاشو، پاشو، نشين، وقت نداريم…» و اسماء حضرت حق را گفتم.
رفتم جلو تا با محمد كوثري صحبت كنم. تو فكر يك ساعت بعد بودم كه اگر بچهها خسته شدند، چه گرداني بايد جاي آنها را بگيرد.
حاج محمد گفت: «بايد يك گروهانت رو بگذاري كنار نعل اسبي تا عراقيها سه راهي رو نگيرن. حواست باشه؛ اين سه راهي خيلي مهمه. جان سه تا لشكر در گرو حفظ سه راهي است.»
بيسيم زدم به حسين طاهري، فاصله من و حسين، حدود پانصد متر بود:
– سليمان، سليمان 2، سليمان، سليمان 2…
– سليمان 2، باشه، به چشم.
وقتي موضع گروهان محمود ژوليده را معلوم كردم، خيالم راحت شد. نيم ساعت بعد دوباره بيسيم زدم از حسين خبر بگيرم:
– سليمان، سليمان 2، سليمان، سليمان 2…
جواب نيامد!
چند بار صدا زدم تا اين كه يك نفر از آن طرف جواب داد:
– سليمان 2، سليمان دندون درد شده، از دندونش خون ميآد.
سريع برگشتم دم سه راهي. ديدم – الله اكبر – خمپاره خورده وسط بچهها؛ حسين در جا شهيد شده و مشغول گروهان مجروح. هر يك هم طرفي افتادهاند غرق خون. اكبر سرپوشان، تركش به صورتش خورده و غرق خون بود و انفسايي شده بود كه بيا و ببين!
دنيا جلوي چشمم تيره و تار شد. پشتم خالي شد. بعض، گلويم را گرفت. حسين، ستون گردان بود. قرار بود حسين بچهها را ببرد پاي كار و من و اصغر فقط بنشينيم پشت بيسيم و پز بدهيم! مصيبت از اين بالاتر نميشد! با بچهها كمك كرديم جنازه حسين را انداختيم پشت تويوتا. زخميها را هم ريختيم پشت و جلوي تويوتا و فرستاديم عقب.
اكبر سرپوشان اما نرفت. امدادگر، زخمش را پانسمان كرد. هرچه اصرار كردم كه برود عقب، قبول نكرد.
اكبر ماند، و آنهايي كه زخم سطحي داشتند، سرسختي اكبر را كه ديدند، بلند شدند و جان گرفتند. سلاح را برداشتند و هر كس رفت پي كاري.
از گروهان محمود، هركه را كه مانده بود، جمع كرديم و حركت داديم. مرتضي بهزادي، آنها را پشت خاكريز نعل اسبي چيد براي پدافند.
آن روز تا ساعت 3/4 بعدازظهر، عراق آتش ريخت و تلفات گرفت. دور و بر ساعت 5 بعدازظهر، يك خيز عقب رفت. افرادش را برد عقب و در عوض، دويست تانك تي – 72 آورد تو زمين. ميخواست ما را پس بزند و خودش را محك؛ آن هم نه با نفر؛ با تانك. گلوله مستقيم ميزد و خاكريزها را زير و رو ميكرد.
يك عده از بچهها رفتند تو چالههايي كه كنده بودند، پناه گرفتند. تانكها آمدند تا صد و پنجاه متري خاكريز نعل اسبي؛ اما نچسباندند. فقط عق و جلو كردند و گلوله ريختند.
به شب نكشيد، يك راكت مستقيم خورد تو نعل اسبي؛ محمود ژوليده و حسين بابايي سخت و ناجور زخمي شدند. رضا محمدي هم درجا شهيد شد.
محمود از صد جا تركش خورد؛ شكم، پا و صورت. همه گفتند بي برو برگرد شهيد شده. آتش بود ديگر. تعارف نداشت؛ زد و همه را داغان كرد و گردان را ريخت به هم.
غروب، در آن صحراي محشر، پشت خاكريز نشسته بودم و كربلا را انگار به چشم ميديدم؛ گردان پهلوانها كه داشت جلوي چشمم از هم ميپاشيد. دور و برم پر از زخمي و دست و پا قطعي و شهيد بود.
ادعاي پدري گردان را داشتم؛ اما در آن درياي آتش، دستم از همه جا كوتاه بود. بچههايم جلوي چشمم پر پر ميشدند و من شده بودم تماشاگر گود.
در اين حال و هوا بودم كه اصغر آمد. تير به فكش خورده و صورتش غرق خون بود. چشمهايش دو دو ميزدند. چفيهاش را روي صورتش گرفته بود و پريشان و حال ندار آمد و پيشم نشست.
گفتم: «تو قرار نبود بخوري، داش اصغر، بلند شو، زود برو عقب. اين جا نمون.»
– چيزي نيست؛ ميتونم كار كنم.
– بچهها تو رو ببين، خودشون رو ميبازن. براي نيرو بده فرماندهاش رو زخمي ببيند.
اصغر، بنده خدا، رو حرف من حرف نميزد؛ بس كه نجيب بود اين آدم. بيهيچ حرفي بلند شد و رفت عقب.
يك ساعتي گذشت. بلند شدم و نرم از كنار بچهها رد شدم تا بروم آن طرف خاكريز، يكدفعه يك تركش خورد توي دستم؛ همان دستي كه قبلا دو بار زخمي شده بود. پشت بازويم خورد و سوراخ كرد. نشستم، چفيهام را گرفتم روي زخم. خون زد بيرون و لباسم غرق خون شد. يادم نيست چه حالي داشتم. درد حاليام نبود. داغ بودم. آنجا آدم درد خودش را فراموش ميكرد. سربلند كردم و نگاهي به خط عراقيها انداختم كه با تاريكي هوا آتششان داشت كم ميشد.
به هرحال، در ميان آتش و خون، مرد ميدان علي زاكاني از راه رسيد. آنجا، رسيدن يك جيگردار و مدير مخلص چقدر قيمت دارد. بينهايت خسته بودم كه با ديدن علي زاكاني آرام شدم. بيسيم را به او دادم. علي، پيك الهي بود كه تقريبا كار من و شهادت حسين طاهري و رضا محمدي و مجروحيت اصغر روي دوشش افتاد. فراق ياران سخت بود و توكل بر مولا، تنها دواي درمان.
همينطور كه دلخسته و مجروح به سينه خاكريز تكيه زده بودم، ديدم يك نفر از تو دل تاريكي آمد طرفم. از دور فكر كردم كه يك روحاني است كه عمامه سفيد بر سر دارد.
آمد جلو و با صدايي بيحال، دو رگه و تو خرخره گفت:
– اين سيد ابوالفضل كيه؟
– چه كارش داري، داداش؟
– نه! ميگن واسه گندهبازي آمده جبهه؟
شاكي شدم و گفتم: «به تو چه زِر ميزني؟»
– ميگن فقط يك نفره، بهش ميگن اصغر ارسنجاني، علي اصغر، ميگن فقط او سلطانشه؟
– الان عليصغر هم نيست.
– ميگن تو شاگردشي؟
يكدفعه بلند شدم، تو صورتش خيره شدم و ديدم اي داد… اصغر است! صورتش باندپيچي بود؛ او را نشناختم. باند صورتش خوني شده بود. چشمهاش بيحال بود و دو دو ميزد.
گفتم: «ا … اصغر، توئي؟»
– آره، اصغرم.
– چطوري برگشتي؟ چرا برگشتي؟
– موتور بهداري رو كار گرفتم. سيمش رو يكسره كردم و آمدم. دلم تاب نداشت بمونم عقب.
اصغر، لوطيگرياش را ثابت كرد. وقتي آمد، جان تازه گرفتم. پشتم گرم شد. غير از اين، ازش انتظار نداشتم. در بدترين لحظه، تكيهگاهم شد.
گفتم: «بيا، بيا اصغرجان، بشين… چند ساعته دارم بيسيم ميزنم، يك لودر بفرستن، ذهنم اينه كه دوباره عراقيها ميآن جا پا بگيرن. اين طرف، ما گوشت هستيم و يك مشت آرپيجي، آن طرف، آهن و فولاد كه هيچي بهش اثر نميكنه. عراق هر صد متر، بين خاكريزها رو خالي گذاشته تا تانكهاش راحت به دو طرف خاكريز رفت و آمد كنن…»
عاقبت، آخر شب، تو تاريكي يك لودر آمد و خاكريزهاي آش و لاش را سفت كرد و به هم چسباند. خاكريزها كه چسبيدند به هم، خط ما تقريباً سفت و محكم شد. آتش عراق هم كم و بيش خوابيد. اما آتش و غوغايي كه در دل من بود، خاموش نشده بود. خدا ميداند چه دلشورهاي داشتم؛ دلشوره فردا و پاتك عراق. ميدانستم تانكها آمدهاند كه فردا پاتك كنند، و اگر هم آتششان خوابيده، براي فردا آماده ميشوند. تو اين وادي بودم كه صداي بلندگويي مرا به خود آورد.
بلند شدم و از پشت خاكريز رو به خط خودي ايستادم. صدا از آن طرف ميآمد. با تعجب، ماشين حاج بخشي را ديدم كه وسط دشت، بيهوا به طرف سه راهي ميآمد.
ماشين به حدود دويست متري كانال ماهي رسيد كه ما پشتش سنگر گرفته بوديم. حاج بخشي معمولا به اين صورت به جمع بچهها ميآمد و با شيريني و غذا و نوحه و رجزخواني و حرفهاي مشتي، به بچهها روحيه ميداد و از آنها پذيرايي ميكرد؛ پيرمردي زندهدل و با روحيه كه واقعا وجودش براي بعضيها نعمت بود.
ايشان طبق روال هميشهاش فكر ميكرد كه شلمچه هم مثل فاو است و در حالي كه در بلندگو رجز ميخواند، به سمت خط مقدم آمد كه يكدفعه گلولهاي مستقيم به بدنه لندكروز نشست و در يك لحظه آن را به آتش كشيد. حاج بخشي به بيرون پرت شد و جلوي چشم ما، دو نفر سرنشين جلوي لندكروز، زنده زنده در آتش سوختند و زغال شدند. آتش از خودرو زبانه ميكشيد و آن دو در ميان شعلهها با دست و پا ميزدند. هيچ كس جرأت نداشت به آن نزديك شود. يكي از سرنشينها با دست سعي كرد كه آتش را خاموش كند؛ اما نتوانست. آتش غلبه كرد و هر دو شهيد شدند. ما هم نتوانستيم براي آنها كاري كنيم. خودمان كاملا در تيررس بوديم و اگر به آن جا ميرفتيم، تمام خط حساس و زير آتش گرفته ميشد.