گوشه هایی از دفتر خاطرات
وقتی د ر جبهه حاج آقای نوروزی، از براد ران هم محله مان را د یدم، سراغ دوستم براد ر حسن مجیدی را گرفتنم. او گفت:
حسن مجیدی هفته ای یک بار از تیپ به این جا می آید و با هم به دیدن براد ران آشنای خود می رویم. اما دو هفته است که از او خبری ندارم.
بعد از آن به همراه آقای نوروزی به دیدار دیگر دوستان رفتیم و سراغ آقای مجیدی را از آن ها گرفتیم. گفتتند:
برادر مجیدی به همراه یکی دیگر از براد ران مجروح شده و آن ها را به مشهد برده اند.
فردای همان روز مرا از اورژانس خواستند و گفتند که باید به پشت خط بر گردم. من گفتم:
هنوز د و روز است که به خط آمده ایم. چرا باید عوض شوم؟
گفتند که دستور فرماندهی است. پس از رسیدن به اورژانس، با دیدن برادر قاسمی، فهمیدم که ایشان مرا خواسته است. پس از این که برادر قاسمی مرخصی گرفت و به مشهد رفت، به فرمانده گفتم:
اجازه بدهید که به خط مقدم بر گردم.
ایشان گفت:
فعلاً وسیله نداریم.
من اصرار کردم که پیاده می روم. پس از موافقت فرمانده. پیاده به سمت خط رفتم. د ر بین راه سری به دوستان گردان سیف اﷲ زدم. مشغول خوردن صبحانه بود ند. به من هم تعارف کرد ند. گفتم که میل ندارم. همین طور که کنار برادران نشسته بودم؛ چشمم به جعبه ی مهمات افتاد که روی آن نوشته شده بود: شهید حسن مجیدی به بچه ها گفتم:
حسن طوری شده؟
به همدیگر نگاه کردند. فهمیدم که حسن مجیدی شهید شده. دیگر نتوانستم گریه ام را نگه دارم.
از دفتر خاطرات شهید
صبحخ روز 12/ 8/ 1361 د رگیری سختی آغاز شد. صدای انفجار خمپاره های دشمن، لحظه ای قطع نمی شد. ساعت هشت و نیم بود که یک فروند هواپیمای دشمن درآسمان ظاهر شد و با آتش ضد هوایی همیشه بیدار ما مواجه شد و نا گزیر به فرار شد. د ر همین روز تانک های دشمن شروع به یک پاتک کردند و با به جا گذاشتن دو تانک که رزمندگان آن ها را به آتش کشیدند، فرار را بر قرار ترجیح داد ند.
بعد از ظهر همان روز بود که یک مجروح را از خط مقدم به بهداری بردیم. در راه برگشت، براد ر طلبه ای که همراه ما بود، می خواست د ر یکی از گردان ها پیاده ها شود. د ر همان لحظه ای که توقف کردیم تا این برادر پیاده شود، یک خمپاره کمی جلو تر از ما منفجر شد. در واقع اگر ما برای پیاده شدن این برادر طلبه توقف نمی کردیم و به راه خود ادامه می دادیم، هدف خمپاره قرار می گرفتیم.
از دفتر خاطرات شهید
وقتی د ر گردان د و جند ا… بودم، در دامنه ی یک کوه و در کنار یک گودال آب، زمین صافی قرار داشت که دوستان آن را تمیز کرده بودند و به عنوان مسجد از آن استفاده می کردند. هفته ی اول که آن جا بودم؛ نمازم را سر وقت و در مسجد می خواندم.
بعد از یک هفته قرار شد که از خط مقدم به اورژانس بر گردم. چند روزی آن جا ماندم. وقتی بر گشتم، موقع نماز به طرف مسجد رفتم. اما با کمال تاسف دیدم که سیل مسجد را خراب کرده است. خیلی ناراحت شدم. جلو تر که رفتم دیدم حدود 30 یت 40 جلد کتاب دعای کمیل و دعای ندبه در اثر باران خیس شده است. کتاب ها را برداشتم و در آفتاب خشک کردم و در جای خودشان گذاشتم. سپس مقداری بوته و علف خشک از بیابان جمع کردم و یک پتو برداشتم و محلی برای نما ز خواندن یک نفر در گوشه ی مسجد درست کردم و نمازم را به تنهایی خواندم.
هنوز د و روز است که به خط آمده ایم. چرا باید عوض شوم؟
گفتند که دستور فرماندهی است. پس از رسیدن به اورژانس، با دیدن برادر قاسمی، فهمیدم که ایشان مرا خواسته است. پس از این که برادر قاسمی مرخصی گرفت و به مشهد رفت، به فرمانده گفتم:
اجازه بدهید که به خط مقدم بر گردم.
ایشان گفت:
فعلاً وسیله نداریم.
من اصرار کردم که پیاده می روم. پس از موافقت فرمانده. پیاده به سمت خط رفتم. د ر بین راه سری به دوستان گردان سیف اﷲ زدم. مشغول خوردن صبحانه بود ند. به من هم تعارف کرد ند. گفتم که میل ندارم. همین طور که کنار برادران نشسته بودم؛ چشمم به جعبه ی مهمات افتاد که روی آن نوشته شده بود: شهید حسن مجیدی به بچه ها گفتم:
حسن طوری شده؟
به همدیگر نگاه کردند. فهمیدم که حسن مجیدی شهید شده. دیگر نتوانستم گریه ام را نگه دارم.
از دفتر خاطرات شهید
صبحخ روز 12/ 8/ 1361 د رگیری سختی آغاز شد. صدای انفجار خمپاره های دشمن، لحظه ای قطع نمی شد. ساعت هشت و نیم بود که یک فروند هواپیمای دشمن درآسمان ظاهر شد و با آتش ضد هوایی همیشه بیدار ما مواجه شد و نا گزیر به فرار شد. د ر همین روز تانک های دشمن شروع به یک پاتک کردند و با به جا گذاشتن دو تانک که رزمندگان آن ها را به آتش کشیدند، فرار را بر قرار ترجیح داد ند.
بعد از ظهر همان روز بود که یک مجروح را از خط مقدم به بهداری بردیم. در راه برگشت، براد ر طلبه ای که همراه ما بود، می خواست د ر یکی از گردان ها پیاده ها شود. د ر همان لحظه ای که توقف کردیم تا این برادر پیاده شود، یک خمپاره کمی جلو تر از ما منفجر شد. در واقع اگر ما برای پیاده شدن این برادر طلبه توقف نمی کردیم و به راه خود ادامه می دادیم، هدف خمپاره قرار می گرفتیم.
از دفتر خاطرات شهید
وقتی د ر گردان د و جند ا… بودم، در دامنه ی یک کوه و در کنار یک گودال آب، زمین صافی قرار داشت که دوستان آن را تمیز کرده بودند و به عنوان مسجد از آن استفاده می کردند. هفته ی اول که آن جا بودم؛ نمازم را سر وقت و در مسجد می خواندم.
بعد از یک هفته قرار شد که از خط مقدم به اورژانس بر گردم. چند روزی آن جا ماندم. وقتی بر گشتم، موقع نماز به طرف مسجد رفتم. اما با کمال تاسف دیدم که سیل مسجد را خراب کرده است. خیلی ناراحت شدم. جلو تر که رفتم دیدم حدود 30 یت 40 جلد کتاب دعای کمیل و دعای ندبه در اثر باران خیس شده است. کتاب ها را برداشتم و در آفتاب خشک کردم و در جای خودشان گذاشتم. سپس مقداری بوته و علف خشک از بیابان جمع کردم و یک پتو برداشتم و محلی برای نما ز خواندن یک نفر در گوشه ی مسجد درست کردم و نمازم را به تنهایی خواندم.