خوشتر آن باشد كه سر دلبران گفته آيد در حديث شاهدان
عمليات كربلاي 10 كه انجام شد برادر محتاج فرماندهي قرارگاه را برعهده داشت، من هم جانشين او بودم. چون پيشروی هايي در منطقه حاصل شده بود، قرارگاه جابجايي داشت. دو قرارگاه داشتيم، يك قرارگاه تاكتيكي بنام شهيد داود آبادي كه روي یال زده بوديم و قرارگاه اصلي هم در پايين ارتفاعات بود. براي رسيدن به آنجا بايد از پل سيدالشهداء عبور ميكرديم. براي تلفن زدن به قرارگاه اصلي برگشتم، چون در قرارگاه شيهد داوود آبادي هنوز از تلفنهاي راه دور خبري نبود.
ميخواستم سئوالي از برادران بپرسم. تازه رسيده بودم آنجا كه شفيعزاده هم آمد. بعد از سلام و احوالپرسي پرسيد: «اينجا كسي هست؟»
«نه، همه تو قرارگاه شهيد داوود آبادي هستند.»
«بايد بروم آنجا»
«صبر كنيد تلفن بزنم بعد باهم برويم.»
« نه، برادر محتاج خواسته سريع بروم پيش آنها.»
«بگذاريد يك تلفن به برادر محتاج بزنم و دوتايي برويم.»
سكوت كرد. هرچه اصرار كردم داخل سنگر نيامد. در آستانه در ايستاد و به سنگر تكيه داد، لبخندي زد و گفت: «به برادر محتاج قول دادم اما چون شما هستيد اشكالي ندارد قدري منتظر ميمانم، » دانستم كه او براي اينكه به قول خود وفا كند سخت به خود فشار ميآورد. وقتي به چهرهاش خيره شدم ديدم حالت كسي را دارد كه دير كرده و ميخواهد شتابان برود.
«من ماشين ندارم. صبر كن مرا هم ببر.»
من تلفني صحبت ميكردم و شفيعزاده همچنان كنار در ايستاده بود كه آقاي بهشتي وارد شد. با ماشين آمده بود.
شفيعزاده كه معلوم بود براي رفتن خيلي عجله دارد با ديدن او فكري كرد و گفت: «خوب حالا كه آقاي بهشتي آمد شما با او بيا، من رفتم، آنجا منتظرم هستند.»
چون يقين داشتم كه اگر بيشتر معطلش كنم معذب ميشود. ديگر اصرار نكردم.
«هر جور ميل شماست.»
راه افتاد و رفت. وقتي مكالمه من تمام شد، ما هم بيدرنگ پشت سر او راه افتاديم. منطقه ناآرام بود. گلولههاي توپ اطراف ما روي زمين ميريخت . شفيعزاده مستقيم به جلو رفته بود. شايد براي سركشي به سراغ يكي از گروههاي توپخانه رفته بود.
به اين علت ما از او جلو افتاديم و رسيديم به نزديكي قرارگاه شهيد داوود آبادي و يك راه به سمت خطوط پدافندي؛ چندبار هلي كوپتر حامل فرماندهان در آن محل فرود آمده بود.
دشمن آنجا را شناسايي كرده بود و از ارتفاعات آسوس، گوجار و شيخ محمد به آنجا ديد داشت. گاهي وقتها كه سرو كله خصم در گولان پيدا ميشد آن محل در تيررسشان قرار ميگرفت.
رسيده بوديم به جادهاي كه تازه كشيده بودند. جاده بعضي جاها پيچ ميخورد و پهنتر ميشد، آتش دشمن سنگين بود. خطاب به برادر بهشتي گفتم: «نگه دار.»
وقتي توقف كرديم، باران گلوله توپ عراقيها بود كه بر سر ما ميباريد. ايستاديم و منتظر مانديم تا منطقه كمي آرام شود بعد برويم، در همين حال و وضع شفيعزاده رسيد. وقتي چشمم به او افتاد گفتم: «كجا بوديد؟»
« كاري اين دور و برها داشتم. شما چرا اينجا توقف كردهايد؟»
« آتش دشمن زياده. شما هم بهتر است كمي صبر كنيد ممكن است خداي ناكرده اتفاق غيرمترقبهاي بيفتد.»
با لحني كه از تصميم جدي او حكايت ميكرد گفت: « به آقاي محتاج قول دادهام، بايد بروم.»
پس از لحظهاي مكث افزود: «توپچي كه از گلوله توپ نميترسد.» و بعد خنديد و گفت: «نبايد روحيه خود را باخته و ضعف به دل خود راه دهيم.»
تصميمش را گرفته بود. به صفاي باطنش رشك بردم. معلوم بود كه هراسي از كشته شدن در راه خدا ندارد.
در آن وضعيت او رفت. فقط به اين علت كه به آقاي محتاج قول داده بود و ما از جا نجنبيديم. او براي اجابت از دعوت و اطاعت از دستور فرماندهي با وجود همه خطرها بيتأمل راه افتاد و رفت. آنقدر به صداي اتومبيلش گوش داديم و با چشم او را بدرقه كرديم كه از ديد ما خارج شد. در تمام مدتي كه آنجا توقف كرده بوديم فكرم پيش شفيعزاده بود وقلبم لحظهاي آرام نميگرفت. نگراني و دلواپسي بيتابم ميكرد.
وقتي به قرارگاه رسيديم از بچهها پرسيديم: « شفيعزاده اينجا هستند؟»
گفتند: «نه»
تعجب كرديم. يكي از بچهها گفت: «احتمالاً براي سركشي رفته به توپخانه 25 كربلا.»
برادر محتاج كه در فكر فرو رفته بود، گفت: « چون من به او گفتم توپخانهها با مشكلاتي مواجه هستند حتماً رفته براي رفع مشكلات.»
دم به دم احساس نگراني ميكرديم. توي دلمان ميگفتيم: «الان ميآيد، يك ساعت ديگر ميآيد.»
و مشتاقانه انتظار ميكشيديم.
ساعت يك بعد از نصف شب بود كه آمدند و به قرارگاه خبردادند كه يك نفر در اورژانس به هوش آمده و ميگويد: «برادر شفيعزاده شهيد شده»، من كه سخت مضطرب بودم و قلبم از شدت اندوه ميلرزيد و هيچ به ذهنم خطور نميكرد كه او شهيد شده باشد باور نكردم و گفتم: «حتماً اشتباه شده.»
كسي را فرستاديم سراغ آن برادر زخمي. او هم آمد و گفت: « كه بله، برادر شفيعزاده به فيض شهادت نائل آمدهاند.»
متأسفانه نرسيده به قرارگاه شهيد داوود آبادي گلوله توپي روي قسمت جلو ماشين، دقيقاً زير پاي شفيعزاده اصابت كرده بود.
هيجان سراپايم را فرا گرفت. تبسم و سخنان او را موقع خداحافظي در نظر آوردم: «توپچي كه از گلوله توپ نميترسد.» با يادآوري آن صحنه بغض گلويم را گرفت و بياختيار اشك چشمانم را پر كرد.