حرف حساب به گوشش نمی رفت. حتی رحیم کلی برایش حدیث و روایت آورد که ضرر رساندن به بدن مؤمن معصیت دارد، چه رسد به بدن خود آدم. اما به خرجش نمی رفت. اینقدر با او صحبت کردیم تا بالاخره سرمان داد کشید: «بسه بابا فهمیدم. آدم حتماً باید همه چیزو بگه؟ بیا این رو بخون!»
شهیدماجرا از آن جا شروع شد که شب قبلش یک گردان از بچه ها، ارتفاعات را دور زده بودند و از سمت چپ رفته بودند آن طرف دشتی که بین ما و دشمن بود و مواضع دشمن را گرفته بودند.
اما دشمن نیمه شب دشمن متوجه شد و نیروی سنگینی را گذاشت سمت چپ و آن منطقه را گرفت.حالا بچه های ما گیر کرده بودند جلو. فرمانده لشکر هم پشت بی سیم دلداریشان می داد که :«ما تو فکر چاره ایم.»
اما دشت: از خیلی پیش هم ما و هم دشمن آن را پر از مین کرده بودیم. بچه ها بدجوری نگران بودند. صدای شلیک و آتش گلوله از جلو بعد از دشت می آمد و همه می دانستند بچه ها آن جلو چی دارند می کشند.
علی بیشتر وقت ها همین طوری بود. یعنی بدون آن که به کسی توضیح بدهد یا کسی منتظرش باشد کارش را می کرد. آن شب هم تصمیم گرفته بود بدون سحری روزه بگیرد. هر چه هم ازش می پرسیدیم آخر چرا مرد حسابی؟…
حرف حساب به گوشش نمی رفت. حتی رحیم کلی برایش حدیث و روایت آورد که ضرر رساندن به بدن مؤمن معصیت دارد، چه رسد به بدن خود آدم. اما به خرجش نمی رفت. اینقدر با او صحبت کردیم تا بالاخره سرمان داد کشید: «بسه بابا فهمیدم. آدم حتماً باید همه چیزو بگه؟ بیا این رو بخون!»
بعد بلند شد و از توی کشوی میزش دفتر خاطرات برادرش را درآورد. خدای من تازه یادم افتاد. امسال بیستمین سالگرد شهادت برادر علی بود. علی صفحه ای از دفتر را باز کرد و جلویم گرفت. کمتر پیش می آمد بگذارد آن دفتر را بخوانیم. می دانستم دفتری که همیشه همراه علی است، به معنای دقیقش خاطرات روزانه «محسن» برادرش نیست. چند باری آن را ورق زده بودم. پر بود از شعر و یادداشت های تنهایی و داستان های کوتاه که محسن از زندگی روزانه و خاطراتی که دوستانش تعریف کرده بودند نوشته بود. اگر کسی بچه های جنگ ما را نمی شناخت باور نمی کرد محسن یک فرمانده جنگ بوده است. آخر چگونه ممکن است که یک فرمانده اینقدر روحیه حساس و هنرمندانه ای داشته باشد؟ با این که دفتر قدیمی بود و بعضی از صفحاتش زرد شده بود ولی خوب مانده بود. شروع کردم به خواندن.
«خب ماجرا از آن جا شروع شد که شب قبلش یک گردان از بچه ها، ارتفاعات را دور زده بودند و از سمت چپ رفته بودند آن طرف دشتی که بین ما و دشمن بود و مواضع دشمن را گرفته بودند.
قرار بود دو گردان دیگر هم از آن سمت حمله کنند. اما نیمه شب دشمن متوجه شد و نیروی سنگینی را گذاشت سمت چپ و آن منطقه را گرفت.
حالا بچه های ما گیر کرده بودند جلو. فرمانده لشکر هم پشت بی سیم دلداریشان می داد که :«ما تو فکر چاره ایم.»
اما دشت: از خیلی پیش هم ما و هم دشمن آن را پر از مین کرده بودیم. بچه ها بدجوری نگران بودند. صدای شلیک و آتش گلوله از جلو بعد از دشت می آمد و همه می دانستند بچه ها آن جلو چی دارند می کشند.
فرمانده لشکر عصبی بود اما هنوز می دانست دارد چکار می کند. بعد از این همه مدت که توی جنگ بودم دیگر فهمیده بودم هیچ چیز به اندازه برخورد و روحیه فرمانده مهم نیست. حتی اطلاعات تئوریک یا چند کلک جنگی مدرسه ای.
کسی فرمانده می شد که از بقیه شجاع تر بود. واقعاً شجاع تر بود. مثلاً همان کسی که آن شب فرمانده لشکر بود. دو سال پیش را خوب یادم هست. فرمانده گروهانمان بود. آن شب هم ـ دو سال پیش ـ بچه ها پشت یک خاکریز گیر کرده بودند. دشمن بدجوری آتش می ریخت. کافی بود کمی سرت را بالا بیاوری تا آن وقت محکم پرت شوی عقب و بقیه بگویند: «فلانی هم شهید شد.»
آن شب ـ دو سال پیش ـ نیم ساعتی بود زمین گیر شده بودیم. یک دفعه دیدم فرمانده بلند شد، اسلحه اش را مثل چوب چوپان ها انداخت روی گردنش و روی خاکریز ایستاد. بعد زد زیر آواز و روی خاکریز راه رفتن. دشتی می خواند. بچه ها این را که دیدند یا علی.
اگر باور نمی کنی مشکل خودت است. حداقل برو پای صحبت یکی از جبهه رفته ها بشین.
امشب هم همان فرمانده بعد از این که یک بار دیگر پشت بی سیم، بچه های جلو را دلداری داد، همه را ساکت کرد. نگرانی تو فضا پخش شده بود. احمد مرتب نوک پایش را به زمین می کوفت.
فرمانده دستی را که به علامت سکوت بالا آورده بود، پایین آورد.
– طولش نمی دم می دونید که چه خبره. یه سری آدم می خوام که همین حالا هم مرده باشن. برگشت خبری نیست. زن و بچه دارها وایستن عقب.
باید می رفتند توی دشت و معبری به سمت چپ ارتفاعات باز می کردند. احمد سریع خودش را رساند جلو. او با فرمانده خیلی جاها رفته بود. خیلی از سختی ها را با هم پشت سر گذاشته بودند. دوستان صمیمی بودند. فرمانده 10 سالی از او بزرگتر بود. اما رفیق بودند.
اما احمد می دانست که فرمانده شب عملیات هیچ دوستی را نمی شناسد.
– تو شنیدم عروسیت نزدیکه برو عقب!
فرمانده با احمد بود ولی او نفهمید. خیلی ها آمده بودند جلو. فرمانده بعضی ها را برمی گرداند عقب. زن و بچه دارها را.
– هنوز که وایستادی؟
– من مشکلی ندارم.
– مگه عروسیت نزدیک نیست؟
– نه!
یعنی احمد دروغ می گفت؟ باور نمی کنم. توی این چند سال هیچ کس را اینقدر بی نیاز به دروغ ندیده بودم. قول و قرارها یادش نبود؟ شاید. توی این چند سال هیچ کس را اینقدر حواس پرت نسبت به قول و قرارهای خانگی ندیده بودم.
فرمانده هولش داد جلو. سمت آنهایی که می بایست می رفتند وسط دشت زیر آتش مستقیم دشمن میان آن همه منور که شب را روز کرده بودند. فرمانده رو کرد به جانشینش.
– تمام آتیش ها رو بفرست رو توپخونه دشمن. هر چی آتیش داریم. نمی خوام بچه ها غریبی کنند.
30 نفری می شدند. داشتند سرازیر می شدند سمت دشت که فرمانده آمد و از پشت یقه احمد را گرفت و کمی بردش آن طرف تر.
– چر ا دروغ گفتی؟
– دروغ؟
فرمانده نگاه غضبناکی به احمد کرد. از آن نگاه های وحشتناک همیشگی اش.
– برو! ناصر پارتی بازی کرد ولی گول نخورد.
آه … دیگر خسته شدم. خب دیگر چه بگویم؟ احمد و بقیه رفتند توی دشت. توپخانه ما روی دشمن آتش می ریخت و آنها روی بچه ها.
باز هم بگویم؟ دیگر چه؟ این که همه مثل گل پرپر شدند و هیچ کس نایستاد تا ببیند پرپر شده کناری کیست؟ چون همه مشغول زدن معبر بودند. فرمانده گفته بود: «من نمی دونم. معبر باید باز بشه. چطورش رو بعداً خودتون از آقا امام حسین بپرسید.»
آه حرف. حرف. حرف و باز هم حرف. خدا می داند و تنها او می داند چقدر حرف. خدا می داند و تنها او می داند چقدر ترکش تن احمد را سوراخ کرد یا این خونی که روی من خشکیده است مال کیست. تنها خدا می داند که بیشتر بچه هایی که آن شب رفتند، حتی وقت نکرده بودند سحری بخورند. آخر چه کسی وقت می کند وسط آن همه آتش و میان میدانی از مین و کنار پرپر شده های دوست داشتنی سحری بخورد؟»
داشتم به علی نگاه می کردم. درست بود که مؤمن نباید به خودش ضرر بزند، اما دل را چکار می کردیم؟ اگر آن شب سحری می خوردیم حتماً به دلمان و به آن چیزی که روح می نامندش ضرر می رساندیم.
همان جا از علی قول گرفتم که دفتر چند روزی دستم باشد. باید دل و روحم را تازه می کردم.
منبع :روزنامه همشهری