از این که در سخت ترین و حساس ترین شب عملیات کربلای 5 ، قرار است با گردان امام سجاد وارد عمل شویم، خوشحالیم. احمدرضا از جا می پرد و به مسئول دسته می گوید : محمدجان قربان تو که ابن خبر را آوردی . از این که در سخت ترین و حساس ترین شب عملیات کربلای 5 ، قرار است با گردان امام سجاد وارد عمل شویم، خوشحالیم. احمدرضا از جا می پرد و به مسئول دسته می گوید : محمدجان قربان تو که ابن خبر را آوردی .
مجتبی می گوید بچه ها بلند شوید کوله ها را بررسی کنید و چیزی بخورید که خدا می داند امشب چه خواهد شد!
سوار آمبولانس ها می شویم و خود را به گردان می رسانیم و به دنبال گردان به سمت شهر دوئیجی، پیاده به راه می افتیم . به دشمن نزدیک می شویم تا جایی که صدای تانکهای عراقیها را می شنویم . فرمانده گردان دستور حمله را صادر می کند و نیروها شروع به تیر اندازی می کنند و آسمان و زمین از تیر و ترکش و انفجار پر می شود .
چند دقیقه ای می گذرد ، مجروحان زیادی روی زمین ریخته اند ، آتش دشمن لحظه به لحظه افزایش پیدا می کند تا جایی که فرمانده گردان و معاون او شهید می شوند !
احمدرضا اسماعیلی را می بینم که بالای سر مجروحی نشسته و او را پانسمان می کند و در همین لحظه تیری به گردنش اصابت می کند و به شهادت می رسد .
محمد ، مسئول دسته به نزدم می آید و می گوید کریم تسلیمی و محمد خلقی هم شهید شدند و بعد به سمت جلو می دود . شلیک تانک ها، نفربرها و تیربارهای عراقی امان را از بچه ها گرفته و کار مداوای مجروحان بسار سخت شده است . هنگام پیشروی ، مجتبی کامران را می بینم که در زیر آتش سنگین همزمان به چند مجروح رسیدگی می كند ، سلام می کنم و خسته نباشید می گویم . و به راه خود ادامه می دهم . مسئول گروهان به نزدم می آید و می گوید : امداد گر، می گویم: بله ؛ می گوید: مسئول دسته شما کیست ؟ می گویم: محمد ادهمیان، می گوید: جسدش کمی جلو تر است. هنگام بر گشت جسدش را جا نگذارید و بعد ادامه داد : فرمانده گردان و معاون های او شهید شدند ، از این لحظه به بعد من مسئول گردان امام سجاد (ع) هستم و شما هم بدانید که مسئول امدادگران هستید ، تا چند دقیقه دیگر و با هماهنگی ، حمله دوم را شروع می کنیم ، آماده باشید !
به خودم می گویم : مسئول دسته که شهید شد ، احمد رضا اسماعیلی ، کریم تسلیمی و محمد خلقی هم همینطور ! پس من می مانم و مجتبی کامران و حاج آقا رحمانی و رسول افغانی . باید سریع به سراغشان بروم و آنها را آماده کنم .
به سمت عقب ، به طرف محلی که مجتبی کامران را دیده بودم به راه می افتم ، چند قدم که بر می گردم مجتبی را در بین چند جسدی که مشغول پانسمانشان بود می بینم که خون آلود روی زمین افتاده است . سریع به جلو بر می گردم و احساس می کنم به تنهایی باید کار امداد را انجام دهم . تک تیراندازها ، با غریو تکبیر به سمت خاکریز های عراقی حمله ور می شوند و عراقیها تانکها را می گذارند و فرار را به قرار ترجیح می دهند …
از لابه لای نخل ها و نیزارها ، شهر دوئیجی نمایان است . تقریبا با تصرف این خاکریز ها کنترل شلمچه به دست نیروهای خودی می افتد و فرصتی می شود تا مجروحان را به عقب بر گردانیم .
سراغ امداد گرها را می گیرم، از تک تیراندازهای گردان امام سجاد (ع) سوال می کنم : عباس رحمانی و رسول افغانی را ندیدید ؟ و آنها می گویند : نه ! به کمک امداد گران می روم ، کریم تسلیمی ، محمد ادهمیان ، مجتبی کامران و احمد رضا اسماعیلی را به عقب منتقل می کنم و هر چه به دنبال جسد محمد خلقی می گردم او را نمی بینم .
به پست امداد گردان بر می گردم و سراغ عباس رحمانی و رسول افغانی را می گیرم . بچه ها می گویند : اوایل شب جسدهایشان را به عقب انتقال دادیم ! سراغ جسد محمد خلقی را می گیرم ، می گویند او را ندیدیم .
در آن شب خونبار پرواز دسته جمعی فرشتگان نجات را شاهد بودم و در این پرواز گروهی هیچ فرشته ای از خود ردپایی به جای نگذاشت!
محمد شریفی