يكى از روزها كه شهيد پيدا نكرده بوديم، به طرف «عباس صابرى» (سال 75 در تفحص در منطقه فكه شهيد شد.) هجوم برديم و بنا بررسمى كه داشتيم، دست و پايش را گرفتيم و روى زمين خوابانديم تا بچه ها با بيل مكانيكى خاك رويش بريزند. كلافه شده بوديم.
شهيدى پيدا نمى شد. بيل مكانيكى را كار انداختيم. ناخن هاى بيل كه در زمين فرو رفت تا خاك بر روى عباس بريزد، متوجه استخوانى شديم كه سَرِ آن پيدا شد. سريع كار را نگه داشتيم. درست همانجايى كهمى خواستيم خاكهايش را روى عباس بريزيم تا به شهدا التماس كند كه خودشان را نشان بدهند، يك شهيد پيدا كرديم.
بچه ها در حالى كه از شادى مى خنديدند، به عباس صابرى گفتند:
– بيچاره شهيد تا ديد مى خواهيم تو رو كنارش خاك كنيم، گفت: فكه ديگه جاى من نيست بايد برم جايى ديگه براى خودم پيدا كنم و مجبور شد خودشه نشون بده…
مجيد پازوكى
یک دیدگاه
حمید داودآبادی
بنام خدا
سلام علیکم
با توجه به اینکه دارید برای خدا زحمت می کشید بهتان خسته نباشید می گویم
ولی یک نکته مهم هست که حتما باید رعایت کنید
اکثر خاطراتی که درباره تفحص شهدا منتشر کرده اید از کتاب تفحص نوشته “حمید داودآبادی” است
حتما می دانید که ذکر خاطرات بدون منبع، از سندیت و صحت آن می کاهد
لطفا برای انتشار خاطرات آن کتاب، حتما نام کتاب و نام راوی خاطره را هم ذکر کنید
اجرتان با خدای شهیدان