سال 71، تقریباً برج هشت بود، درب منزل ما را زدند. یکی از دوستان سپاه خرمشهر بود. گفت: سید، یک برادری می آید با شما کار دارد.
به او گفته بودند که سید صحبت نمی کند و با کسی کاری ندارد. وقتی من با شهید سید مرتضی آوینی روبرو شدم، در همان لحظه اول، آن حالت چهره ی ایشان را که دیدم، گفتم: این انسان معمولی نیست. وقتی می گفتند که جبهه دانشگاه است، بعضی از آقایان به تمسخر می گرفتند. اما من می گویم دانشگاه بود و رشته های مختلف و گرایشهای مختلف داشت ولی مدرکش را در آخرت می دهند.
به فرمایش حضرت امیر علیه السلام انسان مومن باید دائماً در رنج و تعب باشد تا زمانی که به لقاء حق برسد. وقتی چهره ی سید مرتضی آوینی را دیدم، ایمان مجدد پیدا کردم که هنوز همه ی انسانهای مؤمن و حق طلب نمرده اند، و یک عده ای از انسانها متوجه قضایا هستند. آن نامردمانی که بعد از رحلت حضرت امام(س) حمله آوردند به ساحت مقدس ولایت امر، آنها فکر می کنند که خیلی خوب می فهمند، اصلاً شهید سید مرتضی آوینی به شهادت رسید که حقانیت ولایت حضرت آیة اله العظمی امام خامنه ای را ثابت بکند.
من این را می گویم و به آن اعتقاد دارم. یکی از خبرنگاران رادیو در مسجد ارک به من گفت: سید وقتی در روایت فتح صحبت می کردی، دلت پر از درد بود و صحبت کردنت یک حالتی داشت. گفتم: شما هم اگر همه دوستانت را، امامت را از دست داده بودی، دلت دردمند بود، اگر هم یک گوشه اش خالی از درد بود، شهید سید مرتضی آوینی آن را پر کرد.
شهید آوینی هنگام ضبط برنامه در خرمشهر وقتی راجع به شهادت صحبت می کردیم بی اختیار اشک می ریخت. این حالت یک آدم عادی نیست، باید به یک جایی رسیده باشد. به سید گفتم دیگر اشک توی چشمهایمان نمانده، ما شرمنده می شویم نمی توانیم برای شهادت بچه هایمان گریه کنیم، با حالت خاصش حیا می کرد و اشکهایش را از پشت عینک با دستانش پاک می کرد.
می گفت سید صحبت بکن – وقتی از شهادت بچه ها صحبت می کردیم می گفت سید! بگو، این مظلومیت را باید رساند (گریه حضار) مظلومیتی که خودش نهایتاً در عصر قحطی شهادت پرچم دارش بود. خوشا به سعادتت سید. اینقدر اصرار کردی تا شهردار شهری در آسمان شدی! این مظلومیت شیعه را می رساند. سید مرتضی شیعه ی آگاهی بود که در بتخانه ها قد علم می کرد.
در این تعطیلات که همه سرگرم خوشی با خانواده بودیم، آمد جبهه، آمد آنجا که جایگاهش بود. ساعت 10 شب بود که در زدند، دیدم سید است، گفت: سید آمده ام تو را ببینم، روحیه بگیریم. خدایا این چه بود. این چشمان زیبا چه می گفت؟ ما متوجه نبودیم. با برادران گروه روایت فتح آمده بود. و اینها که بسیجیان مظلوم این مملکتند و با مظلومیت دارند این کار را انجام می دهند، از صادق ترین نیروهایی هستند که دلشان برای تک تک دردمندان بسیجی می سوزد. گفت: سید می خواهیم به فکه برویم. گفتم: آخه مرد، توی تعطیلات!؟
گفت: سید ما این حرفها را نداریم. ما آن چیزی را که در جنگ کشیدیم، مظلومیتی که مردم ما متحمل شدند، اسارتی که مردم ما کشیدند، بدبختیهایی را که بسیجیان تحمل کردند، دردهایی که امام و مسئولین نظام کشیدند، نتوانستیم بیان کنیم. ما باید این حقایق مدفون در خاکها را پیدا بکنیم و در این راه آنقدر تلاش می کرد که من متعجب مانده بودم هنگامی که اذن آمد، او هم رفت و به شهادت رسید.
و من از برادران می خواهم که ما را در خوزستان رها نکنید. آنجا که خون این عزیزان ریخته شده است. سید را بردم منزل خانواده ای که دو تا از پسرهای رزمنده اش و همسر و دخترش شهید شده بودند. از همان لحظه ای که چهره ی پدر این چند شهید را دید تا لحظه ای که ما بلند شدیم برای رفتن گریه می کرد.
آن پیرمرد چند کلام که صحبت کرد سید از خود بیخود شد، با اینکه آن خانواده را نمی شناخت ولی به قول فرمایش برادرها روحش با روح شهدا و با خط ولایت هماهنگی داشت. هنرمندی بود که در جبهه و جنگ پرچم دفاع از ولایت فقیه را بر دوش داشت و تا به خون خود آغشته اش نکرد آن را زمین نگذاشت و داریم برادرهایی که این پرچم را بر زمین نگذارند و حقانیت و مظلومیت ولایت فقیه و بچه های بسیج و مردم حزب الله را به تصویر بکشند. سید مرتضی بعد از دیدار با پدر شهید گفت: سید من اصلاً حال ندارم، این دیدار حال را خراب کرد و من نتوانستم دیشب استراحت بکنم.
همسر ایشان زمانی که پیکرش را به خاک می سپردند چند کلام بیشتر نگفت و چه زیبا گفت که: من دوست دارم اگر عمری داشته باشم دنیا را از چشمهای شهید سید مرتضی آوینی ببینم. چرا که نگاه او حقیقت بود.
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
سید صالح موسوی
منبع: کتاب راز خون
سايت تبيان