سر گرد عراقی حسین عبد اله فرمانده گردان کماندویی لشگر 30 پیاده سپاه سوم ارتش عراق در کتاب خاطرات خود ” نبرد سخت ” چنین نوشته است :
تاریخ 15/ 1/ 1986 ، روز حمله و غافلگیری دشمن بود .روحیه گردان عالی بود و افراد سر حال بودند .البته که از قبل احساس خطر کرده بودند ، به مرخصی گریخته بودند .
گردان را سازماندهی کردیم ، وظایف گروه که مشخص شد و توجیهات لازم را انجام دادیم تا فرماندهان دسته به وظایف خود کاملا آشنا شوند .
ساعت 5 صبح روز 15/ 1/ 1986 ،پیشروی را آغاز کردیم .نبردهای اطلاعانی گزارش های خوشحال کننده ای حاکی از عقب نشینی ایرانی ها از پایگاه های مورد نظر دادند .
قایق های ما به نقطه مورد نظر در هوررسیدند .توپ خانه ما نیز زیر آتش سنگین خود را بر سر مواضع ایرانی ها گشود .قایق های حامل سلاح های سنگین ، به فرماندهی سروان احمد البهادلی از سمت چپ پیشروی کردند و با این باور که ایرانی هااز مواضع خود عقب نشسته اند ، با سرعت به سوی پایگاه های خالی ایرانی ها تاختند !قایق های حامل نفرات نیز به سمت پایگاه های ایرانی رفتند و در نزدیکی پایگاه ها متوقف شدند .
خودم را فرمانده موفقی می دیدم ؛ اما خوشحالی من دوام زیادی نداشت .ناگاه متوجه شدیم که قایق های ایرانی در پشت سر و سمت چپ و راست ما موضع گرفته اند .یکه خوردم و از اینکه ایرانی ها با هوشیاری و آگاهی و شهادمت و شجاعت ، نقشه ای دقیق اجرا کرده و توانسته بودند استخبارات و نیروهای اطلاعاتی ما را بفریبند ، به خود لرزیدم و فرمانده لشگر و یارانش را مورد لعن و نفرین قرار دادم که چنین ما را در دام مرگ انداخته بودند و راه گریزی نداشتم .
فرمانده لشگر با ما تماس گرفت و اوضاع و موقعیت ما را جویا شد !گفتم :قربان از تمام جهات در محاصره ایم و راه گریزی نداریم .
فریاد ها و سر صدا و جیغ داد افراد با صدای مهیب انفجار ها و گلوله های مرگ بار در هم شده و اوضاع نابود کننده ای در هور برایمان ترسیم کرده بود و ما را به سوی سر نوشت شوم و مرگ باری می کشاند .
گلوله های اسلحه رزمندگان ایرانی ، سربازان ما را که حالا هیچ روحیه ای نداشتند ، درو می کرد و افراد فقط در اندیشه یافتن راه فرار و گریز از معرکه بودند .
قایق های ما به اتش کشیده شد و نیروهای کمکی نیز نتوانستند حلقه محاصره را بکشنند .گویی تمام راه ها بر روی ما بسته شده و هلاکت ما نزدیک بود .بعضی از افراد برای رهایی از مهلکه خود به میان نیزارهای انبوه رفتند ، در حالی که بی سیم چی و سرباز امر بر مخصوص همراهم بودند ، از ترس اینکه در آینده اسرارم را فاش کنند ، هر دو شان را کشتم و جنازه های آنها را به آب انداختم !
به صحنه درگیری نگاه کردم .ایرانی ها با قدرت تمام کارها را یکسره کرده بودند .قایق ها در آتش می سوخت و اجساد رفقایم آبگیر را پوشانده بود و دود سیاه رنگی هم به هوا بر می خواست .
صحنه تاسف باری به نظر می رسید .تمام افسران و گروهی از سایر افراد گردان کشته شده بودند .عملیات غافلگیری ایرانی ها با دقت تمام اجرا شده بود و اینک پس از انجام ماموریت خویش ، به مواضع خودشان باز می گشتند .پس از رفتن آنان واحد های تخلیه مجروحان و کشته ها به حمل اجساد اقدام کردند .من در گوشه ای پنهان از دید آنها با سر نیزه تیزی پایم را مجروح کردم ، چنان که خون آن به شدت فوران می کرد .فریاد زدم … برادران ، به دادم برسید … من مجروحم و تمام لباسهایم را از آن زخم ، خونی کردم !حتی موهایم را هم آغشته کردم .
منبع:”فرهنگ جبهه،خلاقیتها”نوشته ی سید مهدی فهیمی ومحسن مهر آبادی،نشر فرهنگ گستروسروش،تهران-1382
گردان را سازماندهی کردیم ، وظایف گروه که مشخص شد و توجیهات لازم را انجام دادیم تا فرماندهان دسته به وظایف خود کاملا آشنا شوند .
ساعت 5 صبح روز 15/ 1/ 1986 ،پیشروی را آغاز کردیم .نبردهای اطلاعانی گزارش های خوشحال کننده ای حاکی از عقب نشینی ایرانی ها از پایگاه های مورد نظر دادند .
قایق های ما به نقطه مورد نظر در هوررسیدند .توپ خانه ما نیز زیر آتش سنگین خود را بر سر مواضع ایرانی ها گشود .قایق های حامل سلاح های سنگین ، به فرماندهی سروان احمد البهادلی از سمت چپ پیشروی کردند و با این باور که ایرانی هااز مواضع خود عقب نشسته اند ، با سرعت به سوی پایگاه های خالی ایرانی ها تاختند !قایق های حامل نفرات نیز به سمت پایگاه های ایرانی رفتند و در نزدیکی پایگاه ها متوقف شدند .
خودم را فرمانده موفقی می دیدم ؛ اما خوشحالی من دوام زیادی نداشت .ناگاه متوجه شدیم که قایق های ایرانی در پشت سر و سمت چپ و راست ما موضع گرفته اند .یکه خوردم و از اینکه ایرانی ها با هوشیاری و آگاهی و شهادمت و شجاعت ، نقشه ای دقیق اجرا کرده و توانسته بودند استخبارات و نیروهای اطلاعاتی ما را بفریبند ، به خود لرزیدم و فرمانده لشگر و یارانش را مورد لعن و نفرین قرار دادم که چنین ما را در دام مرگ انداخته بودند و راه گریزی نداشتم .
فرمانده لشگر با ما تماس گرفت و اوضاع و موقعیت ما را جویا شد !گفتم :قربان از تمام جهات در محاصره ایم و راه گریزی نداریم .
فریاد ها و سر صدا و جیغ داد افراد با صدای مهیب انفجار ها و گلوله های مرگ بار در هم شده و اوضاع نابود کننده ای در هور برایمان ترسیم کرده بود و ما را به سوی سر نوشت شوم و مرگ باری می کشاند .
گلوله های اسلحه رزمندگان ایرانی ، سربازان ما را که حالا هیچ روحیه ای نداشتند ، درو می کرد و افراد فقط در اندیشه یافتن راه فرار و گریز از معرکه بودند .
قایق های ما به اتش کشیده شد و نیروهای کمکی نیز نتوانستند حلقه محاصره را بکشنند .گویی تمام راه ها بر روی ما بسته شده و هلاکت ما نزدیک بود .بعضی از افراد برای رهایی از مهلکه خود به میان نیزارهای انبوه رفتند ، در حالی که بی سیم چی و سرباز امر بر مخصوص همراهم بودند ، از ترس اینکه در آینده اسرارم را فاش کنند ، هر دو شان را کشتم و جنازه های آنها را به آب انداختم !
به صحنه درگیری نگاه کردم .ایرانی ها با قدرت تمام کارها را یکسره کرده بودند .قایق ها در آتش می سوخت و اجساد رفقایم آبگیر را پوشانده بود و دود سیاه رنگی هم به هوا بر می خواست .
صحنه تاسف باری به نظر می رسید .تمام افسران و گروهی از سایر افراد گردان کشته شده بودند .عملیات غافلگیری ایرانی ها با دقت تمام اجرا شده بود و اینک پس از انجام ماموریت خویش ، به مواضع خودشان باز می گشتند .پس از رفتن آنان واحد های تخلیه مجروحان و کشته ها به حمل اجساد اقدام کردند .من در گوشه ای پنهان از دید آنها با سر نیزه تیزی پایم را مجروح کردم ، چنان که خون آن به شدت فوران می کرد .فریاد زدم … برادران ، به دادم برسید … من مجروحم و تمام لباسهایم را از آن زخم ، خونی کردم !حتی موهایم را هم آغشته کردم .
منبع:”فرهنگ جبهه،خلاقیتها”نوشته ی سید مهدی فهیمی ومحسن مهر آبادی،نشر فرهنگ گستروسروش،تهران-1382