بیش از عملیات والفجر 8 ما در یکی از پایگاه های لشکر نجف اشرف در اهواز مستقر بودیم . در میان نیروهای امدادگر شخصی به نام حاج محمود امینی اهل قلعه سفید نجف آباد اصفهان بود که حدود پنجاه سال سن داشت . از طرفی پدر شهید هم بود . فرزندش در عملیات خیبر به شهادت رسیده بود . با وجودی که از او سنی گذشته بود . در اکثر عملیات ها پا به پای سایر برادرها ی امداد گر در آموزش و رزم شبنه شرکت می کرد .
چند روزی به عملیات والفجر 8 نمانده بود ، قرار شد بنده به اتفاق گروهی از برادران کادر درمانی و گروهی از پزشکان به خط مقدم رفته و جهت عملیات آماده شویم . اسامی برادران که می بایستی به خط مقدم بروند و آنهایی هم که در پشتیبانی اهواز بمانند مشخص شده بود ، با توجه به وضعیت برادر حاج محمود امینی قرار شد که ایشان در اهواز بماند و به خط مقدم نیاید ، اما موقع حرکت دیدم که او سوار خود رو شده و می خواهد به منطقه اعزام شود ، ، هر چه ما اصرار کردیم که از ماشین پیاده شود ، ایشان التماس می کرد که به خط مقدم بیاید وقتی که دید ما حاضر نیستیم ایشان را به منطقه اعزام کنیم شروع به گریه کرد و گفت : فلانی من برای این راه دعوت شده ام مانع من نشوید . با دیدن روحیه او حال عجیبی به برادرها دست داد ، یادم هست که برادران پزشک شروع به گریه کردند و به بنده گفتند که شما جلوی ایشان را نمی توانید بگیرید .
با وضعیتی که پیش آمد از ایشان قول گرفتم که به شرطی او را به منطقه اعزام می کنم که موقع عملیات در اورژانس لشکر بماند . و جلو نرود . در بین راه از ایشان سوال کردم : فلانی چرا اینقدر برای رفتن به منطقه عملیاتی اصرار داری و لحظه شماری می کنی ؟ گفت : دیشب خواب فرزندم را دیدم که در قصری زندگی می کرد و می گفت : پدر بزودی به من ملحق می شوی .و من حتی زمان و ساعت آن را هم می دانم که کی شهید می شوم و دیگر بازگشتی در کار من نیست .
در آن موقع زیاد من به حرف این عزیز توجه خاصی نکردم . به اتفاق برادر ها وارد منطقه عملیاتی شدیم ، یکی دو روز بعد عملیات والفجر 8 ، بنده متوجه شدم که این برادر به پست امداد خط مقدم آمده است و بعد از چند روز اطلاع پیدا کردیم که ایشان در بازگشت به درجه رفیع شهادت نایل گشته و عجیب آنکه در همان روز و ساعتی که خودش اطلاع داده بود به شهادت رسید .
با وضعیتی که پیش آمد از ایشان قول گرفتم که به شرطی او را به منطقه اعزام می کنم که موقع عملیات در اورژانس لشکر بماند . و جلو نرود . در بین راه از ایشان سوال کردم : فلانی چرا اینقدر برای رفتن به منطقه عملیاتی اصرار داری و لحظه شماری می کنی ؟ گفت : دیشب خواب فرزندم را دیدم که در قصری زندگی می کرد و می گفت : پدر بزودی به من ملحق می شوی .و من حتی زمان و ساعت آن را هم می دانم که کی شهید می شوم و دیگر بازگشتی در کار من نیست .
در آن موقع زیاد من به حرف این عزیز توجه خاصی نکردم . به اتفاق برادر ها وارد منطقه عملیاتی شدیم ، یکی دو روز بعد عملیات والفجر 8 ، بنده متوجه شدم که این برادر به پست امداد خط مقدم آمده است و بعد از چند روز اطلاع پیدا کردیم که ایشان در بازگشت به درجه رفیع شهادت نایل گشته و عجیب آنکه در همان روز و ساعتی که خودش اطلاع داده بود به شهادت رسید .
علی نظری