درآن روزها من به تازگی از دانشکده فارغ التحصیل شده و شغل دبیری را انتخاب کرده بودم . جنگ تازه شروع شده بود و من در استان سلیمانیه در رشته تاریخ و جغرافیا تدریس می کردم . من برای سه سال از خدمت وظیفه معاف شده و در آغاز جنگ تنها یک سال از این مهلت سپری شده بود . در آن روزها ۲۸ ساله بودم ، همچنین مدتی کوتاه از نامزدیم گذشته بود ، من دختری از محله مان را به عنوان همسر آینده ام انتخاب کرده بودم .
روزها و هفته ها و ماهها از شروع جنگ گذشت . من به خدمت وظیفه فرا خوانده شدم و بناچار روانه دانشکده افسری شده و در آنجا به مدت هشت ماه آموزش دیدم . پس از سپری شدن دوره آموزشی با دریافت درجه ستوان دوم به پادگان “جلولا” آمدم و بعد از گذراندن یک دوره دوماهه ، فنون و آموزشهای نظامی جدیدی را فرا گرفتم .
بعد از این دوره به لشکر … منتقل شدم . من فرماندهی یک دسته را به عهده داشتم .ماموریت دسته ام واقع در ناحیه « زُرباطیه » بود . در حقیقت منطقه زرباطیه بر خلاف تصور ما که شهری با نام بزرگ بوده اما به طور کلی از داشتن ساختمانهای نوساخته محروم بود . همه خانه ها کاهگلی بوده و تنها ساختمان یک مدرسه و باشگاه شهر از آجر احداث شده بود . زرباطیه در ۲۵ کیلومتری شهر «بدره » واقع شده است ، شهر بدره در میان انبوهی از نخلستانها قرار گرفته و قرارگاه اصلی لشگر ۴۱۷ در همان جاست . منتها این قرارگاه یک مرکز دیگر برای خود در منطقه زرباطیه تعیین کرده بود . در آن حوالی نیروهای چندین گردان زرهی و پیاده محور بسمت پاسگاه « الدراجی» منشعب می شدند. از کنار پاسگاه الدراجی خیابانی پر از دست انداز و ناهموار بسوی ارتفاعات «الصدور » امتداد داشته و ایرانیها این ارتفاعات را « کله قندی » نامیدند . در اطراف ارتفاعات کله قندی ، گردان اول لشکر ۴۱۷ و یک گروهان ژاندارمری مشغول انجام وظیفه بودند . این ارتفاعات از چندین تپه با پستی و بلندیهای متفاوت تشکیل شده است . در پاره ای از نقاط این ارتفاعات ، با نام ایرانیها تطابق داشته و شبیه یک « کله قند » بود . گروهان و دسته من در همین نقطه مستقر بود . و من در اولین روز ماموریتم شب هنگام بدین نقطه رسیدم و تیرگی شب ، سیاهی و ظلمات در پیرامونمان پراکنده بود .من و همراهم (راننده ) بهیچوجه قادر به دیدن یکدیگر نبوده و کورمال کورمال و به سختی براهمان ادامه می دادیم . گاه و بیگاه در اثر پرتاب منور ، بناچار قوز کرده و لحظه ای آرام و بی حرکت از ادامه راه باز می ماندیم . طبق قرار باید سربازی در لبه دره منتظرم می بود . لحظه های دشوار خیلی کند می گذشتند ، من به آینده مجهول ، وظیفه مجهول و نتیجه مجهول خود می اندیشیدم . من راه طی شده را به مراتب از سیاهی شب تیرهتر احساس کرده و تاریکی شب ، پرده ضخیمی بر آینده ام انداخته بود . بعد از طی مسافتی یکدفعه صدای راننده رشته افکارم را پاره کرد و پایان راه را به من اطلاع داد، آری محل ماموریت من جای امنی نبود . خطر در چند قدمی ما کمین کرده بود ، در اینجا من با سربازی مواجه شدم و او مرا به طرف مقر فرمانده گروهان راهنمایی کرد . فرمانده گروهان فردی به نام « ولید نوری » بود . این افسر ذخیره ستوان دوم بود ، ولی به خاطر قدمت خدمت و داشتن عضویت در حزب بعث در راس گروهان قرار گرفته بود . ولید از من پذیرایی به عمل آورد و مقداری با هم گپ زدیم و در پایان حرفهایمان به من گفت که فردا صبح راجع به چگونگی جغرافیای منطقه برایم صحبت خواهد کرد . |