سه ماه اول ماموریت هر طور بود سپری شد .
در پایان ماه سوم بود که به ما از تحرک و آمادگی نیروهای ایرانی جهت از سرگیری یک تهاجم اطلاع دادند . البته ما از طریق عکسهای ماهواره ای و هواپیماهای شناسایی به قصد ایرانیها آگاه شده بودیم. در همان زمان من از مرخصی استفاده کرده و روانه بغداد شدم . در بغداد شنیدم که عملیات والفجر۲ در جبهه حاجی عمران شروع شده است . از فرصت این مرخصی استفاده کردم و برای زیارت روانه کربلا و نجف شدم و در حرمین شریفین از امامان درخواست کردم که آنها هر طور شده مرا از جنگ برهانند .
بعد از زیارت به بغداد بازگشتم، ماه مبارک رمضان بود و مادرم با زبان روزه سخت دعا می کرد. او به من گفت که رویای عجیبی را درباره بغداد در خواب دیده است . او می گفت که در رویا مشاهده کرده که خیابانهای بغداد در میان شعله های آتش به محاصره درآمده و آتش به داخل خانههای مردم زبانه می کشد. در این میان زبانه های آتش به آستانه منزل ما می رسد . مادرم در دنباله بیان رویای خود با شادی تلخی گفت که من جیغ می زدم : آتش ! آتش اما در آن لحظه مردی سیاه جامه با ریش بلند خطاب به من گفت : ترس نداشته باشید … من آتش را خاموش می کنم . چنین هم شد ! من پس از شنیدن این رویا به مادرم فقط یک جمله گفتم : این رویا شمه ای از سرنوشت پسرت را بازگو کرده است . پس از آن درتاریخ ۱۴ ژوئیه ۱۹۸۳ ضمن خداحافظی با اعضای خانواده ، مادرم مرا از زیر قرآن رد کرد و من به منطقه ماموریتم بازگشتم . در ۲۹ ماه ژوئیه عملیات نیروهای ایرانی شروع شد، ما از فراز یک بلندی صحنه درگیری ها و تبادل آتش را زیر نظر گرفته بودیم. پس از مدتی صدای تیر اندازی ها خاموش شد، شب فرا رسید و ما برای صرف شام گرد هم جمع شدیم اما با برداشتن نخستین لقمه متوجه شدیم که حمله ایرانیها مجددا از سر گرفته شد . به ما اطلاع دادند که ایرانیها به لشکر ما حمله کرده اند . شام را دست نخورده رها کردیم و از مقر سراسیمه بیرون پریدیم . از همه طرف گلوله و آتش بر سر ما می بارید . حدود چند ساعت این زدوخورد ادامه داشت و سر انجام ایرانیها موفق شدند پاسگاه « الدراجی » را به تصرف خود در آورند . همچنین یک گروهان وابسته به ژاندارمری در همان نواحی بدست سپاهیان ایران تارومار شده و عده ای هم اسیر شدند . آن شب فرمانده گروهان به من دستور داد بازرسی و سرکشی از پست های حساس نگهبانی را به عهده بگیرم و آن ساعت من به خود می گفتم آیا می توانم بسوی انسانهایی که گناهی نداشته اند تیراندازی کنم؟ با خود گفتم آیا کشتن ایرانیها به بهانه شروع عملیات از طرف آنها قابل توجیه می باشد؟ بعد فوری این سوال در ذهنم نقش می بست: آیا این عراق نبود که جنگ را به ایران تحمیل کرد و هزاران کیلومتر از خاک این کشور را اشغال کرد ؟ درگیری به شدت ادامه داشت و من در میان انبوه سوالات دست و پا می زدم . در نقطه ای از صحنه نبرد ، میدانهای مین مانع از پیشروی ایرانیها شد ، از این رو آنها خود را به عقب کشیدند . در اینجا و آنجای صحنه نبرد ، دودهای سیاه از خودروها و تانکهای سوخته به آسمان بر می خاست ، ایرانیها با سرعت موانع را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشتند . با همه مشکلات و دلشوره ها ، سپیده صبح دمید و ما مکرر با فرمانده گروهان در تماس بودیم ، او پیوسته می گفت که واحدهای عراقی به مقاومت خود ادامه دهند . ایرانیها لحظه به لحظه به مواضع ما نزدیکتر می شدند . ما توانستیم با توپ و سلاح سنگین از حرکت آنها جلوگیری به عمل آوریم . اما در گیرودار نبردهای سنگین، مشاهده کردم که ایرانیها خود را بسوی رودخانه ای که از « سدکنجان چم » سرچشمه می گیرد کشیده و در پی تسخیر یک هدف معین برآمده بودند . اما من دقت کردم و ایرانیهای آنسوی رودخانه را شمردم ، تعداد آنها ۱۵ نفر بود، دو سه نفر کمتر و یا بیشتر در آن لحظه فرمانده ما به سرباز پشت تیربار دستور داد که ایرانیها را قلع و قمع کند . علیرغم اینکه زمین مسطح و هموار بود و ایرانیها کاملا در معرض هدف ما قرار گرفته بودند اما هیچ یک از گلوله ها به ایرانیها اصابت نکرد . فرمانده از این بابت عصبانی شد و دستور داد که با سلاحی سنگین تر به طرف ایرانیها تیراندازی کنند . این بار نیز سلاح کاری را از پیش نبرد و ایرانیها صحیح و سالم در مواضع خود ایستاده بودند. در آنجا به خود گفتم که خطا و اشتباه در این تیر اندازی جز معجزه چیز دیگر نمی تواند باشد . ایرانیها بدون فوت وقت به تحکیم مواضع خود پرداختند . نیروهای ما تا نزدیکیهای غروب مقاومت کردند و بالاخره شب پرده سیاه خود را بر همه منطقه گسترد . من یکدفعه در چشمان فرمانده گروهان اشکهای درشتش را دیدم . از او جریان را پرسیدم ، او در جوابم با لحن متاثر و دردناک گفت : مگر نمی بینید که ایرانیها در کنار پاسگاه الدراجی خاکریز ایجاد کرده و موضع گرفته اند . فرمانده گروهان سخت تحت تاثیر سرعت کارآیی ایرانیها واقع شده بود . همانجا به فرمانده گفتم : ماندن ما در این ناحیه بیهوده است . به ناچار داخل پناهگاه شدیم ، دو سه ساعت منتظر شدیم و حمله از طرف ایرانیها شروع شد و تا صبح در حالت بیم و انتظار بسر بردیم . روز بعد نیز خبری نبود و ما یک مقدار نسبت به وضعیت خود امیدوار شده بودیم اما دیری نگذشت که ناگهان زنگ تلفن به صدا در آمد. فرمانده گروهان پشت تلفن بود، او درباره پاسگاه الدراجی سوال کرد . ما به او گفتیم که پاسگاه و یک گروهان ژاندارمری بدست ایرانیها سقوط کرده است . او این پیش آمد را به فرمانده لشکر اطلاع داد. از سوی دیگر رادیو بغداد این سقوط را تحریف کرده و حمله ایرانیها را یک تهاجم کوچک توصیف کرد . سپس با فرمانده لشکر مصاحبه ای را به عمل آورده و آن را پخش کردند ، من پی به عمق دروغ پردازی دستگاه رادیو بغداد بردم. البته این رادیو نه تنها پیروزی ایرانیها را تکذیب کرد ، بلکه به دروغ گفت که ارتش عراق ایرانیها را تارومار کرده است . من در آن هنگام پدر و مادر و همسرم را به یاد آوردم. از اینکه آنها به سرنوشت نامعلوم فکر می کردند ، سخت دلواپس و مضطرب بودم . نیروهای پشتیبانی از هر طرف بسوی ما سرازیر شد. ما پاتک خود را علیه ایرانیها شروع کردیم. در وهله نخست پنداشتم که ایرانیها از این پاتک جا خورده و نابود شده اند، اما بر خلاف تصور ما باران گلوله های ایرانیها بر سرمان باریدن گرفت . |